یک شب تا دیر وقت حرم بودم. وقتی بیرون آمدم یکی از دوستانم رسید و گفت: تهران چه خبر؟ کی آمدی؟ یک مقداری با هم صحبت کردیم.
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 51 دو یا سه نفر هم از بغل ما رد شدند ما هم که توجه نداشتیم که اینها ساواکی هستند. من مسیرم خیابان طبرسی بود، جلوی کلانتری چهار در آن خیابان که رسیدم این پاسبانی که آنجا کشیک بود به من گفت: آقا شیخ اصلاً تو مرض داری که در این شرایط و این وقت شب توی خیابان می ایستی و حرف می زنی. گفتم مگر چه شده ؟ گفت این دو نفری که هی می آمدند و می رفتند اینها حرفهای ترا شنیده اند زود برو که ترا نگیرند. من تشکر کردم و سریع راه افتادم به میدان طبرسی که رسیدم دیدم آن دو خودشان را رساندند گفتند: ما دو سه نفر را گرفته ایم آورده ایم به کلانتری، اینها مدعی هستند که ما پاکستانی هستیم، شما اگر زحمت نیست تشریف بیاورید و اینها را شناسایی کنید. گفتم من پاکستانی نمی شناسم. من اول از رفتن استنکاف کردم ولی بالاخره ما را کلانتری بردند و آن شب من در کلانتری بودم. خوب دو یا سه نفر را هم گرفته بودند و آورده بودند آنجا که از امام اعلامیه داشتند،من هم دو تا نامه داشتم که وقتی از تهران می آمدم طلاب به من داده بودند که اینها را از طرف ما به پدر و مادرمان بده که از طرف ما ناراحت نباشند که ما آزاد هستیم. این نامه ها همراه من بود. این نامه ها را ازجیب من درآوردند و خواندند، گفتند: این نامه ها مال چه کسی است؟ گفتم: نامه ها آدرس مشخص دارند و معلوم است مال کیست. گفتند: پس امشب اینجا باشید تا فردا افسرمان بیاید و تصمیم بگیرد. در همان اتاقی که پاسبانها می آمدند و شیفت خودشان را عوض می کردند همانجا یک پتو به ما دادند و خوابیدم. در آنجا دیدم که پاسبانها دو ساعت به دو ساعت می آمدند بدون اینکه کفشهایشان را عوض کنند، لباسشان را عوض کنند، شیفتشان عوض می شد، دوباره اسلحه را تحویل می گرفتند و می رفتند
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 52 خیابان، بعد از دو ساعت دوباره با عصبانیت می آمدند. بعضی از آنها فحش می دادند و می گفتند این آخوندها چه بلایی سر ما آوردند، آسایش و خواب نداریم. چشمشان به من هم که می افتاد بیشتر عصبانی می شدند.
صبح که شد نماز خواندم و توی حیاط کلانتری قدم می زدم یکی از پاسبانها شروع کرد به حرف نامربوط گفتن. اشاره کرد به یکی و گفت: آشیخی آورده بودیم اینجا هر چه کتک به او می زدیم می گفت بزن، بزن، مقام من در بهشت و عذاب تو در جهنم بیشتر می شود، هرچه می توانی بزن. هر چقدر او را می زدیم این حرف را می زد و جسارت و اهانت هم کرد. گذشت ساعت در حدود 10 صبح بود یک افسری از رکن 2 ژاندارمریآمد و کنار من نشست، ابتدا احوالپرسی کرد و گفت که شما از دیشب آمده اید اینجا؟ گفتم آره. گفت به شما سخت نگذشته است؟ گفتم نه. گفت کسی به شما جسارت نکردهاست، شکایتی از کسی ندارید؟ من گفتم یک پاسبان کچلی است که این خیلی بد دهن است به روحانیت بدگویی می کرد نصیحتش کنید بگویید این کار را نکند ما که به او کاری نداریم ما کار خودمان را می کنیم او هم وظیفه خودش را انجام بدهد حالا چرا اهانت و جسارت می کند. بعد هم گفت که شما آدرس منزل خودتان را بدهید تا خبر ببرم. مادرم در مشهد بود و یک اتاق اجاره ای داشتیم و با هم زندگی می کردیم گفتم، نه، مادرم خبر ندارد و آدرس هم به شما نمی دهم. بعد گفت نترسید من نمی خواهم آدرس شما را بفهمم ما واقعاً میخواهیم خدمت کنیم و خبر بدهیم و اگر شما مایل هستید که مادرتان خبردار شود به من آدرس بدهید. گفتم باشد و آدرس را به او دادم. ایشان رفت و اطلاع داده بود.
