[[column]]
شرح مختصر اصطلاحات
آب
در اصطلاح عرفا، به معنی «فیض» و «معرفت» است.
آبروی
در متون عارفانه، به معنی «الهامات غیبی» است که بر دل سالک وارد شود.
آدم
آدم ابوالبشر(ع) جامع جمیع اسماء خداوند و صفات الهی است. عرفا گویند که انسان، عالم صغیر است.
آشتی
در اصطلاح اهل معرفت، قبول عبادات سالک را گویند، با وسائط قربت.
آفاق
افق
آفتاب
[[column]]
[[column]]
در اصطلاح، گاه به معنی حیات است و گاه وجود (علی الاطلاق)؛ به معنی دانش و
معرفت نیز آمده است. همچنین کنایه از اشراقات ربّانی است.
آینه
مراد، قلب انسان کامل است.
ابر
کنایه از حجابی است که مانع وصول بُوَد.
ابرار
نیکان و خوبان؛ در اصطلاح، بندگان خاص خداوندند که مدارجی از «سیر الی الله» را پیموده اند.
ابرو
از آن جا که صفت الهی، حاجب ذات اوست به «ابرو» تعبیر می گردد.
ابلیس
از ریشه ی اِبلاس به معنی نومید کردن. همان است که آدم را در بهشت فریفت. ابلیس، مظهر تکبّر و خودبینی است.
احوال
حال
اختیار
در برابر «جبر» است ولی در لسان عرفا آن
[[column]]
است که بنده آن چه را که حق اختیار می کند، انتخاب نماید.
اخلاص
در لغت، خالص گردانیدن است و در اصطلاح، به معنی تصفیۀ عمل از تمام شوایب است.
اِرَم
باغی است که شدّاد، مستّبد ظالمی در یمن، در صحرای یمن (جنوب جزیرةالعرب) برای معارضه و برابری با بهشت خداوند بنا نهاد؛ گاه مقصود از باغ ارم، بهشت موعود است.
اژدها
ماری افسانه ای، بس بزرگ و هولناک؛ که در اصطلاح، کنایه از «نفس امّاره» است.
اسامی
در بیشتر منابع عرفانی، مقصود از اسامی، همان «اسماءالله» است.
اسرار
جمع «سرّ» به معنی راز است. و آن، گفت و گوی خاصّی است که در میان مراد و مرید برقرار است. در معنی اخصّ، رازهای بین خداوند و بندۀ اوست.
[[column]]
[[column]]
اسفار
از آثار معروف صدرالمتأهلین (ملاّصدرا) که هنوز در حوزه ها تدریس می شود. در عرفان، مراد سفرهای روحانی از خلق به حق، از حق به خلق، از خلق در حق و از حق در خلق است.
اسم اعظم
بعضی گویند: همۀ اسامی خداوند، اسم اعظم اند. عدّه ای – از جمله میبدی – گفتهاند که اسم اعظم مختفی از خلق است و رازی است بین ولیّ خدا و او. برخی هم گویند: اسم اعظم، کلمه ی «الله» است.
اسماء حسنی
نامهای نیکوی خداوند؛ اهل معرفت گویند: همۀ نامهای خداوند، حسنی است.
اشارت
در لغت، نشان دادن کسی یا چیزی با چشم یا انگشت؛ به رمز گفتن. در اصطلاح، خبر دادن از مراد است بدون عبارت و الفاظ.
اصحاب طریقت
در لغت به معنی «یاران راه» است و در بیان عرفا، آن کسان اند که در «سلوک الی الله» مجاهدت کنند.
[[column]]
اعتکاف
گوشه نشین شدن، انزوا اختیار کردن؛ در اصطلاح، انزوا در زاویۀ مسجد به قصد عبادت و سلوک، همراه با قطع علایق دنیوی و بریدن از هواهای نفسانی.
افق
در لغت، کرانۀ آسمان و جهان است و در اصطلاح، «افق مبین» مقام قلب است و «افق اعلیٰ» نهایتِ مقامِ روح.
اکسیر
در لغت، همان کیمیاست یعنی جوهری که ماهیّت جسمی را تغییر دهد، مثلاً مس را طلا کند. در اصطلاح عرفا، «انسان» را اکسیر نامیده اند (نظر به مقام خلافت اللهی اش) و «انسان کامل» را اکسیر اعظم.
نیز کیمیا
الاّ
به معنی بجز، مگر. جزیی از کلمۀ طیّبۀ «لا اِلٰهَ اِلاَّ الله» است و مقصود، مقام ایمان به وحدانیّت ذات حق است.
الوان
جمع لوْن، به معنی رنگ. اهل طریقت از رنگها معانی خاصی را اراده کنند؛ چنان که
[[column]]
[[column]]
رنگ سیاه، اشاره به مقام کثرت است و رنگ آبی، به تعیّنات و صور مثالی اشاره دارد.
امام
در لغت، به طور مطلق به معنی پیشواست. امام – فی الجمله – همان مقام خلافت اللهی است.
امانت
در لغت، راستی و درستکاری، امین بودن و نیز ودیعه است؛ و در اصطلاح اهل معرفت، عبارت از اطاعت حق است یا عدالت یا ولایت یا امامت. «بار امانت»، ناظر است به آیه ی 72 سوره ی «احزاب» که عرفا در تفسیر آن می گویند: امانت، همان عهد و پیمان الهی است که در روز الست، میان خالق و خلق استوار شده است. بعضی هم گویند که امانت الهی، عشق است.
اُنس
در لغت، خو گرفتن است و در اصطلاح عرفا، عبارت است از التذاذ باطن به مطالعۀ کمال محبوب.
