بالاخره هواپیمای ما به ژنو رسید. در آنجا هواپیما یکساعت توقف داشت. در آنجا اعلام شد که بعد از یک ساعت دوباره به سمت پاریس پرواز می کنیم و فاصله از اینجا تا پاریس هم یکساعت است. ما گفتیم که در پاریس به کسی اطلاعی ندادیم که امام دارند می آیند. حاج احمد آقا به آقای دکتر یزدی فرمودند: شما بروید به بنی صدر تلفن کنید و اطلاع بدهید که ما داریم می آییم و یکساعت دیگر در پاریس هستیم ضمناً برای امام هم یک خانه تهیه کنید. آقای دکتر یزدی با آقای املایی رفتند از تلفن عمومی شماره تلفن آقای بنی صدر را بگیرند و به او اطلاع بدهند. این مامورینی که همراه ما بودند دنبال آنها رفتند. خیلی دقت می کردند و گردن می کشیدند که ببینند شماره ای که اینها می گیرند چه است؛ ولی آقای املایی قد بلندی داشت و جلوی شماره ها ایستاده بود هرچه اینها می خواستند شماره را ببینند متوجه بشوند خودش را جلوی شماره ها می گرفت و نمی گذاشت.
به هر حال آقای یزدی تلفن کردند و به بنی صدر اطلاع دادند که ما الآن درژنو هستیم و یکساعت دیگر به پاریس میرسیم برای امام خانه تهیه کنید. بنی صدر هم در تلفن شوخی کرده بود و گفته بود، مگر خانه
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 228 در پاریس سبیل است که ظرف یکساعت من بتوانم خانه پیدا بکنم، آن هم خانه ای که در شان امام باشد. گفتند حالا هر جور هست ما داریم می آییم شما اطلاع داشته باشید، به بچه ها هم اطلاع بدهید که در جریان باشند.این تلفن هم شد و دوباره برگشتیم و سوار هواپیما شدیم به طرف پاریس.
در اینجا دکتر یزدی پیشنهاد کرد که در پاریس مردم نسبت به این لباس خوش بین نیستند و اگر چهار تا روحانی با هم وارد بشوند و از فرودگاه بیرون بیایند ممکن است یک مقداری زننده باشد. حاج احمد آقا گفت چه کاری باید بکنیم؟ گفت: نظر من این است که تقسیم بشویم، شما و امام باهم بیایید، ما کارهای گذرنامه را انجام بدهیم، وقتی که شما رفتید بعد آقای املایی و فردوسی بیایند، کارهای آنها را هم بچه ها انجام می دهند حاج احمد آقا قبول کردند.
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 229
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 230