ماجرای پیوستن دکتر یزدی به جمع همراهان امام حکایتی داردکه از این قرار است: ایشان همان شبی که ما می خواستیم از نجف حرکت کنیم، همان شب از آمریکا به نجف آمده بود. بعداً خودش نقل کرد: من میخواستم بروم منزل امام، مامورینی که بیت را محاصره کرده بودند به من اجازه ندادند، برگشتم. چون آن وقت شب، مسافرخانه ای هم باز نبود به حرم رفتم. درحال دعا خواندن بودم که یکی از روحانیون آمد و گفت
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 219 اگر می خواهید امام را ببینید زود بیا و الا امام در حال عزیمت به کویت است و شما دیگر امام را نمی بینید.
وقتی آقای یزدی نزد ما رسید، ماشین ها در آستانه حرکت بودند. او می خواست در ماشینی که امام سوار بودند سوار شود ما گفتیم: شما سوار یکی از این ماشینها که برای بدرقه آمده اند بشوید. گفت: من می خواهم با امام صحبت کنم. من گفتم: نه حالا صحبت برای موقع دیگر باشد. از اینرو سوار یکی از همان ماشین ها شد و آمد.
بعضی ها خیال می کنند که دکتر یزدی در جریان سفر امام بوده و به نجف آمده بود. حال آنکه اصلاً دکتر یزدی خبر نداشت. ما اگر به ایشان اطلاع نمی دادیم که بیا امام را ببین که امام دارد می رود، او در حرم مانده بود و اصلاً امام را نمی دید. به این ترتیب وی به جمع ما پیوست و در مرز عراق و مرز کویت با ما بود. وقتی که دوباره به مرز عراق برگشتیم و از آنجا می خواستیم به سمت بصره حرکت کنیم به ما گفتند که دکتر یزدی می ماند. من گفتم: چرا؟ گفتند: ایشان گذرنامه شان آمریکایی است و مدت اقامتش تمام شده، بنابراین حق اقامت در عراق را ندارد. بنابراین دکتر قرار شد به فرودگاه بغداد برود و ماموران او را از ما جدا کردند و بردند.
در ملاقات امام با رئیس امن العام، وقتی امام اعتراض به رئیس امن العام کردند و گفتند مقصر شما بودید، آنجا امام فرمودند یکی از دوستان من که آمده بود مرا ببیند شما بدون جهت او را از ما جدا کردید و معلوم نیست او را کجا بردند. آن فرد قلمش را آورد بیرون و کاغذی که جلویش بود برداشت و گفت کجا بوده اسمش چیست؟ مشخصات را ما گفتیم تا اینکه ساعت 10 فردا دکتر یزدی را آوردند و تحویل ما دادند.
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 220 پس در واقع ایشان دستگیر نشده بودند؟
نه دستگیر نشده بود. محترمانه گفتند او را می بریم. آن وقت ایشان را ساعت ده آوردند در همان مسافرخانه و تحویل دادند. صبح که ما از خواب بیدار شدیم حاج احمد آقا سراسیمه به اطاق ما آمد و فرمود: فردوسی، فردوسی امام از خواب بیدار شده و فرموده پاریس می رویم. تا آن موقع امام به هیچکس نگفته بودند کجا می خواهیم برویم. من گفتم که چطور شد امام خوابی دیدند. بعد هم ما را به اطاق امام، دعوت کردند. رفتیم صبحانه آوردند درحضور امام صبحانه صرف شد بعد از صرف صبحانه امام بلند شدند و در همان اطاق یک دوری زدند و فرمودند اینجا دوش های تمیز و خوبی دارد دوش بگیرید.
همچنین امام دستور دادند که حساب این مسافرخانه را بپردازید. هم پول را برای یک شب استراحت و هم پذیرایی که کردند برای صبحانه و بعداً ناهاری که آوردند. مقید بودند که حتماً حسابشان را بدهیم که یک وقت مامورین عراقی نروند حساب بکنند. ما این کار را کردیم مامورین آمدند و گفتند که کجا می خواهید بروید؟ گفتم: بر می گردیم بغداد. گفتند: با هواپیما می روید یا زمینی با ماشین؟ من گفتم: آقا خسته است و زمینی نمی توانند بروند باید هواپیما باشد. گفتند باشد، ما می رویم بلیط تهیه می کنیم و برای شما می آوریم. بنابراین برای امام و حاج احمد آقا و آقای املایی و من و دکتر یزدی بلیط تهیه کرده و به ما تحویل دادند و پول بلیط را هم دادیم.
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 221