اِنیّت
در لغت، فقط خود را دریافتن است و در اصطلاح، توجّه به وجود خود است همراه با
[[column]]
غفلت از حق؛ و سزاوار است که انیّت عبد از میان برخیزد.
اهل دل
اهل معنی نیز گفته اند و مقصود، کسانی است که دل آنان به انوار خدای تعالیٰ نورانی شده باشد.
اهل نظر
مقصود، اهل کشف و شهودند.
باده
در لغت، شراب است و در زبان اهل عرفان، غلیان عشقِ ناشی از تجلّیات پی در پی است که از این روی آن را «باده ی عرفان» گفته اند.
بادیه
بیابان برهوت؛ در اصطلاح، راههای دشوار و طاقت فرسایی است که سالکان طریقت را در پیش است.
نیز بیابان
بار امانت
امانت
باطن
این واژه در برابر ظاهر است و نیز از نامهای
[[column]]
[[column]]
خدای تعالی بشمار است. در لغت، پنهان و اندرون و داخل هر چیز را گویند.
بارغ ارم
اِرَم
بُت
که به عربی «صنم» خوانده می شود، در اصطلاح عرفا، مقصود و مطلوب سالک و نیز مظهریّت هستی مطلق، یعنی: خدای تعالی است. در وجه منفی، دوستی نفْس است.
بتخانه
محلّ نگاهداری بت؛ و در اصطلاح، باطن عارف کامل است که در آن شوق و ذوق و معارف الهیّه بسیار باشد.
بتکده
محلّ نگاهداری بتان؛ در اصطلاح، همان مفهومی را دارد که از «بتخانه» اراده می شود، منتها اخصّ از آن است.
بحر
در لغت، دریاست؛ و کنایه از هستی مطلق، و نیز وحدت وجود است. همچنین دریا به معنی انسان کامل آمده؛ هستی مطلق هم بدین اعتبار که جهان امواج اوست، به کار
[[column]]
رفته است. از «بحر هستی»، تجلّیات قدسی الٰهی را اراده کرده اند.
بدنامی
در اصطلاح اهل سلوک، به معنی مرتبه و حال ملامتی است و نشانۀ قطع تعلّق از غیر خداست.
برزخ
در لغت به معنی چیزی است که در میان دو چیز حایل باشد. بالاخصّ آن چه میان دنیا و آخرت حایل شود، برزخ نامیده می شود.
برق
درخشش ناگهانی شئ است و در اصطلاح نوری است که از لوامع در برابر سالک آشکار می شود و او را به پیشگاه قربِ خداوند – به منظور سیر فی الله – فرا می خواند.
بسط
در لغت، فراخی و وسعت و در برابر قبض است و در اصطلاح اهل سلوک، انبساط قلب است در اثر عنایات جمال.
نیز قبض
بشارت
[[column]]
[[column]]
در لغت، خبر خوش است و در اصطلاح،
مژدۀ وصل محبوب.
بصیرت
دیدن است و در لسان عرفا، نیرویی است که دل را به نور قدسی منوّر کند تا به وسیلۀ آن، حقایق اشیا را مشاهده نمایند.
بُعد
در لغت، دوری و در اصطلاح عبارت است از دوری بنده از مکاشفه و مشاهده.
بلا
در لغت، گرفتاری و آزمایش است و در لسان عرفا، عبارت است از ظهور امتحان حق نسبت به بندۀ خود، به سبب ابتلای وی به رنج و مشقّت.
بوسه
در بیان اهل عرفان، به معنی فیض و جذبۀ باطن است.
بیابان
این واژه در اصطلاح اهل معرفت، کنایه از حیرت و سرگردانی سالک است؛ و نشان از مقام «حیرت» دارد.
بی خودی
در اصطلاح اهل عرفان، مقام سکر است که
[[column]]
در آن، سالک در شهود حق از خود اثری نمی یابد.
بیدل
دل از دست داده را گویند که در عاشقی و شیدایی، بی فراست باشد.
بی رنگی
مقام و عالمی را گویند که در آن، تمام تعیّنات از میان برخاسته، نشانی از دوگانگی و کثرت در میان نباشد.
بیماری
در اصطلاح عرفا، قلق و انزعاج (ناآرامی) درونی سالک را گویند.
پاکبازی
آن است که سالک هرچه به دست آرد، در راه خدا ارزانی دارد و دل بدان مشغول نسازد.
پرده
همان حجاب است و موانعی را گویند که میان عاشق و معشوق باشد، و هر چیز که مطلوب را بپوشاند.
پیاله
ظرفی که برای نوشیدن مایعات از آن استفاده
[[column]]
[[column]]
کنند و در اصطلاح اهل سلوک، کنایه از محبوب است در آن وقت که تجلّی آثاری را طلب کنند.
پیر
گاه به معنی مرشد و گاه به مفهوم قطب است. به معنی عقل و رند خراباتی نیز به کار رفته است.
پیر خرابات
عبارت از مرشد کامل است که مرید را به ترک رسوم و عادات فرا می خواند و به راه فقر و فنا رهسپار می سازد.
پیر مغان
پیر طریقت را گویند و کنایه از رهبر کامل روحانی است.
پیمانه
در لغت، ظرف و کاسه ای است که بدان، چیزها را پیمانه کنند و یا در آن بیاشامند. در اصطلاح، دل عارف است که انوار غیبی در آن مشاهده شود.
تابِ زلف
در اصطلاح، کتمان اسرار الهی و نیز سختی های طریقت را گفته اند.
[[column]]
تجرید
در لغت، تنها ساختن و تنهایی را گویند و در اصطلاح، به معنی خالی شدن قلب و جان سالک است از مٰاسِوَی الله.
