در مرداد 1328 من خمین بودم. خدا آیت الله کاشانی را رحمتش کند چه شهامتی داشت، و به عکس اینکه می گویند کاشانیها ترسو هستند ایشان بسیار با شهامت و غریب و عجیب بود. هم درسش خوب بود هم علماً خوب بود و هم شهامت و شجاعتش خیلی زیاد بود و هم در سیاست وارد بود. در همین مرداد بود یک کاغذی برای من نوشته بود و به آقای دکتر رضا صدر که آن وقت معمم بود و بعد در زمان مهندس بازرگان یکی از وزرا بود داده بود و از دکتر مصدق گله کرده بود [که] توده ایها را آزاد گذاشته است و توده ایها در تهران رژه می روند و راهپیمایی می کنند و بر علیه ماها اقدام می کنند؛ و بر علیه علما اقدام می کنند این را به من نوشته بود و از مصدق گله کرده بود. مردم هم با مصدق موافق بودند و با آیت الله کاشانی روابط مردم قطع شده بود، و خوب نبود. این بود که من یک شب، نامه ای برای دکتر معظمی نوشتم (در آن انتخابات اول دکتر امامی رئیس مجلس شد و بعد که دکتر امامی روابطش با دکتر مصدق بهم خورد در انتخابات دوره دوم مجلس دکتر عبدالله معظمی اکثریت را آورد و امامی در اقلیت بود امامی هم از ایران رفت) من هم یک کاغذی برای امامی به توسط آقای قریشی نوشته بودم مبنی بر اینکه رویه شما خوب نیست و شما باید با ما [بهتر باشید.]
آقای دکتر صدر که نامه را آورد پیش ما، من و اخویم مرحوم آقا آسید نورالدین هم خمین بودیم. ایشان گلپایگان بود من یک شرحی برای دکتر معظمی که رئیس مجلس بود نوشتم. ایشان از تهران آمده بودند به گلپایگان و از تهران تا گلپایگان تمام طول راه از ایشان استقبال کرده بودند خیلی هم موجه بود بسیار موجه بود من کاغذ نوشتم اخوی به من گفتند کاغذ نمی خواهد من می روم پیغام می برم برایش و موضوع کاغذ آقای کاشانی
کتابخاطرات آیت الله پسندیدهصفحه 204 را به ایشان می گویم که قضیه را حل بکند این بود که ایشان رفت گلپایگان و با آقای دکتر معظمی صحبت کرد و طولی نکشید برگشت و گفت که دکتر معظمی می گوید: «توده ای ها را ما خودمان درست کردیم اینها توده ای نیستند همه از مسلمانها هستند ما خودمان درست کردیم برای ارعاب آمریکا و انگلیس تا از ترس اینکه ما توجه به شوروی داریم آن ها بیایند و باما قرارداد را منعقد بکنند و با همدیگر بسازیم و به این منظور است که هر وقت بخواهیم بگوییم دارند می آیند و مال خودمان است و مال آن ها نیست» این بود که من جوابم به آقای کاشانی که نوشته بودند که علما با آقای دکتر مصدق مخالفند، و روسها مخالفند و انگلیسها مخالفند و ایشان با شوروی اینطوری است این بود که من هم به آقای کاشانی نوشتم اینکه می گویید علما مخالفند انگلیس و روس هم مخالفند پس بنابراین تشویشی ندارد جز اینکه مقاومت بکنید و شما هم بهتر این است که با همدیگر بسازید. شرحی هم به آقای دکتر شایگان نوشته آن کاغذ را آیت الله کاشانی هم فرستاد برای دکتر شایگان که جریان اینطوری نوشتند ولی کاغذ نرسیده بود به شایگان که 28 مرداد پیش آمد و آقای دکتر معظمی هم از گلپایگان نرفته بودند و بعد ایشان از گلپایگان رفت و اوضاع آنطوری بود که پیش آمد بر حسب اینکه من می دانم مطابق نظر دکتر مصدق بنا بود شاه برود به خارج و در غیاب او قضیه نفت را حل کند و شاه نباشد که آنها بروند به شاه متوسل بشوند خبر هم هر چند محرمانه بود اما به آقای کاشانی و آقای بهبهانی (مرحوم حاج سید محمد بهبهانی) رسیده بود و آنها وقتی که دیدند جریان اینطوری است این بود که آنها هم رفتند منزل محمد رضاشاه