استاد لطفاً در خصوص رفتن خودتان به نجف و آن شرایطی که در تهران و قم حاکم شد و شما را مجاب کرد به اینکه به نجف بروید توضیح بفرمایید.
بعد از تبعید حضرت امام به ترکیه و بعد به نجف اشرف، شرایط زندگی برای امثال بنده درایران از جهات مختلف بسیار سخت شد: از طرفی ساواک مرتب دنبال ما بود، کجا منبری می رویم در منبرها چه می گوییم،هر حرفی و هر صحبتی که می شد بلافاصله تعقیب می کردند، بازداشت می کردند و منبر را تعطیل میکردند، و ما را ممنوع المنبر می کردند. مثلاً یک دهه ماه محرم من در عباس آباد تنکابن منبر میرفتم و از طرف ژاندارمری آمدند و گفتند شما باید شاه را دعا کنید. من پیشنهاد کردم و گفتم: بسیار خوب من دعا می کنم اما تمام جریان انقلاب را هم می گویم و امام را معرفی می کنم بعد هم سلطان ایران را دعا می کنم اگر راضی هستید بکنم. در پاسخ گفتند هیچ حرفش را نزنید بهتر است، تا اینکه همان شب ماموران با لباس شخصی آمدند که من را بازداشت کنند، یک ماشین جیپ هم آورده بودند مردم متوجه شدند، منبر من که
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 107 تمام شد یکی از بازاریها بلند شد و گفت: آقایان آمده اند حاج آقا را بگیرند کسی از مسجد خارج نشود ما باید همراه ایشان تا محل اقامت ایشان برویم. وقتیکه او این حرف را زد، آن دو سه نفر ژاندارم بلند شدند و گفتند: کسی نمی تواند به حاج آقا جسارت بکند و ما هم برای استفاده از منبر ایشان آمده بودیم این چه حرفی است که شما می زنید. او گفت پس این ماشینی که شما پشت مسجد آوردهاید برای چه آماده است، اگر راست می گویید بگویید ماشین برود و شما هم بروید. تا وقتی که من مسجد بودم و آن آقایان بودند کسی از مسجد خارج نشد، جمعیت همه ماندند. بعد از آن ما با یک سری افرادی در آنجا آشنا شدیم که فدایی امام بودند تا آن روز اینها مخفی بودند یعنی من نمی شناختم، آنها آمدند و گفتند: حاج آقا ما مواظب شما هستیم هیچکس جرات ندارد برای شما مزاحمت ایجاد بکند.
این ایام گذشت تا اینکه برای ماه مبارک رمضان دوباره از من دعوت کردند که من رفتم. هنوز ماه مبارک رمضان شروع نشده من وارد عباس آباد شدم. بلافاصله مامور دنبال من آمد که پاسگاه شما را می خواهد. البته گفت: فرمانده ژاندارمری تنکابن آمده و گفته که ایشان را بیاورید. من هم گفتم می آیم. میزبان ما اتفاقاً نبود و بازار بود، من با خانواده اش خداحافظی کردم. بعداً متوجه شدم خانمش بلند شده بازار رفته است و در آنجا داد و فریاد کرده که حاج آقا را بردند و شما اینجا دارید کاسبی می کنید! گفته بودند کدام حاج آقا؟ چون ایشان خبر نداشتند که من آمده بودم. گفته بود حاج آقا فردوسیپور. به هر حال من به پاسگاه که رسیدم دیدم مردم آمدهاند و پاسگاه خیلی شلوغ شد. وقتی آنجا رفتم دیدم خوشبختانه فرمانده ژاندارمری آدم متین و خوش اخلاقی