تجلّی
در لغت به معنی ظاهر شدن و جلوه کردن است و در اصطلاح، آن چه از انوار غیبی بر دل سالک آشکار شود. به تعبیری، تجلّی عبارت است از ظهور افعال و اسماء و صفات و ذات الٰهی در سالک.
تسبیح
منزّه و پاک دانستن خداوند از صفات و تعلّقات مادی و آن چه در پیشگاه خداوندی لایق نباشد.
تقدیر
در لغت، اندازه گرفتن و تعیین مقدار است و قضا و فرمانِ معیّن الٰهی؛ در اصطلاح، ترک اختیار است و، آن که سالک بداند که آن چه خدا خواهد همان شود.
تلبیس
پوشاندن، پنهان کردن و مکر نمودن است و چیزی را به خلاف حقیقت آن به خلق نمایاندن.
[[column]]
[[column]]
توبه
بازگشتن است و در اصطلاح، رجوع از مخالفت فرمان حق تعالیٰ به موافقت است.
توفیق
در لغت، موافق کردن اسباب است و در اصطلاح، قرار دادن خدای تعالی در کار بنده آن چه دوست دارد و بدان خشنود است.
توکّل
در لغت، تکیه کردن و اعتماد به دیگری است؛ در اصطلاح، اعتماد بدان چه نزد خدای تعالی است و مأیوس شدن از آنچه در دست مردمان است.
جام
احوال، و نیز مَجْلای تجلّیات الهیّه و مظاهر انوار نامتناهی را گویند.
جان
مراد از جانْ روح انسانی، نفس رحمانی و تجلّیات حق است.
جانان
در لغت، معشوق و محبوب است و در اصطلاح، ذات جلیل الهی است به صفت قیّومی.
[[column]]
جان جهان
همان جانان است و مقصود، حضرت حق است در مقام استغنای مطلق.
جبروت
در لغت، عظمت و بزرگی است؛ در اصطلاح، فاصلۀ جهان مُلک و ملکوت را گویند که از آن به عالم اسماء و صفات نیز تعبیر شده است.
جَبَل
در لغت، کوه است و در اصطلاح، مظهر حق تعالیٰ است؛ چرا که موسیٰ – علیه السّلام – خدای را به تجلّی در کوه طور مشاهده کرد.
جذبه
در لغت، کشش و گیرایی است؛ و در اصطلاح، تقرّب و نزدیکی بنده است به خدای تعالیٰ، بدون طی منازل و مراحل معمول در سلوک.
جَرَس
در لغت، زنگ و درای و آواز نرم است و نیز زنگی که در کاروان به گردن اسب یا شتر ببندند. در اصطلاح، خطاب الهی است با صفت قهر و جلال.
[[column]]
[[column]]
جرعه
یک آشام از آب و شراب و امثال آن؛ در اصطلاح، اسرار و مقامات احوالی را گویند که در سلوک از سالک پوشیده مانده باشد.
جلوه
تجلّی
جمال
در لغت، نیکو صورت شدن و نیک گشتن است و در اصطلاح، ظاهر کردن کمالات معشوق است به منظور زیادتی رغبت و طلب عاشق، از راه لطف.
جنّت
در لغت به معنی بهشت است و در اصطلاح عرفا، مقام تجلّیات را گویند.
جنون
در لغت به معنی دیوانگی است و در اصطلاح، ظفر احکام عشق را گویند بر صفات عاشق که مقام محفوظ است.
جهل
در لغت، نادانی است و در اصطلاح عارفان به معنی مرگِ دلی است که از فهم حقایق به دور است.
[[column]]
چاه زمزم
چاهی است در مکّه، و نزد اهل معنی کنایه از عین الیقین است.
چاه کنعان
چاهی که برادران یوسف، وی را در آن انداختند و در اصطلاح اهل معرفت، کنایه از جهان تاریک و ظلمانی است.
چشم
در اصطلاح سالکان و اهل عرفان، اشارت به شهود حق است.
چلیپا
در لغت به معنی خاج و صلیب است که مسیحیان، همراه با شبیه عیسیٰ مسیح – علیه السّلام – به گردن می آویزند. در ادب عرفانی، کنایه از زلف معشوق است و مظهر جلال الهی.
چنگ
سازی بسیار قدیمی با 46 سیم که با انگشت نواخته می شود. در ادب عرفانی، اصولاً هر یک از آلات موسیقی، راز و رمزی است و مراد از آن، التفات دل به عالم ملکوت است.
[[column]]
[[column]]
چهره
در اصطلاح اهل باطن، تجلّیات را گویند که سالک به کیفیّت آن آگاه شود و علم او در وی باقی بماند.
حال
در لغت، کیفیّت و چگونگی است و در اصطلاح، واردِ قلبی را گویند بدون قصد و اکتساب.
حجاب
پرده
حُسن
در لغت، نیکویی و جمال است و در اصطلاح، جمعیّت کمالات را گویند در یک ذات؛ و این جز حق تعالی را نباشد.
حق
در لغت، ضدّ باطل و نیز سزاوار بودن است و در اصطلاح، عبارت از وجود مطلق است.
حکمت
در لغت، به معنی دانایی و معرفت است و در اصطلاح، علم به حقایق اشیا و اوصاف و خواص و احکام آنها، آن طور که هست.
[[column]]
خال
مبدأو منتهای کثرت، وحدت است و خال، اشارت بدان است که در اصطلاح اهل معرفت، همان نقطۀ وحدت است.
خانقاه
آن جا که صوفیان در آیند و ذکر گویند، به جهر و فریاد. و چون آنچه کنند ظاهر است، اهل معرفت پیوسته بدانان تاخته اند.
خرقه
در لغت به معنی جامۀ ضخیم، کهنه و چند تکّه است که اهل فقر پوشند.
