موقعی که از تجریش بر می گشتم، در میدان توپخانه آقای سیدی من را
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 43 صدا کرد گفت آقا را گرفته اند و اینجا شلوغ شده است، ماموران مردم را می زنند و می کشند، مردم هم ماشینهای ارتشی و دولتی را آتش می زنند، شما چرا می روی؟ نرو خطرناک است. ایشان یک تاکسی را صدا کرد و نشستیم تاکسی خیابان ریرفت. من گفتم: بالاخره شما کجا می روی و من را کجا می بری، پیاده شدم بعد دیدم چند تا طلبه هم آنجا کنار خیابان هستند با آنها همراه شدم. در همان هنگام کامیونهای سرباز را مسلح و با یک حالت تهاجمی دیدم. یک خانمی از توی کوچه درآمد و چشمش به ماها که افتاد گفت: آقایان شما مشخص هستید، شما را با تیر می زنند داخل کوچه بروید توی خیابان نایستید. ما توی کوچه رفتیم، از این کوچه به آن کوچه تااینکه به منزل مرحوم شیخ عباسعلی اسلامی رسیدم. زنگ درب منزل ایشان را زدم، خانمشان آمد و گفت حاج آقا را دیشب گرفته اند، علی آقا هم رفته است دنبال حاج آقا که ببیند حاج آقا کجاست هیچکس خانه نیست. از آنجا برگشتم و فکر کردم حالا کجا بروم، اوضاع هم خیلی شلوغ بود.
دیدم زنها و مردم از خانه ها بیرون ریختند و اعلام میکنند که: آبها را مسموم کرده اند آب نخورید و به پهلوی لعنتمی فرستادند. من فکر کردم که منزل مرحوم آقای حلبی بروم، با آقای حلبی آشنا بودم چون ایشان
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 44 وقتی به مشهد می آمد منزل مرحوم حاج شیخ مجتبی قزوینی اقامت میگزید از اینرو ما را می شناخت. من وقتی درب خانه ایشان رسیدم درست ساعت دوازده ظهر بود. از میدان شاه سابق که الآن شده میدان قیام مرتب صدای تیراندازی و رگبار مسلسل می آمد. به هر حال زنگ زدم. خود ایشان آمد و درب را باز کرد و تا من را دید تعجب کرد و گفت اینجا چکار می کنی؟ ایشان درب را باز کرد و ما رفتیم داخل و نشستیم. خدمت ایشان ناهار خوردیم. هر دفعه که صدای رگبار از میدان بلند می شد ایشان یک تکانی می خورد و می گفت: هان حالا بیرونش کن، حالا بیرونش کن، این هم حرف شد که حالا بیرونت می کنم. من گفتم چیه قصه و مگر چه شده است. ایشان گفت: مگر نمی دانی که آیتالله خمینی در سخنرانی اش گفته است کاری نکن که مثل پدرت بگویم بیرونت کنند و خوب مگر می تواند بیرونش کند، با این تیراندازی و با این مردم کشی مگر می شود بیرونش کند. خوب این جریان گذشت و عصر شد. عصر که شد من می خواستم بیایم ایشان نگذاشت فرمودند که شلوغ است و تیراندازی می کنند و خطرناک است شما نرو. عصر که شد ایشان فرمود: بلند شو منزل آقای خرازی برویم. منزل مرحوم آقای خرازی پدر وزیر امور خارجه، ته کوچه بود و یک منزل با منزل ایشان فاصله داشت. رفتیم خدمت آقای خرازی و اتفاقاً آقازاده هایشان هم بودند. ما نشسته بودیم و احوالپرسی با ایشان می کردیم که دوباره صدای تیراندازی بلند شد. صدای تیراندازی که بلند شد باز مرحوم آقای حلبی آن جمله را تکرار کرد، وقتی آن جمله را تکرار کرد یکی از فرزندانآقای خرازی گفت: شیخ خفه شو، سید را گرفته اند و برده اند زندان، معلوم نیست الآن در چه حالی است و با ایشان چه می کنند، تو اینجا راحت
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 45 نشسته ای و می گویی بیرونش کن، این چه حرفی است که تو می زنی. این برخورد را که پسر آقای خرازی کرد آقای حلبی برگشت و به خود مرحوم آقای خرازی گفت: نگفتم من نمی آیم و در منزلم راحت تر هستم حالا اجازه بده من بروم. ایشان بلند شد و به من گفت پاشو برویم. ما به خانه برگشتیم و آن شب را در منزل آقای حلبی گذراندیم.
فردا صبح بیرون آمدم، ایشان هرکاری کرد که نرو خطرناک است گفتم نه من باید بروم و در مدرسه رفقایی دارم که آنها حتماً نگران من هستند،من از دیروز صبح که بیرون آمدم تا حالا نرفتم. ایشان اجازه داد من بیرون آمدم. تاکسی گرفتم، توی تاکسی که نشستم راننده تاکسی به من گفت: حاج آقا شما عمامه ات را بردار، نمی گویم که شما می ترسی و از ترس اینکه ترا نزنند نه، من از تاکسی خودم می ترسم، چون شما در تاکسی من نشسته ای و شما را هدف قرار می دهند و تاکسی من از بین می رود و صدمه می خورد شما عمامه ات را بردار که تیراندازی به ماشین من نشود، برای اینکه خیابان ری و میدان شاه پر از تانک و توپ واسلحه بود. ما آمدیم وقتی به خیابان بوذر جمهوری رسیدیم آنجا هم شلوغ بود و همان وسائل نظامیمستقر بود. من مدرسه رفتم دیدم دوستان من که آنجا بودند نگران هستند و اظهار میدارند که: تو از دیشب کجا بودی، قضایا همان روز عاشورا و روز بعد از عاشورا بود، قضیه دستگیری امام منتشر شده بود.
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 46