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 108 است. وقتی من را دید احوالپرسی کرد و گفت: راستش این است بر اساس گزارشاتی که به من داده بودند خیال می کردم حالا با یک قاتل روبرو می شوم ولی حالا که شما را دیدم واقعاً خجالت کشیدم که من چرا این کار را مخصوصاً در مقابل این مردم کردم، ولی حالا که شما اینجا آمدید و ما هم گزارش دادیم اجازه بدهید دو ساعتی باهم باشیم. گفتم از نظر من مانعی ندارد. اما مردم راضی نمی شدند و می گفتند: ما نمی گذاریم ایشان اینجا بماند. او از مردم خواهش کرد و گفت من به شما قول شرف می دهم دو ساعت دیگر ایشان را بیاورم و به شما تحویل بدهم. گفتند کجا می خواهید ببرید؟ گفت می خواهیم برویم کنار دریا و با هم قدم بزنیم. خوب من هم به مردم گفتم اشکالی ندارد شما اجازه بدهید ما با ایشان برویم قدم می زنیم و بر می گردیم. ما را سوار ماشین کردند و بردند چالوس، من در چالوس دیدم نه راننده و نه خود این فرمانده ژاندارمری ساختمان ساواک را بلد نیست چون ساواک معمولاً در شهرستانها جایی بود که تابلو نداشت و کسی هم بلد نبود حتی خود مامورین هم نمی دانستند. بالاخره یک جایی را متوجه شد زنگ زد و درب باز شد، رفتیم داخل و بالا نشستیم. آنجا من متوجه شدم که رئیس شهربانی و رئیس ساواک چالوس منتظر ما هستند. ایشان خودش داخل اتاق رفت و نیم ساعتی با آنها صحبت کرد بعد بیرون آمد و من راتعارف کرد که بفرمایید داخل، من رفتم. یکی از آنها رو کرد به من و گفت که پارسال از شما خواستند که شاه را دعا کنید، بعد رو کرد به آن رفیقش و گفت: واقعاً یک کسی که 50 سال برای ایران زحمت کشیده است نمی ارزد که آدم یک دعایی برایش بکند. من به او گفتم درست است این حرف اگر کسی برای ایران زحمت کشیده باشد، اما اگر من دعا می کردم
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 109 دیگر مردم منبر من را نمی خواستند ممنوع المنبر می شدم، از طرفی اگر دعا نمیکردم شما نمی گذاشتید منبر بروم، من دومی را ترجیح دادم حالا هم همینطور است. بعد گفت یعنی چه مردم این طوری هستند که اگر شما دعا نمی کردید نمی گذاشتند. گفتم بله سابقه دارد پارسال آقا سید احمد کلانتر اینجا منبر می رفته و شما از ایشان خواستید دعا بکند، ایشان دعا نکرده بعد هم گرفته اید و تبعیدش کرده اید، حالا من هم مثل ایشان. گفتند شما به مامورین جسارت کردید. گفتم نه من کسی هستم که بسیاری از فامیلهای من جزء مامورین دولت هستند من هم این قدر فهم و شعور دارم که بدی نسبت به ماموری که جزء فامیل من است و در این دستگاه دارد کار می کند انجام ندهم. سوالات دیگری کردند و بعد گفتند که چون ایشان به مردمقول دادند که شما را برگردانند این دفعه گذشت می کنیم اما این را باید بدانی کسی که پایش به اینجا رسید دو ماه بعد کسان او می فهمند که او کجاست و این شانس شما است که ایشان به مردم قول داده است که شما را برگرداند و حالا هم بفرمایید، اما مواظب باشید که حرفی نزنید. من هم گفتم ما حرفی بر خلاف مصالح کشور هرگز نگفتیم و بعد از این هم نخواهیم گفت. البته آنجا از ما تعهد کتبی نگرفتند. بعد سوار شدیم و برگشتیم. من دیدم مردم هنوز توی پاسگاه هستند این قدر وفاداری کردند و منتظر ماندند که من وارد شدم صلوات فرستادند و شعار دادند و با مردم مسجد رفتیم، خوب به این صورت آن ماه مبارک رمضان هم گذشت.
شرایط در شهرهای دیگر هم بدتر بود مثلاً در فردوس شهربانی من را احضار کرد و ممنوع المنبر کرد. در مشهد همینطور و جاهای دیگر هم همینطور قهراً ساواک در تعقیب بود.