خضر
از بندگان برگزیدۀ خدای تعالی، که بعضی وی را از پیامبران بنی اسراییل و برخی بنده ای از بندگان شایستۀ خدا دانسته اند. به فرمودۀ قرآن کریم (کهف / 65) موسیٰ – علیه السّلام – به امر خدا نزد خضر رفت تا از او علم بیاموزد. البتّه در کتاب الهی، نام وی نیامده است.
در اصطلاح عرفا، نیز پیر طریقتی است که زندۀ جاوید است و سالک را به آب حیات - که در ظلمت جای دارد– ارشاد می کند.
[[column]]
[[column]]
خُفّاش
جانوری پستاندار مثل موش که می تواند پرواز کند. مجازاً اشاره به کسانی است که از دریافت حقایق- هر چند روشن- قاصرند.
خلوت
در لغت، جای خالی از غیر و نیز تنهایی معنی می دهد و در اصطلاح، آن است که فرد با خدای تعالیٰ خلوت کند و جز یاد او غیری را به دل راه ندهد. در شریعت اسلام، به خلاف دیگر آیین ها، در اموری چون خلوت گزیدن، افراط و تفریط راه ندارد.
خُم
در لغت ظرفی است که در آن شراب یا سرکه ریزند و از جنس سفال است؛ در اصطلاح اهل ذوق، کنایه از بدایت سلوک است که سالک چون خم در جوش و خروش است.
خَمّار
در لغت به معنی می فروش است و در اصطلاح، پیر کامل و مرشد واصل را گویند.
خمْخانه
محلّ نگاهداری خمره های شراب؛ ادبای عارف، عالم تجلیّات ظاهر را در قلب، و جایگاه استقرار عشق و غلبات آن را خمخانه
[[column]]
گویند.
خودبینی
در لغت، خودخواهی و شیفتۀ خود بودن است؛ در فرهنگ عرفانی، ضدّ خدابینی است.
خورشید
در اصطلاح اهل معرفت، انوار حاصل از تجلّیات الٰهی و نیز مقام وحدت است؛ چنان چه ماه اشاره به کثرت است.
خوفْ
یعنی ترس؛ از جمله منازل و مقاماتِ طریق آخرت است. «خائف» آن است که صرفاً از خدا، و نیز از اعمال و نیّات سوء خود، بترسد.
خیال
در لغت، پندار و گمان است و در اصطلاح، غلبه ی خواطر نفسانی بر دل سالک.
خیمه
در لغت، چادر و سراپرده است و در اصطلاح عارفان، مرتبۀ حجاب و جهان وجود است.
دایرۀ وجود
در اصطلاح عرفا، بمعنی جهان وجود و نیز
[[column]]
[[column]]
مقام عشق است.
درویش
در لغت، بینوا و فقیر است و در اصطلاح، کسی است که نسبت به دنیا و تعلّقات آن اعتنا نکند.
دست
در اصطلاح، صفت قدرت حق را گویند.
دست افشاندن
اظهار وجد و شادی است و در اصطلاح اهل عرفان کنایه از ترک دنیاست.
دل
همان قلب است که در لسان عرفا محل و مخزن اسرار الهی است؛ و نیز به معنی نفس ناطقه آمده است.
دلبر
در لغت، آن است که دل را برباید و در لسان عرفا، آن را گویند که دل در ذیل تجلّیات وی نورانی گردد.
دلدار
در لغت، آن که دل در گرو اوست و مجازاً معشوق را گویند.
[[column]]
دِیْر
اقامتگاه زاهدان و راهبان.
دیر مغان
محلّ اجتماع روحانیان زردشتی است و در ادب عرفانی، کنایه از مجلس اهل معرفت است.
دیو
موجودی افسانه ای در اساطیر ایران که نماد زشتی و بدی است. در فارسی، معادل شیطان است و نمودار صفات رذیله.
دیوانه
دیوزده، مجنون. در ادب عرفانی کسی را گویند که واله و سرگشته ی عشق و وادی سلوک است.
دیوانگی
در اصطلاح، نهایت تسلیمِ عاشق است در برابر قضای عشق.
ذکر
در لغت، یاد کردن است و در اخلاق و عرفان، به زبان یا دل، خدای را یاد داشتن. به بیان دیگر: ذکر، استیلای مذکور بر دل است؛ و اقسامی دارد.
[[column]]
[[column]]
ذوق
در لغت، چشیدن است و در اصطلاح، حالتی است ثمره ی تجلّی و نتیجۀ واردات.
ربّ الارباب
ارباب، جمع ربّ است و ربّ به معنی پروردگار و صاحب است. مقصود از «ربّ الارباب»، صِرْف ذات اقدس الٰهی است.
رضا
در لغت، خشنودی است و در اصطلاح، رفع کراهت و تحمّل مرارت احکام قضا و قدر. به تعبیری، رضا – که مقام واصلان است – خروج از رضای نفس و باز آمدن در رضای حقّ است.
رقص
حرکات خاصّی که درویشان با شرایطی ویژه اجرا کنند و آن را «سماع» نیز گویند. در اصطلاح عارفان، کنایه از سیر سالک است به سوی کمال.
رمز
امر پوشیده؛ در اصطلاح عارفان، معانی باطنی را گویند که در کلام ظاهر مختفی است و نامحرمان را بدان دسترسی نیست.
[[column]]
رند
به معنی زیرک، و نیز لاابالی و بی قید است.
در اصطلاح، کسی است که جمیع کثرات و تعیّنات ظاهری، امکانی، اعیان و صفات را از خود دور ساخته باشد.
روی
وجه و چهره است؛ و در اصطلاح، تجلّیات را گویند که سالک به کیفیّت آن آگاه شود و علم آن در وی بماند.
