وقتی رسیدیم از حاج احمد آقا پرسیدم: اینجا کجاست برای امام پیدا کرده اید؟ اینجا دور است، دانشجویان می خواهند دیدن امام بیایند و امروز هم که آمدند اعتراض کردند و گفتند شما امام را مخفی کرده اید. اضافه کردم که اینجا مثل مخفیگاهی برای امام است. حاج احمد آقا گفت: نه امام اینجا را پسندیده اند و گفتهاند اینجا بهترین جا است و ما همین جا می مانیم.
تصمیم خود امام بود که آنجا بمانند؟
بله، امام فرموده بودند، اینجا ییلاق پاریس و خلوت است و اهالی پاریس فقط روزهای یکشنبه که تعطیل است اینجا می آیند. در آنجا فقط بعضی افراد که تمکن مالی داشتند خانه ای خریده بودند و روزهای تعطیل آنجا میآمدند و بقیه روزها خلوت بود و امام هم راحت بود.
من گفتم: من قول داده ام به دانشجویان که امام فردا پاریس می آید با شما ملاقات می کند. دکتر یزدی گفت: شما قول داده اید امام که قول نداده است. من خیلی ناراحت شدم و رفتم خدمت امام (آنجا یک اطاق بزرگی بود کهیک پستو داشت و آنجا را برای ملاقاتهای خصوصی امام در نظر گرفتیم) و جریان صبح را برای امام توضیح دادم. امام فرمودند: حالا که شما قول داده اید فردا صبح می رویم ولی دیگر از این قولها نده. من گفتم: چشم. وقتی بیرون آمدم و به آنها گفتم امام فرموده اند فردا پاریس میرویم خندیدند و گفتند: با چی می خواهید بروید چگونه می خواهید بروید؟ من گفتم امام فرموده اند: هر جور که باشد میرویم. بعد دکتر یزدی، قطب زاده و بنی صدر رفتند و من و احمد آقا و امام و علی آقا- در آلمان تدریس میکرد و در آنجا بعنوان مسوول آشپزخانه
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 242 انتخاب شده بود- ماندیم.
درب رسمی آن خانه هنوز باز نشده بود و ما از یک درب غیر عادی تردد می کردیم و ما آنشب خوابیدیم و آن جایی که امام بود پستوی این اطاق بود که امام برای اینکه وضو بگیرند باید از آن اطاق رد می شدند. صبح بلند شدم و بعد از اقامه نماز با خیال راحت خوابیدم زیرا فکرکردم بعلت نداشتن راهنما و ماشین نمیتوانیم پاریس برویم. یک مرتبه دیدم یکنفر بالای سر من ایستاده است، چشمانم را باز کردم دیدم امام است بمن گفت: چرا خوابیدی مگر نگفتی به دانشجویان وعده ملاقات داده ای؟ من فوراً بلند شدم و سلام کردم و گفتم: آقا مگر میرویم؟ گفتند: بله، قول دادی باید برویم. من بفکر افتادم که چطور برویم. علی آقا را صدا کردم و گفتم، علی آقا شما ماشین دارید؟ گفت: بله دارم. گفتم: پس ماشین را آماده کن می خواهیم محله کشان پاریس برویم. من و احمد آقا و امام سوار ماشین شدیم و ماشین از در پشت خارج و وارد خیابان شد. آنجا یک اکیپ ژاندارم فرانسوی یعنی یک اتوبوس پلیس فرانسوی برای حفاظت امام آورده بودند که در روبروی درب اصلی اقامت مستقر شده بودند. وقتی ما جلوی در اصلی رسیدیم ایست دادند و ماشین را متوقف کردند، گفتند: کجا میروید؟ راننده ما فرانسوی بلد بود گفت: ایشان ملاقات دارند و باید پاریس بروند. گفتند: دیشب باید به ما اطلاع میدادید و ما آماده می شدیم. من گفتم: بگو الآن می گوییم که ما باید کشان برویم. گفتند: نه الآن نمی شود ما باید قبلاً به مرکز اطلاع میدادیم که یک اکیپ دیگر با شما بیایند و ما بمانیم. من گفتم شما به مرکز اطلاع بدهید که اکیپ شما همراه ما بیاید چون وقتی ایشان اینجا نیستند احتیاجی به حفاظت نیست. آنها قبول کردند. در فاصله ای که آنها با مرکز
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 243 هماهنگی میکردند ما صبر کردیم و امام از ماشین پیاده شدند و شروع به قدم زدن کردند. وقتی هماهنگ کردند. راه افتادیم و آنها، هم محافظ و هم راهنمای ما بودند.
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 244