به هر حال یک روز حاج احمد آقا به من گفتکه آقای فردوسی دوستان را منزل ما دعوت کن که یک پیامی از امام دارم تا این پیام را برسانم. من به دوستان اطلاع دادم. آنهایی که در نجف بودند در آن زمان حدود هیجده نفر روحانی بودند که تشکلی داشتیم و منزل حاج احمد جمع شدیم. ایشان با یک مقدمه ای که خیلی سنگین و ناگوار برای آقایون نباشد فرمود: امام به شما سلام رساندند و فرمودند که چون من با شما کار کردم و شما با من کار کردید نمی خواهم از شما مطلبی را مخفی بدارم. من از نجف به کویت خواهم رفت و از کویت به یک کشور اسلامی، ترتیب سفر را شماها خودتان بدهید. این مطلب را که ایشان اعلام کرد مثل این بود که آسمان را روی سر همه خراب کردهاند. کسی تصور نمی کرد که امام نجف را ترک کنند. اول یک بحثی شروع شد که آیا صلاح هست که امام کویت بروند؟ چرا کویت؟ چرا جای دیگر را امام انتخاب نکردند؟ خب حاج احمد آقا فرمود که امام تصمیم گرفته، بحث شما بی فایده است. چون ایشان تصمیم گرفتند نظرشان عوض نمی شود، شما فکر رفتن باشید. چه جور امام بروند؟ در اینجا من گفتم که من با کویت آشنا هستم، چون چند ماه رمضان، محرم و صفر من در
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 204 آنجا منبر رفته ام ترتیب سفر را می دهم و خودم هم در رکاب امام هستم و همراهشان خواهم رفت. حاج احمد آقا تایید کرد و جلسه تمام شد اما با ناراحتی. اصلاً برای برادرانی که آنجا بودند قابل قبول نبود که امام می خواهد از نجف برود، ما چکار کنیم چه بسر ما خواهد آمد با آن شرایطی که دولت عراق نسبت به ایرانیها بوجود آورده بود. ایرانیهایی که مدرکی برای ماندن نداشتند، اقامت نداشتند و نمی توانستند در عراق بمانند؛ مهمتر اینکه بعد از رفتن امام قهراً شرایط عوض خواهد شد و با اینها چه برخوردی خواهد شدهمه خیلی نگران بودند.
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 205