در فرودگاه بغداد از ما استقبال کردند و ما را به سالن تشریفات به پاویون بردند. قبلاً ما به دوستان در نجف اشرف اطلاع داده بودیم که ما عازم بغداد هستیم. لذا همزمان چند تا ماشین از همان برادرانی که بدرقه آمده بودند آنها آمدند و در همان پاویون، امام را زیارت کردند. از جمله این افراد آقای دعایی، آقای ناصری و چند نفر از دوستان و ارادتمندان امام بودند. آنجا که رسیدیم و پیاده شدیم امام فرمودند همین جا برای
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 222 پاریس بلیط بگیرید. ما درخواست کردیم برای ما بلیط صادر کنند. گفتند فردا دوتا هواپیما برای پاریس داریم، یکی ایر فرانس که هواپیمای فرانسوی است و یکی هم هواپیمای عراقی، با کدامیک از آنها دلتان می خواهد بروید؟ امام فرمود: ما با هواپیمای عراقی و عربی می رویم نه هواپیمای فرانسوی. افرادی رفتند که برای ما بلیط تهیه کنند گفتند مقداری طول می کشد. سوال کردیم که چرا طول می کشد؟ گفتند: یک هواپیما عازم ایران است، دارند گذرنامه ها و مدارک ایرانی ها را چک می کنند. ما می خواهیم آنها پرواز کنند و فرودگاه خلوت بشود بعد برویم بلیط بگیریم که اگر یک وقت اسم امام را آنجا شنیدند شلوغ نکنند و به این سمت نیایند. صبر کردیم تا وقتی که آن هواپیما به ایران پرواز کرد و سپس برای ما بلیط گرفتند.
در این فاصله ای که یک مقداری طول کشید، چند موضوع پیش آمد. یک موضوع این بود که از امام تقاضاکردیم که آقا اجازه بدهید این برادرها هر کدام با شما یک عکسی بگیرند که امام اجازه دادند. تک تک پهلوی امام نشستیم و هر کدام یک عکس گرفتیم.
همان عکسی که در کتاب همگام با خورشید است همین عکس است. منتهی حال امام در آنجا مشخص است در عکس هم معلوم است که حالشان به حالت خستگی و ناراحتی است.
جریان دیگری که پیش آمد این بود که امام به من فرمودند که شما می خواستید بیایید به کویت برای این بود که با کویت آشنایی داشتید، سابقه داشتید و به کویت رفته بودید، حالا که می خواهیم به پاریس برویم خوب شما با دیگران فرق نمی کنید و لزومی ندارد که شما به پاریس بیایید و زن و بچه شما هم اینجا تنهاست. من عرض کردم که آقا اسم
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 223 من در لیست شما رد شد و شما نگران من نباشید و مشکلی ندارد و من ناراحت نیستم و افتخار می کنم که در خدمت شما باشم. امام هم چیزی نفرمودند. بعد فرمودند که آخر برگشتن شما به عراق به خاطر خانواده ات مشکل است. یکی از مامورین که رابط ایرانی ها با امن العام بود که نجف هم می آمد و سابقه داشت جلو آمد و از آقای دعایی پرسید که سید چه می گوید؟ آقای دعایی گفت ایشان می گویند که یکی از همراهانشان بعداً برای بازگشت به عراق مشکل گذرنامه خواهد داشت. او گفت نه من قول می دهم به شما که از هر کجا ایشان با من تماس بگیرند من برایش ویزا یا سمت العوده تهیه کنم و ایشان بتواند به عراق بیاید. سپس همان مامور آمد و آقای دعایی را صدا کرد. آقای دعایی را داخل اتاقی که چند نفر مامورین عالی رتبه آنجا بود بردند که حدود نیم ساعت طول کشید. وقتی که آقای دعایی بیرون آمد من دیدم که رنگ صورتش برافروخته است، گفتم: آقای دعایی چه شده است؟ ایشان اجمالاً گفت: به من گفتند که به سید بگو برود و دیگر بر نگردد. اگر برگشت دیگر راهش نمی دهیم. گفتم پس قولی که آن مامور داد که گفت شما از هر کجا تماس بگیرید من ویزا درست می کنم چه شد؟گفت آن هم هیچی.
به هر حال بعد از اینکه بلیط ها آماده شد برایمان ماشین گرفتند و ما را به بغداد به یکی از هتل های معروف و اعیانی شان بردند. آنجا که وارد شدیم نزدیک غروب بود.
امام فرمود من می خواهم زیارت کاظمین بروم. مامورین عراقی دست پاچه شدند گفتند: آقا زیارت می خواهید چه بکنید، پانزده سال شما اینجا بودید، مرتب زیارت می رفتید، دیگر امشب لازم نیست زیارت
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 224 بروید. امام گفتند من با شما کاری ندارم. من زیارت می روم. گفتند، حفاظت شما برایمان مشکل است. فرمود لازم نیست شما حفاظت کنید من محافظ دارم. دوستانی که از نجف آمده بودند اینها طبق روال گذشته اطراف امام بودند و همراه امام حرکت کردند و ما هم حرم حضرت موسی بن جعفر(ع) رفتیم. وارد صحن که شدیم ایرانی ها متوجه امام شدند، ریختند اطراف امام و دست امام را میبوسیدند و طلاب هم ازامام حفاظت میکردند. مامورین آنجا بودند ولی خیلی نگران و وحشت زده بودند. امام در آنجا زیارت کردند و بعد از زیارت به همان هتل مراجعت کردیم.
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 225