طولی نکشید همان پاسبان آمد و کلاهش را به زمین زد و گفت آقا
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 53 شیخ من چه کردم بیچاره ام کردی.گفتم چکار کرده ام؟ گفت چرا از من شکایت کرده ای من چه گفتم من کی به روحانیت اهانت و جسارت کردم؟ گفتم خوب الآن هم مودب باش، تو یک وظیفه داری و من هم یک وظیفه هرکسی باید کار خودش را درست انجام بدهد که حواسش جمع شد. گفتم که اگر باز هم اهانت و جسارتی بکنی دوباره شکایتت را می کنم. مدت کوتاهی بعد پسر حاج شیخ مجتبی قزوینی که مطلع شده بود من کلانتری هستم آمدند و از من احوالپرسی کردند. ضمناً دو نفری را که از مدرسه رضوان با اعلامیه گرفته بودند اینها را به رکن 2 ارتش منتقل کردند. بنا بود ما را هم ببرند منتهی گفته بودند صبر کنید ببینیم از طرف آقای میرزا احمد کفایی چه می شود، مثل اینکه بعضی ها به فعالیت افتاده بودند که به آقای کفایی سفارشی بکنند. ایشان هم گفته بود اینها بی خود کسی را نمی گیرند اگر گرفتند حتما یک کاری کرده است من هم اقدامی نمی کنم. خلاصه نزدیک غروب بود که افسرشان ما را توی اتاق خواست. نامه ها را دید گفت این نامه ها مال چه کسانی است؟ گفتم مال همان کسانی که امضاء کردهاند آدرس هم دارد. فرستاد دنبال همان آدرس ها آنها آمدند از آنها پرسید: شما ایشان را می شناسید؟ گفتند نه،این کسی که نامه داده می شناسید؟ گفتند بله، این مرتب برای پدر و مادرش نامه می دهد و نامه ها را ما می دهیم منتهی همیشه با پست می فرستادند این دفعه بوسیله ایشان فرستاده اند و برای اولین بار هم هست که ایشان را می بینم.
به این ترتیب ثابت شد که من فقط واسطه هستم و از مضمون نامه هم خبر ندارم. در یکی از آن نامه ها طلبهاینوشته بود که من با لباس مبدل فرار کرده و نجات پیدا کردم، آنها مشکوک شده بودند که نکند این
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 54 سرباز است که با لباس مبدل فرار کرده و نجات پیدا کرده است. گفتم: نه این طلبه است و روز حادثه لباسش را عوض کرده است برای اینکه گرفتار نشود و مساله ای نیست. البته ما را خیلی تهدید کرد که ما شما را لای جرز دیوار می گذاریم و چنین و چنان می کنیم. گفتم خوب بگذارید چه می شود ما از این چیزها باکی نداریم، اگر قدرت داری بکن. بالاخره دید که کارش به جایی نمی رسد نزدیک غروب بود که دستور داد ما را آزاد کنند. یک مامور با ما همراه کرد که ما منزل رفتیم مغازه ای که پهلوی منزل ما بود صاحبش ما را شناخت مامورگفت: که باید یک کسی تعهد کند که ما هر موقع شما را خواستیم بیایید. گفتم: من کسی را ندارم،کسی من را نمی شناسد، گفتم: من که اهل مشهد نیستم مال فردوس هستم. بالاخره به آن کاسب گفتند او قبول کرد و تعهد داد. سپس مامور گفت شما خودت هم تعهد بده که دخالت در کار سیاسی نکنی. من نوشتم بسمه تعالی. ماموری که آنجا بود گفت ببین از همین اول ضربه را زد نوشت بسمه تعالی. نوشتم کما فی السابق من وظیفه خودم را انجام خواهم داد و کاری به کار دولت ندارم.این شخص هم تعهد داد که وقتی ایشان را خواستید ما ایشان را می شناسیم و می آوریم و تحویل می دهیم. این جریانی بود که در 15 خرداد گذشت.
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 55