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 110 مطلب بعدی رحلت آیتالله شیخ مجتبی قزوینی بود، ایشان زخم معده داشت بعد گفتند سرطان است و قابل علاج نیست. بعد از یک هفته فوت شد که سر جنازه ایشان هم دستگاه بازی درآورد، برای اینکه در آن زمان آیتالله قمی محلی برای دفن ایشان در حرم مشخص کرده بود اما چون دستگاه هم از آیتالله قمی و هم از حاج شیخ مجتبی قزوینی ناراحتی داشت نگذاشتند که در حرم دفن بشود. وقتی که اینطوری شد شاگردان ایشان اعلام کردند که ما جنازه ایشان را می بریم به قبرستان عمومی گل شور که این را هم نگذاشتند و شبانه ایشان را در صحن امام هشتم(ع) دفن کردند. الآن آستان قدس کاری کرده است که آقای طبسی دنبال یک سنگ مرمر یک تکه بود برای قبر و سفارش کرده بود به سنگبری ها که اگر پیدا کردید به هر قیمتی که شده است به من بگویید. یک سنگ پیدا کرده بودند که خوب سنگ قیمتی بود و تراشیدند به اندازه قبر، وقتی که آماده شد این سنگ، یک سنگ بهتری پیدا شد. به آقای طبسی معرفی کردند بعد گفتند این سنگ اول را چه کنیم حالا که شما این دومی را پسند کردید، اولی را چه کنیم؟ بدستور آقای طبسی سنگ قبلی قبر امام رضا(ع) را به پاس خدمات مرحوم حاج شیخ روی قبر ایشان گذاشتند و آقای محمد رضا حکیمی هم یک عبارات خیلی جالبی نوشته که در آنجا حک شده است که من خودم برای زیارت رفتم و دیدم. به هر حال بعد از فوت ایشان من دیدم استادی هم که بخواهیم از ایشان استفاده بکنیم در مشهد نداریم و با حوزه علمیه قم هم آشنایی نداشتم، این بود که تصمیم گرفتم نجف بروم، منتهی موقعیتی بود که گذرنامه به کسی نمی دادند. من از بعضی از کسانی که توی دستگاه بودند و آدمهای خوبی بودند سفارشهایی گرفتم ولی این سفارشها به جایی
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 111 نرسید. بالاخره دست زن و دو تا بچه را گرفتم،رفتیم آبادان، در مدرسه علمیه آبادان به یکی از این طلاب مازندرانی به نام سید هادی موسوی برخورد کردم، او هم با خانمش و دو تا فرزند آمده بود که به نجف برود. گفت شما کجا می خواهید بروید؟ گفتم من می خواهم نجف بروم. او هم گفت من عازم نجف هستم پس بنابراین با هم می رویم. ایشان فعالیتش بیشتر بود، ارتباطاتش هم بیشتر بود. بالاخره خبر دادند که از خرمشهر یک کسی بنام آسید حسن هست که کاروانهایی را قاچاق به عراق می برد. ما خرمشهر رفتیم توی مسافرخانه بودیم که این سید حسن آمد و ما را دید. پرسید چند نفر هستید و از هر کدام از ما یک مبلغی گرفت و گفت: آماده باشید که شب حرکت کنیم. یک کاروان 100 نفری یا 120 نفری راه انداخت که این کاروان داخل 14 ماشین سواری بودند، هر ماشینی در حدود 14 تا 15 نفر بودند و بیراهه هم حرکت کردند.
هنگامی که حرکت کردیم من چمدان داشتم گفت اینها را خالی کنید و توی کیسه بریزید و دستتان بگیرید نمی شود چمدان برد. ما هم همین کار را کردیم. شب که راه افتادیم بعد از طی مسیری ماشینها از بیراهه رفتند، ماشینها وقتی از جاده خارج شدند یک مرتبه یک نورافکن روی ماشینها نور انداخت حالا یا این واقعی بود که تعقیب می کردند یا خود این قاچاقچی یک ترفندی بکار برد که همه را بترساند و برای رفتن عجله کند که آمد گفت: شناسایی کردند، زود به ماشینها بروید. خیلی جاها با پرتگاههای عجیب و غریبی مواجه میشدیم که ماشین می ایستاد. خلاصه به یک جایی رسیدیم که دیگر باید از آنجا پیاده می رفتیم. از ماشینها پیاده شدیم و ماشینها مثل برق برگشتند. حالا ما دو تا بچه و مقداری اثاث هم داشتیم. همراهان ما آدمهای خوبی بودند و کمک کردند. من یکی از
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 112 بچه ها را بغل کردم،مادرش هم یکی از بچه ها را بغل کرد و تا نزدیکی های صبح راه می رفتیم. به جویهای آبی می رسیدیم که البته آب نداشت ولی عمیق و پهن بود. وقتی به نجف رسیدیم دیدم خانمم یک کفش دارد، گفتم: کفشت کو؟ گفت آن موقع که پیاده شدیم و می آمدیم توی گل ماند دیگر برنگشتم کفشم را بردارم. بعد رفتیم توی یک آبادی و در یک خانه ای تقریباً ما را زندانی کردند، صبح که شد یک دختر عربی نان آورد، پول عراقی هم نداشتیم بالاخره پول هایمان را عوض کردیم و نان خریدیم.
