بعنوان اولین سوال و مقدمه ورود به بحث مقداری از زندگینامه خودتان را بطور مختصر بفرمایید.
من متولد سال 1317 شمسی در شهرستان فردوس هستم. دوران تحصیل ابتدایی را در همین شهرستان فردوس طی کردم. در آن زمان مرحوم آیتالله شیخ مجتبی قزوینی به شهر فردوس دعوت شده بود.
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 3 ایشان در شبهای ماه مبارک رمضان جلساتی داشتند و احادیثی بیان می کردند که مستمعین آن احادیث را می نوشتند و حفظ می کردند من هم یکی از افرادی بودم که در آن جلسات شرکت میکردم. یک شب در بین درس و صحبت مرحوم آقا شیخ چشمشان به من افتاد فرمودند که چه میکنی؟ گفتم که حدیثی را می نویسم. فرمودند حدیث دیشب را هم نوشتی؟ گفتم: بله. گفت: می توانی بخوانی؟ گفتم بله. من حدیث را خواندم، احادیث قبل را هم که فرموده بودند و حفظ کرده بودم خواندم. ایشان خیلی خوششان آمد بعد فرمودند: حاضری طلبه بشوی؟ من عرض کردم که بله حاضرم. فرمودند که پدر و مادر داری؟ گفتم که پدر ندارم، مادرم هست. ایشان فرمودند که از مادرت اجازه بگیراگر راضی هست بیا درس علوم اسلامی را شروع کن. گفتم بسیار خوب. من رفتم خدمت مادرم و جریان را گفتم. مادرم خوشش نیامد و مثلاً با این تعبیر که من یک عمری زحمت کشیدم و تو را بزرگ کردم. من 5 ساله بودم که پدرم فوت شده بود یک خواهر و یک برادر دارم و مادر ما زحمت کشید و ما را بزرگ کرد. فرمود: من یک عمری برای شما زحمت کشیدم حالا انتظار داشتم که شما به مدرسه بروی و یک درسی بخوانی و یک سمتی بدست آورده و یک حقوقی بگیری و به زندگی ما هم کمک کنید، حالا میخواهی طلبه بشوی.
من درست یادم نیست اما ایشان خودشان بعداً برای خانم آقا شیخ نقل کرده بودند: آن شب اسماعیل شام نخورد و خوابید من هم خوابیدم و در عالم خواب دیدم که یک خانم بلند بالایی آمد و یک لباس بلندی دستش بود فرمود: این عبا مال اسماعیل است بدهید بپوشد. من گفتم: که اسماعیل ما یک چنین لباسی ندارد.ایشان فرمودند: نه این مال اوست
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 4 بدهید بپوشد. ایشان حضرت زهرا(س) را در عالم خواب دیده بود. صبح که من از خواب بیدار شدم مادرم به من گفت که برو خدمت آقا شیخ و اعلام کن که من راضی هستم و طلبه بشو ولی خوابش را به من نگفت. من آمدم خدمت آقا شیخ و گفتم مادرم راضی هست که من درس بخوانم.
آقا شیخ در فردوس مدرسه علمیه داشت که زیر نظر ایشان اداره میشد. درس را شروع کردم، دو سال درآن مدرسه بودم ولی استاد مناسبی نداشتم. ایشان فرمود: حالا که اینجا استاد نیست اگر مادرت راضی هست بیا به مشهد برویم و در آنجا ادامه تحصیل بده. باز من از مادرم پرسیدم گفت: برو، ما از خیر تو گذشتیم. من از سال 1332 به مشهد رفتم و در بیت آقاشیخ سکنی گزیدم دو سال در منزل ایشان بودم و با خانم و خانواده ایشان محرم هم شدم مثل یک فرزند از من نگهداری می کرد و تربیت کرده و آن چه لازم بود به من یاد می داد، همانطوری که به فرزندان خودش یاد می داد.
درس ادبیات عربی را خدمت آقای مرحوم ادیب نیشابورییاد گرفتم. لمعتین را پیش آقای حاج میرزا احمد مدرس یزدی خواندم.
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 5 جلد اول کفایه را پیش آقای مرحوم حاج شیخ هاشم قزوینی، به پایان رساندم اما هنوز جلد دوم به پایان نرسیده بود که ایشان بیمار شد و از دار دنیا رفت. آن مرحوم از مدرسین بسیار متقی و پرهیزکار و روشنفکر حوزه علمیه مشهد مقدس بود، سپس جلد دوم کفایه را پیش خود آقای شیخ مجتبی خواندم که مجموعاً این مدت هفت سال طول کشید.
بعد از مرحوم آقا شیخ هاشم من دیدم در حوزه علمیه مشهد استادی که بتواند در سطح عالی تدریس کند و درس خارج بگوید نداریم. از اینرو با آقا شیخ مجتبی مشورت کردم که چکار کنم، فرمودند: آیتالله وحید خراسانی که الآن از مراجع هستند و در قم تدریس می کنند برای زیارت، به مشهد مشرف شدهاند، بروید از ایشان تقاضا کنید در مشهد
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 6 بماند. ما طلبه ها را جمع کردیم، به منزل ایشان رفتیم و تقاضا کردیم که در مشهد بمانند ایشان ابتدا قبول نمی کردند.
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 7