تا اینکه یک ماه و نیم- دو ماه طول نکشید که بیت امام را به بهانه اینکه می خواهند امام را ترور کنند محاصره کردند. گفته بودند به ما اطلاع رسیده که این کاروانهایی که از ایران می آیند دولت ایران تصمیم گرفته که بوسیله این افراد امام را در یکیاز این مسیرها ترور بکنند و لذا ما باید از ایشان محافظت بکنیم. حتی آقای دعایی را به امن العام خواستند و گفته بودند که ما یک همچین خبری داریم، یا از ایشان حفاظت کنید و برای این منظور ما حاضریم به شما هم آموزش و هم اسلحه بدهیم ـ شما را مسلح کنیم ـ یا اگر شماها نمی توانید یا نمی کنید بگذارید ما خودمان حفاظت کنیم. آقای دعایی وقتی برگشت و مطلب را به دوستان گفت که چکار باید بکنیم؟ آیا ما حفاظت امام را بعهده بگیریم؟ ما طلاب این را قبول نکردیم که آنها از امام حفاظت کنند. منتها یک دفعه امام فرمود که اینها محافظین من نیستند اینها مراقب من هستند اینها می خواهند مراقبت کنند ببینند من چی می گویم کجا می روم در جلسات من کیه، مطالبی که من می گویم چیه.
تا اینکه یک روز در درس یک اعلامیه امام را که ما تکثیر کرده بودیم من به آقای ناصری دادم آنجا نیازی به مخفی کاری نبود، ایشان هم گرفت توی جیبش گذاشت. درس که تمام شد و بیرون آمدیم اینها که همراه امام حرکت می کردند حدود نه نفر بودند،دو نفرشان به ما اشاره کردند که شما از این کوچه بیایید. ما را از آن جمعیتی که پشت سر امام بودند جدا کردند. توی یک کوچه انحرافی رفتیم تا آن آخر کوچه جای محل خلوتی که رسیدیم مامور رو کرد به من گفت: چی بود به ایشان دادی؟ گفتم: اعلامیه بود. گفت: اعلامیه درباره چی بود؟ گفتم: درباره
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 199 ایران بود. گفت: از کی بود؟ گفتم: از سید بود. گفت: کجاست آن اعلامیه؟ گفتم: من دادم به ایشان. بعد می خواست خشونت بخرج بدهد من گفتم هر کاری می خواهید بکنید.
این مطلب به گوش امام رسیده بود که اینها ما را تعقیب کردند برای اینکه یک اعلامیه من به فرد دیگر دادم لذا فرمودند: که اینها مراقب من هستند نه محافظ من. این افراد وقتی با امام حرکت می کردند برای امام بد نما بود. امام وقتی مشرف می شدند حرم، اینها همراه امام تا حرم می رفتند. ما دیدیم که این خیلی بد است که امام با یک عده مامور امن العام حرکت کند از اینرو ما به رفقا گفتیم که شما بیایید با اینها قاطی بشوید جوری که اکثریت با ما باشد و آنها مشخص نباشند. شب اول اینکار رو کردیم و رفتیم. وقتی به کفشداری رسیدیم امام کفشهاشون را که درآوردند خودشان روی میز کفشداری گذاشتند، سپس از پله بالا رفتند جلوی ایوان حضرت امیر رسیدند. من پشت سر امام بودم دیدم امام ایستاد و به من نگاه کرد فرمود: چرا شما دنبال من می آیید؟ من عرض کردم آقا ما هم می خواهیم همراه شما حرم بیاییم. فرمود: شما بعد از من حرم بیایید چرا با من می آیید. من گفتم آقا ما وظیفه می دانیم که همراه شما بیاییم. امام فرمود از اینکه شما پشت سر من حرکت میکنید من رنج می برم و من راضی نیستم که شماها پشت سر من حرکت کنید. خب این جزء اخلاق عرفا است که ما روایت هم داریم که اگر نعلینی پشت سر کسی به صدا در بیاید موجب خسران میشود. من بعد به دوستان و رفقا منتقل کردم و گفتم که امام اینجوری فرمودند و درست نیست که امام را رنج بدهیم، ناراحتشان بکنیم. بالاخره این دوره یک دوران بسیار سختی بود.
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 200