که از رفتنش مانع بشوند. اول یک کاغذی از مجلس به امضای آقای کاشانی که رئیس مجلس بودند و مجلس نمی رفتند نوشتند که «صلاح نیست شما بروید از مملکت بیرون و من مصلحت نمی دانم» بعد هم یک کاغذی به امضاء خودشان بدون اینکه عنوان رئیس مجلس داشته باشد برای او نوشتند که : «شما نروید» بعد هم رفتند جلوگیری بکنند از رفتن شاه. آنجا تهیه دیده بودند که وقتی دکتر مصدق از منزل محمد رضاشاه می آید بیرون از طرف آن دروازۀ شرقی که می آید بیرون ایشان را آن اشخاصی که آنجا بودند بکشند. صادقی به مصدق در همان منزل شاه می گوید «قصد دارند شما را بکشند و شما صلاح نیست از این در بروید بیرون» می گوید: پس صلاح چی است؟ گفته بود می گوییم از در دیگری
کتابخاطرات آیت الله پسندیدهصفحه 205 ماشین شما را بیاورند و بعد ماشین را می برند در شمالی و مصدق هم از در شمالی می رود سوار ماشین می شود و ظاهراً به مجلس می رود مامورین و جمعیتی هم که در منزل شاه بودند و مرگ بر مصدق می گفتند آنها هم دنبال ماشین می روند و به ماشین نمی رسند و ایشان رد می شود و می رود؛ این مربوط به 9 اسفند بود اینها افتاده بودند دور تهران افراد شاه از هر جا می توانستند جمعیت جمع می کردند که ببرند در خانۀ شاه آن تظاهرات را راه بیندازند بر علیه دکتر مصدق. شاهدی نقل کرد: من در دبیرستان البرز (کالج آمریکائیها)که اول کالج امریکائی ها بود و بعد دست ایرانیها اداره می شد، درس می خواندم، پرویز خسروانی که برادر همان شهاب خسروانی بود و تا سرلشکری هم رسید آن وقت سرگرد بود آمده بود دبیرستان چون دبیرستان پرجمعیتی بود و هی داد می زد که: «بچه ها بیایید و نگذارید شاه برود شاه می خواهد از این مملکت برود نگذارید شاه شما برود» و یک عده جمعیت از آن جا جمع کرد برد جلوی همان خانۀ دکتر مصدق و آن جریاناتی که پیش آمد. خسرو خسروانی با پرویز و اینها یک حزبی داشتند که تحت نظر شاه بود در همان زمانها یک روز من با حسین قلی خان همایونی در جریان انتخابات بود که از وزارت داخله (کشور) می آمدیم بیرون، می خواستیم برویم در خیابان ژاله منزل امیر حشمت، وقتی که به خیابان اکباتان رسیدیم دیدم یک عده ای ما را گرفتند نگاه کردم دیدم اینها همه خودی و از دوستان خود ما هستند ماشین را نگه داشتند و گفتند که الآن در منزل امیر حشمت، همین پرویز خسروانی و اینها عده ای را جمع کردند که شما وقتی که می روید آنجا حسین قلی خان را کتکش بزنند، و می خواهند این را بگیرندش پس شما نروید داخل گفتیم بسیار خوب، این بود که ما نرفتیم به منزل او، رفتیم منزل خودمان آن روز اینها طرفدار محمد رضاشاه و بر خلاف ماها بودند (جمعیت کثیری هم جلوی خانۀ شاه جمع کرده بودند ولی شعبان بی مخ رفت خانه دکتر مصدق) بعد هم رفتند سر درخت جلوی منزل مصدق و در بالای درخت مرگ بر مصدق و مرگ بر احمد (احمد هم همان مهندس احمد مصدق بود که منزلش همان نزدیکی ها بود) به مصدق می گویند اینها می خواهند بیایند. «آن روز که شعبان بی مخ و دار و دسته اش از در خانه دکتر مصدق هم بالا رفتند بعد از داخل تیراندازی هوایی کردند و همه اینها فرار کردند خانۀ دکتر مصدق به خانۀ شاه نسبتاً نزدیک بود یعنی آن طرف دست راست بود و این طرف دست
کتابخاطرات آیت الله پسندیدهصفحه 206 چپ، بعد این جمعیت تیراندازی کردند و فرار کردند. همه این جمعیت کشی ها و سر و صداها برای این بود که مانع رفتن شاه به مسافرت بشوند.
کتابخاطرات آیت الله پسندیدهصفحه 207