ریا
در لغت به معنی دورویی و تظاهر به نیکی است و در اصطلاح عرفا، آن است که در اعمال و عبادات ظاهری و باطنی، نظر به خلق داشته باشند و از حق دور مانند.
زاهد
کسی که از دنیا روی گرداند. در تعبیر مذموم آن، پارسایی است که ظاهر شریعت را گرفته از باطن آن بی خبر است.
زلف
مویی که گرد گوش و جلو پیشانی روید. و کنایه است از غیب هویت که هیچ کس را بدان راه نیست.
[[column]]
[[column]]
زُنّار
رشته ای متصّل به صلیب که مسیحیان به گردن خود آویزند. در اصطلاح، علامت یکرنگی و متابعت راه یقین است.
زُهد
در لغت، از چیزی روی گردانیدن است و در اصطلاح، ترک نعمت دنیا و آخرت، و بی رغبتی به آن است که برخی بدان متظاهرند.
ساغر
پیالۀ شراب است؛ و مراد از آن در متون عرفانی، دل عارف است که انوار غیبی در آن مشاهده گردد.
ساقی
آب دهنده، کسی که شراب در ساغر ریزد. در ادب عرفانی، مراد از آن، کنایه از فیّاض مطلق است و گاه مجازاً به امام علیّ ابن ابیطالب – علیه السّلام – گفته شده است. گاه مرشد کامل را نیز – به استعاره – ساقی گفته اند.
سالک
به معنی رونده است و در عرفان، کسی است که پیوسته رو به سوی خدای تعالیٰ سیر کند.
[[column]]
سایه
کنایه از جهان ظاهری و دنیای اَعْراض است. توجّه و التفات را نیز گفته اند.
سبو
کوزه است؛ و کنایه از جام وحدت است که از منبع فیض مطلق، هر کس را سهمی دادند.
سَحاب
به معنی ابر است و کنایه از فیض الٰهی.
سَحَر
زمانی بین نیمه ی شب و طلوع آفتاب. مقام راز و نیاز سالک را سحر گویند. نیز تلألؤ انوار حق را سحر نامیده اند.
سِدْرَةُ المنتهٰی
یعنی درخت سدر آخرین. درختی است در بهشت الٰهی.
سَراب
آب نما؛ در اصطلاح اهل معنی، کنایه از دنیا و امتعه ی دنیوی است.
سرگشته
سالکی که در طریق وصال حق، شیفته و
[[column]]
[[column]]
حیران و مفتون است.
سروش
پیام رسان و هاتِف غیبی.
سفر
در اصطلاح، قیام و توجّه دل است به پروردگار؛ و با «سیر» مترادف است.
نیز اسفار
سفینه
به معنی کشتی، و رمزی است از کالبد آدمی.
سُکر (مستی)
در اصطلاح عرفا، به معنی ترک قیود ظاهری و باطنی و توجه به حق است.
سلوک
به معنی رفتن است و در عرفان، طیّ مدارج خاص است از سوی سالک راه حق، تا به مقام وصل و فنا برسد.
سَماع
در لغت، شنیدن است؛ به معنی سرور و
[[column]]
پایکوبی و دست افشانی نیز آمده است.
سیل
در اصطلاح اهل عرفان، غلبۀ احوال بر دل سالک است.
سینه
در لسان عرفا، صفت علم الٰهی را گویند.
شاهد
یعنی گواه؛ در اصطلاح، تجلّی را گویند و نیز به معنی مرد کامل، مرشد، و ولیّ به کار رفته است.
شبِ قدر
شبی است که قرآن کریم، در آن بر پیامبر اکرم(ص) فرود آمد و «از هزار ماه برتر است». در لسانِ اهل عرفان، شبی است که سالک به تجلّیات خاص واصل می شود و وصول وی در معرفت آغاز می گردد.
شراب
می، باده. در ادبیات عرفانی، به طور مطلق، کنایه از سکر محبّت و جذبۀ حق است. عشق و ذوق سکر را نیز به شراب تشبیه کرده اند.
[[column]]
[[column]]
شراب معرفت
مقصودْ باده ی خدایی، شراب الهی و شراب فضیلت است؛ و نیز مقصود، همان معرفت است که خداوند به هر که خواهد عطا کند.
شَطَح
سخنانی است که در حال وجد و بی خودی از اهل معرفت صادر گردد و شنیدن آن بر ارباب ظاهر، سخت دشوار آید و بدگمانی و انکار را سبب شود.
شفا
از مهم ترین آثار دانشمند بزرگ سدۀ پنجم، ابوعلی سیناست و شامل بخشهای منطق، طبیعیّات، ریاضیّات و الهیّات است.
شکر
ادای سپاس است؛ و در اخلاق و عرفان، اعتراف به نعمتهاست، به دل و زبان.
شمع
نور خدای تعالیٰ را گویند و نیز به معنی وجود آدمی، باطن، عمل باطنی، عمل نیک و بد آدمی است.
شور
در لغت، آشوب و فریاد است و در اصطلاح،
[[column]]
حالتی است مخصوص عارفان و سالکان، که نتیجه ی دوام حضور و یا حالی است؛ و اغلب در سماع، عارض می شود. نیز نام یکی از 7 دستگاه موسیقی اصیل ایران است.
شوق
در لغت، آرزومندی و میل خاطر است و در اصطلاح، میل مفرد و انس با تجلیات است.
شهود
حاضر شدن، دیدن چیزی. در اصطلاح، رؤیت حق است و عالم شهود، همان عالم شهادت است.
شهید
به معنی کسی است که در راه خدا به شهادت رسیده باشد؛ در ادبیات عرفانی، کسی است که در پرتو تجلّیات معشوق، محو شود.
