یک روز حاج مصطفی کفاش زاده آمد و گفت هزینه اینجا را چه کسی می دهد؟ من گفتم نمی دانم خودش اداره می شود. گفت: خودبخود که اداره نمی شود و ایشان آنجا تصمیم گرفتند که همه هزینه ها را تقبل کند. یکروز حاج احمد آقا آمدند و گفتند: کی اینجا پول خرج می کند؟ من گفتم: حاج مصطفی. ایشان خدمت امام رفت و برگشت و یک دسته اسکناس فرانسوی آورد و گفت: اینها را به حاج مصطفی بدهید که من نمی دانم چقدر بود. من حاج مصطفی را صدا کردم و مخفیانه این پول را به ایشان دادم. گفت: اینها را کی داده؟ گفتم: حاج احمد آقا. گفت: برای چی داده. گفتم: من نمی دانم این پول را دادهاند که من به شما بدهم. ایشان پول را گرفت و من دیدم اشک در چشمانش جمع شده است و گفت: این پول را بدهید به احمد آقا و بگویید نیازی به این پول نیست، هر چقدر اینجا پول نیاز باشد ما هزینه می کنیم و نگران هزینه و مخارج اینجا نباشید. من پول را به حاج احمد آقا برگرداندم و حاج احمد آقا
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 251 تعجب کردند. واقعاً هزینه کردن یا کار در آنجا لذتی داشت.
خود دانشجویان هم کار میکردند، نظافت می کردند، جارو می کردند، فرش پهن می کردند، فرش جمع می کردند، یک صفایی آنجا بود که خبرنگارهای خارجی هم وقتی می آمدند و آن صحنه ها را می دیدند لذت می بردند که چقدر ایرانیها با هم مهربان هستند و در راه امام و هدفشان استوار هستند و از خودگذشتگی نشان می دهند و با این کیفیت آنجا اداره می شد. بحث غذا هم مستقل بود و اصولاً غذای آنجا تخم مرغ و سیب زمینی بود و همه هم راضی و خوشحال بودند.
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 252