مرحوم حاج آقا مصطفی نقل می کرد، بعد از یک سال که با حضرت امام در ترکیه تبعید بودیم، ما را به عراق فرستادند، وقتی که وارد فرودگاه بغداد شدیم، هیچ کس ما را نمی شناخت و پولی هم برای کرایه اتوبوس یا تاکسی نداشتیم که به کاظمین برویم، اینگونه غریب و بی پول، سرگردان و متحیر که چگونه باید از فرودگاه بغداد به کاظمین برویم، آیا از یک ناشناس پول قرض کنیم؟ یا ... ، کمی در محوطه قدم می زنند که ناگهان تقدیر دگرگون می شود، یکی از علاقه مندان به امام که چند سال قبل از آن ، امام را زیارت کرده بود با اتومبیل شخصی خود عبورش به آن طرف می افتد، ناگهان چشمش به دو سیّد معمم می افتد، اتومبیل را کمی آهسته می کند، انگار آنها را دیده است و به نظـرش آشنا هستند! کنار آنها توقف می کند و خیره می شود، آیا واقعاً درست می بیند؟ به مغز خود فشار می آورد، قم! تهران!پانزده خرداد،... تبعید،... ترکیه؛ ولی اینجا بغداد است، فرودگاه است! حقیقت است یا رویا، و امام را با حاج آقا مصطفی در کنار خود می بیند، با شتاب از ماشین می پرد پایین، سلام علیکم، آقا شما هستید؟ کی رسیده اید؟ چرا اینجا
کتابپرتوی از خورشیدصفحه 6 ایستاده اید؟ آیا منتظر کسی هستید؟ لطف بفرمایید و سوار اتومبیل شوید، سوار می شوند و به کاظمین می روند و مستقیم به حرم حضرت موسی بن جعفر (ع) و امام محمد تقی (ع) مشرّف می شوند، و بعد مردم و علما مطلع می گردند. حدود چهارده سال از این ماجرا می گذرد و باز هم غربت در مهرماه 57 در مرز کویت به هنگام هجرت از عراق؛ ولی چند ماه نمی گذرد که بزرگترین استقبال تاریخ در 12 بهمن 57 از فرودگاه مهرآباد تا بهشت زهرا(س) به وقوع می پیوندد، این است نتیجه پیمودن راه خدا و هجرت به سوی او.
کتابپرتوی از خورشیدصفحه 7