شیخ
به معنی مردِ کهن سال است، و به معنی پیر، مرشد، مراد و بزرگ طایفه نیز آمده است.
شیدا
شدّت غلیان عشق و عاشقی را گویند که عاشق، خویش را فراموش سازد.
[[column]]
[[column]]
صاحب الزّمان
صاحب وقت و حال. کسی که خارج از حکم زمان و متصرفات گذشته و آینده، به حقایق امور آگاه باشد. نیز از القاب معروف پیشوای شیعیان، ولی و حجّت خدا بر زمین، حضرت ولیّ الله الاعظم، امام عصر(عج) است.
صاعقه
آتشی است که از ابر بیفتد و در اصطلاح عرفا، لهیب محبّتی است که محبّ را به یک لحظه بسوزاند.
صَبا
بادی که از سمت مشرق می وزد، مقابل دبور. در اصطلاح، عنایات و نفحات رحمانی را اراده کنند.
صَبْر
در لغت به معنی تحمّل و شکیبایی است و در اصطلاح، ترک شکایت از سختی بلا نزد غیر خداست.
صحبت
در اصطلاح اهل معرفت، ضدّ وحدت و تفرّد است. صحبت، از آداب طریقت بشمار می آید.
[[column]]
صَحْو
در لغت به معنی هوشیاری است. صحو و سکر دو صفت اند در بنده؛ و پیوسته بنده از خدای خود محجوب است تا اوصاف وی فانی گردد.
صَدْر
یعنی سینه؛ و در اصطلاح، روح آدمی را گویند.
صراط
پلی است که در روز حشر، خلق باید از آن بگذرند و به رضوان وارد شوند.
صَعْق (صَعْقه)
آن است که آدمی از صدای شدید رعد، بی هوش شود. در اصطلاح اهل معنی، فنای در حق است در مقام تجلّی ذاتی.
صفا
در لغت، زلالی و پاکی است و در اصطلاح عرفا، پاکی طبع از زنگار کدورت و رذایل است. نیز مکانی است در مکّه که طی فاصلۀ این مکان تا «مروه» (مکان دیگری در مکّه) را - که از فرایض ایّام حجّ است - «سعی» می نامند.
نیز مروه
[[column]]
[[column]]
صومعه
عبادتگاه راهبان است و در اصطلاح، مقام تفرّد و تجرّد از مٰا سِوَی الله است.
طوبیٰ
نام درختی است در بهشت. در اصطلاح، «مقام طوبیٰ» مقامِ انس به خدای تعالی است.
طور
طور سینا یا طور سینین، که کوه بیت المقدّس نیز نامیده می شود و در فلسطین واقع است. خداوند در این کوه بر موسی(ع) تجلّی کرد. نیز کنایه از سینه ای است که به اسلام گشوده شود.
ظلمت آباد
کنایه از عالم سفلی و جهان طبیعت است.
ظلمات
یعنی تاریکی ها (جمع ظلمت). گفته اند: مقصود از آن، دنیاست که تاریک و ظلمانی است.
ظهور
بروز و نمودِ چیزی را ظهور آن گویند و ظهور حق یعنی تجلّی آن.
[[column]]
عارف
به معنی شناسنده است و در اصطلاحِ اهل عرفان، کسی است که به مرتبه ی شهود ذات و اسماء و صفات حق تعالیٰ رسیده باشد.
عرفان
شناخت است و در اصطلاح، راه و روشی است که طالبان حق و سالکان طریقت، برای نیل به مقصود و شناسایی حق برمی گزینند.
عاشق
در اصطلاح اهل سلوک، جویندۀ باری تعالی که جز محبوب حقیقی، هیچ کس را نخواهد و نجوید.
عاکف
عاکف شدن، همان اعتکاف است.
نیز اعتکاف
عشق
محبّت مفرط است و در عرفان، دوستی حق را گویند با وجود طلب تمام. اهل معرفت، تمام هستی و وجود کاینات و حرکت افلاک را زاییدۀ عشق می دانند.
عید
به معنی جشن و روز جشن است؛ در
[[column]]
[[column]]
اصطلاح، چیزی است که از تجلّی جمال بر قلب سالک عاید شود.
غمزه
حالتی را گویند که از بر هم زدن و بازگشودن چشم دلربایان پدیدار شود؛ و در اصطلاح، بر هم زدن چشم کنایه از عدم التفات و گشودن چشم اشاره به مردم پروری و دلنوازی است.
فغان
در لغت، ناله و فریاد است و در اصطلاح، ظاهر ساختن احوال درونی.
فقر
در لغت به معنی درویشی و ناداری است و در اصطلاح عرفا، خلوّ کلّی را گویند از مٰاسِوَی الله.
فکر (تفکّر)
در لسان عرفا، اندیشه کردن در خدای تعالی است، به سبب التفات در آثار صنع الٰهی.
فنا
در لغت، نیستی و محو شدن است و در اصطلاح، فنای بنده در حق؛ بدین معنی که
[[column]]
بشریّت بنده در ربوبیّت حق محو و فانی گردد.
فیض
در لغت به معنی بسیاری و بخشش است و در اصطلاح اهل معنی، القای چیزی در دل از طریق الهام است.
قابَ قوسیْن
در لغت به معنی فاصله ی دو سر کمان است؛ و مأخوذ از قرآن کریم (نجم / 9) است. در اصطلاح اهل عرفان، اشاره به مقام قرب الٰهی است.
قبض
در لغت به معنی گرفتگی است و در اصطلاح اهل سلوک، حالتی است ناگوار در برابر بسط، و نتیجۀ هیبت جلال است.
نیز بسط
قد و قامت
مراد، امتداد حضرت الٰهیّت، یعنی برزخ وجوب و امکان است.
