در نجف اعلامیه های امام را کسی حاضر نبود تکثیر کند، ما یک عکاسی داشتیم که به وسیله یکی از بازاری ها با او آشنا شده بودیم او حاضر بود که تمام اعلامیه های امام را برای ما فتوکپی بگیرد و تکثیر کند و به ما بدهد که متاسفانه بعد از پیروزی انقلاب، اخباری که از نجف آمد فهمیدیم که او را هم گرفته و زندانی کردند و معلوم هم نیست که چه به سرش آمده است. آن بازاری که ما بوسیله او با عکاس مذکور آشنا شدیم بنام حاج عبدالزهراء بود. ایشان برنج فروشی و حبوبات داشت و طلاب پیش او معامله می کردند. او بسیار آدم خوبی بود و پسرهایش هم خیلی مودب بودند. چهار تا پسر داشت که در همان زمانی که ما در نجف بودیم، او و پسرهایش را گرفتند و در زندان زیر شکنجه کشتند. بعد از پیروزی انقلاب پسر کوچکش با مادرش به قم آمده بود، یکروز دیدم که در دفتر امام هستند، گفت: پدرم و برادرهایم را کشتند و ما هم آواره
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 115 شدیم و اینجا آمدیم اینها در نجف زندگی خیلی مرفهی داشتند و راحت بودند البته ایرانی الاصل بودند. می گفت حالا اینجا آمدیم شما یک کاری بکنید که ما در مشهد یک جایی داشته باشیم. من به آقای طبسی سفارش کردم در مشهد برای آنها یک خانه ای تهیه کند. به هر حال ما بوسیله او با آن عکاس آشنا شده بودیم و عکاسهای دیگر حتی حاضر نبودند که از امام عکس بگیرند. ما همان عکاس را راضی کردیم که بیاید در منزل امام و چند تا عکس بگیرد از این طرف امام راضی نبود کسی بیاید و از ایشان عکس بگیرد. ما آمدیم امام را هم راضی کردیم و گفتیم آقا اجازه بدهید در ایران عکس شما را میخواهند ما چند تا عکس می خواهیم از شما بگیریم. ایشان گفت: چه کسی میخواهد عکس بگیرد؟ گفتیم کسیاست که آشناست. نماز ظهر و عصر را که امام خواندند منزل تشریف بردند و فرمودند که بگویید بیاید. عکاس آمد از این فیلمهایی که هشت تایی است هشت تا عکس از امام گرفت. وقتی آنها را به ایران فرستادیم خیلی خوشحال شده بودند. عکسی که در سر در مسجد اعظم هست یکی از آن عکسهایی هست که در آنجا گرفته شده است که یک عکس بسیار جالب و خوبی است. بعد ما این هشت تا عکس را کوچک کردیم به اندازه 4×3 و مسافرینی که می آمدند از آن عکسها به آنها می دادیم. همین جا بگویم وقتی همراه امام پاریس رفتیم، روز اولی که در نوفل لوشاتو اقامت گزیدیم وقتی امام صبح که از خواب بیدار شدند عکاسها آمدند چون دورتادور این اقامتگاه دیوار نرده آهنی بود، عکاسها از همان پشت نرده ها، دوربینهایشان را زوم می کردند و عکس می گرفتند. یکدفعه امام گفت: بگذارید اینها اگر میخواهند عکس بگیرند داخل بیایند. من رفتم درب را باز کردم برای اینها که بیایند داخل تا عکس بگیرند که امام برای
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 116 وضو گرفتن رفتند. من یادم هست چهارده تا عکاس درب مکان وضو حاضر بودند تا امام بیرون بیایند از ایشان عکس بگیرند. به محض اینکه امام درب را باز کرد و بیرون آمد اینها شروع به فلش زدن و عکس گرفتن از امام کردند. من همانجا قصه نجف یادم آمد که امام حاضر نبودند عکس بگیرند و مساله دیگر این بودکه امام حاضر نبودند از درس دادن ایشان عکس بگیرند تا اینکه راضی شدند و گفتند حالا که میخواهید من حرفی ندارم. ما هم یک دوربین خیلی خوب تهیه کردیم و به یک کسی که طلبه و شاگرد امام نبود دادیم و گفتیم شما بیا و پهلوی ما بنشین که ما هوای ترا داشته باشیم، چون ممکن است امام اگر نشناسند نگذارند، گفتیم در هر حرکتی از امام یک فلاش بزن. این عکسهایی که الآن شما در تلویزیون می بینید که دست امام بالاست، دست امام پایین است، حرکتهای مختلفی است که 40 تا عکس گرفتیم. همان سال اول انقلاب از تلویزیون اینها را خواستند، که نشان دادند. این یکی از کارهایی بود که در آنجا انجام شد و ما این عکسها را باز به ایران فرستادیم و خودمان هم نگه داشتیم.
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 117