من تقریباً هفت سال و یک ماه داشتم و حضرت امام خمینی حدود چهار ماه و بیست و دو روز قمری بیشتر نداشتند غیر از خواهر بزرگ، پنج نفر دیگر صغیر بودیم که یتیم شدیم. من پدرم را [الآن] در یاد ندارم فقط [یادم می آید] یک دفعه در اندرون مرا بلندم کردند و بغل گرفتند.
سال 1320 قمری بود. عضدالسلطان، در آن زمان والی سلطان آباد «اراک» بود خمین و گلپایگان و خوانسار و نواحی آنها هم جزو حکومت عضدالسلطان بود. پدر ما برای رساندن اخبار اوضاع و احوال نابسامان خمین و قراء اطراف، عازم ملاقات با عضدالسلطان می شوند. و یک مرتبه موقع حرکت به اراک آنطور که شنیدم جعفر قلی سلطان به ایشان می گوید ما را همراه ببرید نزد عضدالسلطان تا شغلی به عنوان مثلاً قره سوران به ما بدهد. ایشان می گویند لازم نیست شما بیایید من برای شما شغل می گیرم. شنیدم از خانه آنها خانمی به مرحوم آقا مصطفی اطلاع داده که اینها قصد سوء نسبت به شما دارند. در خانۀ قاتل، دختر مرحوم صدرالعلما بود که عروس آنها می شد. دختر دیگر صدرالعلماء هم عیال آقا میرزا عبدالحسین، دایی ما بود. آن دختری که در خانۀ قاتل بود به پدر ما اطلاع داده بود. ایشان جواب می دهند نمی توانند همچه غلطی بکنند و با غروری که داشتند به مسافرت عراق می روند. باز جمله دیگری یادم آمد و آن
کتابخاطرات آیت الله پسندیدهصفحه 81 اینکه حشمت الدوله گفته بود که آقا مثل اسبهای عربی است بدون محابا و با سرعت می رود و بالاخره سرش به دیوار خواهد خورد.
آقا مصطفی به اتفاق سوارها و تفنگچی های خودشان و مرحوم امام قلی خان صارم لشکر معروف به بیگلر بیگی همشیره زاده خودشان به سمت عراق مسافرت کردند. یک شب در بین راه حسب معمول توقف کردند و روز بعد به اراک رهسپار شدند. مقصود از این سفر ملاقات با عضدالسلطان و پیشنهاد اصلاحاتی در خمین و توابع و مشاوره با عضدالسلطان حاکم و والی در موضوعات امور منطقه و غیره بود که جزئیات آن برای من روشن نیست. در بین راه سوارها که زیاد بودند به صورت متفرق می آمدند و فقط دو نفر به نام میرزا آقا و دومی کربلایی محمدتقی به ایشان نزدیک بودند.
در آب انبار بین راه می بینند دو سوار می آیند وقتی نزدیک می شوند می بینند جعفرقلی خان و رضا قلی سلطان هستند (آنان همیشه مسلح بودند و از خوانین معروف خمین محسوب می شدند) و مشاهده می کنند که جعفر قلی خان و رضا قلی سلطان به ایشان ملحق شدند و بعد از سلام و تعارف، آقا از آنها سؤال می کنند که بنا نبود شما بیایید چطور شد آمدید؟ جواب می دهند دوری حضرتعالی بر ما ناگوار بود نتوانستیم تحمل کنیم (به نقل از میرزا آقا یا کربلایی محمدتقی، چون سایر سوارها عقب بودند) و بعد مقداری نبات به مرحوم آقا مصطفی تعارف می کنند و بلافاصله تفنگ را از دوش کربلایی میرزا آقا برمی دارند و جعفر قلی خان حمله می کند و به پدر ما تیری می زند که به قلب مبارکش اصابت می کند (در اثر گلوله ای که به قلب اصابت می کند، قرآنی که در بغلشان بوده نیز مورد اصابت گلوله قرار می گیرد و سوراخ می شود) پدرم به آنها می گوید بی غیرتی کردید و از اسب به زمین می افتد. تا سوارهای ایشان می رسند آن دو نفر فرار می کنند. همراهان پدرم نیز خود را باخته و قاتل را تعقیب نمی کنند. نمی دانم و فراموش کردم که رضا قلی خان سلطان تفنگ انداخته یا نیانداخته است. پدرم در نزدیک آب انبار بین راه و تقریباً نزدیک عراق (اراک) مقتول گردیده. خبر را به اراک می رسانند و مردم به استقبال آمده و جنازه آن مرحوم را به اراک انتقال داده در قبرستان اراک سر قبر آقای معروف (آقا محسن عراقی ـ اراکی) به عنوان امانت دفن می نمایند تا بعد به نجف اشرف ببرند. مدتی بعد جنازه به نجف اشرف حمل و در وادی السلام دفن شد.
کتابخاطرات آیت الله پسندیدهصفحه 82