قطب
میزان و ملاک چیزی، شیخ یا مهتر قوم؛ در اصطلاح، رهبر بزرگ اهل طریقت را
[[column]]
[[column]]
گویند.
قلندر
در لغت بی مبالات و لاقید است، و در اصطلاح اهل سلوک، کسی است که خود را از هر دو جهان آزاد کرده در تجرید و تفرید به کمال رسیده و در تخریب عادات و عبادات می کوشد.
کاسه
کنایه از جام معرفت و ساغر محبّت است که سالکان الی الله را از باده ی وحدت سرمست گرداند.
کامل
کسی است که از خود فانی و در بقای حق، باقی شده باشد.
کرسی
در لغت، موضع امر و نهی خدای و مُلک و تدبیر و قدرت اوست و نیز علم او؛ و در اصطلاح، عالم تجلّی صفات خاص است.
کرشمه
در لغت، ناز و غمزه و اشارت به چشم است و در اصطلاح، تجلّی جلالی است.
[[column]]
کشف
در لغت به معنی پرده برگرفتن و برهنه کردن است و در اصطلاح عرفا، ظهور آن چه در خفا باشد.
کعبه
در عُرف، خانۀ خدا در مکّه است و آنان که استطاعت دارند بدان جا می روند. در اصطلاح، مقام وصل و نیز التفات و توجّه دل را به حق تعالی گویند.
کلیسا
عبادتگاه مسیحیان؛ در اصطلاح، کلیسا و کنشت کنایه از عالم معنی است.
کنار
در لغت، آغوش و وصال را گویند و در اصطلاح اهل سلوک، دریافت اسرار و دوام مراقبت آن را گویند.
کنشت
عبادتگاه یهودیان است و در اصطلاح، مقام ظهور را گویند؛ و نیز کنایه از عالم معنی است.
کوه
جبل
[[column]]
[[column]]
کوی خرابات
مراد، مقام فنا و بی خودی است.
کوی میکده
نیز کوی خرابات
کیمیا
دانشی کهن که امروزه «شیمی» خوانده می شود؛ گذشتگان گمان می کردند که ماده ای کشف خواهند کرد که در تغییر ماهیّت جسم مؤثر است و مثلاً مس را طلا خواهد کرد؛ این مادۀ خیالی، کیمیا نام داشت. در اصطلاح، کنایه از انسانِ کامل است.
کیمیای سعادت
در اصطلاح اهل معنی، تهذیب اخلاق است و تزکیۀ نفس.
گوهَرْ
به معنی اصل، نژاد، و سنگ گران بهاست؛ و در اصطلاح، حقیقت انسان کامل است.
گوی
به معنی شیء گرد و مدوّر است و در اصطلاح، مجبوری و مقهوری سالک است تحت حکم تقدیر.
[[column]]
گیسو
در اصطلاح، رشته ای که در طریق طلب، سالک را به حق می رساند.
لا
یعنی نه؛ جزیی از کلمه ی طیبه ی «لا اِلهَ اِلاَّ الله» است و اشاره است به نفی همۀ عوالم غیر الٰهی، از انیّت تا عبادت اصنام.
لاهوت
عالمی فوق همۀ عوالم که اختصاص به حضرت حق دارد. در اصطلاح، لاهوت عبارت است از حیات ساری در عالم ممکنات، و رحمتی هماره جاری به سوی همۀ عوالم دیگر.
لب
در اصطلاح، اشاره به نَفْس رحمانی است که به اعیان، افاضه ی وجود می کند.
لیلةالقدر
شب قدر
ماهْ روی
مظهر تجلیّات، اعمّ از این که در حال بی خودی باشد یا هشیاری.
[[column]]
[[column]]
مجرّد
تنها و تک افتاده؛ در اصطلاح، آن کسی است که از متاع دنیایی و علایق این جهانی بریده باشد، خود را از رذایل پیراسته کرده برای سیر الی الله مهیّا شده باشد.
محاسبه
در لغت، به حساب یکدیگر رسیدن است و در اخلاق و عرفان، مرحله ای است که پس از توبه تحققّ می پذیرد و رسیدگی به اعمال نیک و بد خود است.
محبوب
مورد محبّت، و دوست داشتنی. به طور مطلق، حضرت حق را گویند.
محراب
در لغت، جای حرب و مبارزه است و جایی است در مساجد که امام جماعت برای نماز می ایستد. در اصطلاح عرفا، هر مطلوب و مقصودی که دل خلق بدان روی کند، محراب نامیده می شود.
محنت
در لغت، به رنج افتادن است و در اصطلاح، از لوازم سلوک است همراه با صبر.
[[column]]
مَحْو
در لغت به معنی زایل کردن و نیست گرداندن است و در اصطلاح، زوال اوصاف عادت است.
مراد
کسی یا چیزی که مرید در طلب اوست و در اصطلاح، کسی است که قوّت ولایت در او به مرتبۀ تکمیل ناقصان رسیده باشد.
مراقبت
در لغت، پیوسته مواظب بودن است و در اصطلاح، آن است که سالک دل و جان را از کارهای ناپسند و پست برحذر دارد و مراقبت کند.
مرشد
ارشادکننده؛ در اصطلاح، مظهر عقل را «مرشد» و مظهر نَفْس را «دلیل» گویند.
مَرْوه
مکانی در مکّه، در نزدیکی «صفا»، مراسمی که بین صفا و مروه انجام می گیرد و به صورت « هَرْوَله» است، «سعی» نام دارد.
مرید
کسی که مطلب و مقصدی را اراده کرده؛ در
[[column]]
[[column]]
اصطلاح اهل سلوک، مرید کسی است که از ارادۀ خویش مجرّد شده و از مٰا سِوَی الله بریده باشد.