آن روز را و همچنین شب دوم را همانجا بودیم. روز دوم راهنما، آمد و گفت: می خواهیم برویم آماده باشید. شب برای حرکت آماده شدیم. او نصف شب آمد گفت که راه بیفتید. این جمعیت را راه انداخت حرکت کردیم تا به شطی رسیدیم. می خواستیم که سوار بلم بشویم مثل اینکه شرطه های عراقی فهمیده بودند این هم ترسید گفت به همان خانه ای که بودید، برگردید. دوباره به همان خانه برگشتیم و یک روز دیگر هم آنجا ماندیم. شب بعد زودتر حرکت کردیم و بلم سوار شدیم و رفتیم تا رسیدیم به شط بزرگ. آنجا برای استفاده خودش یک بلم موتوری را وصل کرده بود به یک بلم بی موتور که دوبله شود، چهارتا بلم بودند که دوتا موتور داشت و دوتا موتور نداشت. آنجا که می خواستیم سوار شویم یک خانمی توی آب افتاد و شوهرش رفت که او را بیاورد که او هم توی آب افتاد که میخواستند هر دو غرق بشوند یکی دیگر از مسافرین خودش را انداخت و اینها را نجات داد. بالاخره به آن طرف بصره رسیدیم. از آب که عبور کردیم یک اتوبوس عراقی آنجا منتظر بود راهنما گفت: یک اتوبوس دیگر هم باید میآمده که هنوز نیامده صبر
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 113 کنید تا بیاید. هر چه ایستادیم اتوبوس دیگر نیامد، بالاخره این دید که مامورین ممکن است متوجه بشوند که این جمعیت اینجا چه کار می کنند گفت: هر کسی که زن و بچه دارد با این اتوبوس سوار بشود و برود. آنهایی که زن و بچه داشتند سوار شدند و کسانی که مجرد بودند یا بچه نداشتند ماندند که با اتوبوس بعدی بیایند، اتوبوس بعدی هم نیامده بود که بالاخره آنها با یک ماشین سواری آمدند که در آبادی بعدی به ما رسیدند.مجدداً به یک آبادی رسیدیم که شب آنجا ماندیم. خیلی هم هوا سرد بود این بچه کوچک ما هم تب شدیدی کرده بود، بالاخره صبح شد و آن روز هم گذشت باز هم شبانه حرکت کردیم،ماشینها آمدند و سوار شدیم و جوری برنامهریزی می کردند که ما بین الطلوعین از پاسگاهها عبور کنیم. چون راهنما می گفت آن موقع مامورین عراقی خواب هستند یا تبانی کرده بودند که در آن ساعت بخوابند. بالاخره از مرزها و پاسگاهها عبور کردیم و به نجف اشرف رسیدیم.نجف که رسیدیم ما را به یک مسافرخانه ای بردند آنجا مستقر شدیم.ولی چون پسر حاج شیخ مجتبی قزوینی قبل از من نجف آمده بود، منزل ایشان را پیدا کردم و ما با خانواده آنجا رفتیم. من بچه ها را که منزل ایشان رساندم گفتم: من به حرم مشرف می شوم- روایت دارد که با همان لباس سفر یا همان کیفیتی که وارد نجف شدی برو زیارت حضرت علی- من با همان وضع حرم رفتم. وقتی که من وارد نجف شدم 500 تومان پول داشتم. البته در آن زمان 500 تومان پول کمی نبود ولی پول زیادی هم برای یک خانواده ای که می خواهد بماند نبود. پسر مرحوم حاج شیخ لطف کرد و یک مدتی منزل ایشان بودیم بعد دو تا اتاق اجاره کردیم و بعد از استقرار به درس امام رفتم. از همان روز اول در درس امام شرکت کردم و کم کم با
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 114 دوستانی که انقلابی بودند آشنا شدیم آنها هم اغلب قاچاق آمده بودند.
حاج آقا شما حامل پیامی برای حضرت امام نبودید؟
نه، آن موقع کسی جرات نمی کرد پیامی بدهد و من هم که با آقایان قم آشنا نبودم، بعد هم من برای منبر به نظرم تهران آمده بودم و بعد از گذشت دو ماه محرم و صفر من تصمیم گرفتم که به عراق بروم و کاملاً هم مخفیانه رفتم بطوریکه دوستان و آشنایان هم نمی دانستند و به خاطر اینکه ساواک هم غافلگیر شده باشد. در آنجا به درس خواندن شروع کردیم و کمکم با آقای سید حمید روحانی و دوستان انقلابی آشنا شدیم.
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 115