مژه
اشاره به نیزه و پیکان و تیری است که از کرشمه و غمزۀ معشوق به سینۀ عاشق رسد و در اصطلاح، حجاب سالک در ولایت است.
مست
کسی است که صفات درونی خویش را فرو می گیرد و مستغرق در سُکر معرفت می شود.
مستی
در اصطلاح، فرو گرفتن عشق، صفاتِ درونی و بیرونی را گویند.
مشاهده
دیدن و شهود کردن است و در اصطلاح، شهود تجلّی ذات را گویند.
مشتاق
کسی که شوق به مطلبی دارد و در آن جهت، به نهایت عشق و شیفتگی رسیده است. نزد عارفان، کسی است که شوق وافر به لقای حق دارد.
[[column]]
مشکوٰة
ظرفی بلورین بوده که در آن چراغ می نهاده اند و در اصطلاح، مراد از آن، نفس است.
مطرب
طرب ساز؛ در اصطلاح، فیض رسان را گویند.
معرفت
در لغت به معنی شناخت است و در اصطلاح عارفان، شناخت خداوند است به نور باطن و به استمداد حق.
معشوق
کسی است که به او عشق می ورزند و مراد از معشوق حقیقی، ذات حق تعالیٰ است.
مُغان
پیشوای زردشتیان را «مغ» گویند که «مغان» جمع آن است.
نیز پیر مغان و دیر مغان
مقام
عبارت از منزلت و مرتبتی است که بنده به واسطۀ آداب خاص و تحمل سَختی بدان نایل می شود؛ در مقابلِ حال است.
[[column]]
[[column]]
ملکوت
عالم برزخ و مثال است و بین عالم ناسوت (مُلک) و جبروت واقع است. عرفا از آن به عالم غیب و معنی تعبیر کرده اند.
موی
در اصطلاح، مقصود از موی، ظاهر کردن هویّت را گویند. و نیز، طریق طلب است و حبل المتین عارف.
می
شراب است و در اصطلاح، فیض الٰهی است که شامل سالک شود و سکرِ معرفت است که اهل طریق را دست دهد.
میخانه
مقصود از میخانه، عالم لاهوت و نیز باطن عارف کامل است که در آن، شوق و ذوق و عوارف الهی بسیار باشد.
میکده
جایی که در آن میْ نوشند؛ در اصطلاح، مقام مناجات را گویند به طریق محبّت.
ناز
در اصطلاح، نیرو بخشیدن معشوق است عاشقان را در عشق و محبّت. و نیز التفات و
[[column]]
پاسخ نیاز سالک را ناز گویند.
ناقوس
زنگ دیر و کلیساها را گویند و در اصطلاح، کنایه از توبه و انابت و زهد و عبادت است.
ناله
در اصطلاح اهل سلوک، مناجات را گویند.
نسیم
باد ملایم است و در اصطلاح، آن چه اِخبار از عنایت حق دهد.
نظر
نگاه و دیدن است؛ و در اصطلاح اهل معرفت، التفات و توجّه در حقایق موجودات است و نیز التفات الٰهی بر سالک راه حق، و توجّه بنده به حق را هم گویند.
نَفْس
در تعریف نفس گفته اند: جوهری مجرّد است که در ذات به ماده نیازی ندارد ولی در فعل به ماده نیازمند است. عرفا گفته اند: نفس، زندان روح و دنیا، زندان نفس است.
نقاب
موانعی را گویند که معشوق را از عاشق دور
[[column]]
[[column]]
دارد و نیز سدّی است در سلوک، که سالکان را پدیدار شود.
نور
در عرفان، حق تعالیٰ نور حقیقی و مطلق است؛ به حکم آیه ی مبارکۀ: «الله نُور السَّمٰواتِ وَالأرْضِ...» (نور / 35).
نیستی
در لسان عرفا، آن است که سالک در راه حق فانی شود و از هستی خویش هیچ نبیند.
وادی ایمن
وادیی است که در آن موسی(ع) را ندای حق رسید؛ و در اصطلاح سالکان، عبارت است از طریق تصفیۀ دل.
وَجْد
شادی و نشاط؛ در لسان عرفا، عبارت از چیزی است که بدون جهد بر قلب وارد شود. و نیز گویند: برقهای درخشنده ای است که به سرعت خاموش شود.
وجود
وجود، همان هستی است. وجود را به دریایی موّاج تشبیه کرده اند که هر موجی از آن به صورت موجود و نفس انسانی ظهور کند.
[[column]]
وجه
در لغت، روی و چهره است و نزد اهل معرفت، اعتبار ذات و جهتِ فیّاضیّت ذات حق است.
وحدت
در لغت به معنی یگانگی و یکتایی است و در اصطلاح، مقصود از وحدت حقیقی، وجود حق است. وحدت وجود یعنی آن که وجود، واحد حقیقی است و وجود اشیاء، تجلّی حق به صورت اشیاء است.
وطن
در اصطلاح، استقرار بنده است در حال و مقامی خاص.
وقت
وقت، آن است که بنده بدان از ماضی و مستقبل فارغ شود، چنان که واردی از حق بر دل وی پیوندد. و نیز احوالی چون توکّل، تسلیم و رضاست که بر سالک وارد می شود.
ولایت
در لغت، فرمانروایی و نیز دوستداری است و در اصطلاح، قیام عبد برای حق در حال فنای
[[column]]
[[column]]
از خود است و به تعبیری، فنای بنده در حق و بقای وی به حق.
هجر
در لغت، دوری است و در اصطلاح، التفات ظاهری و باطنی سالک است به غیر حق؛ و نیز غیبت از تجلّیات ذاتی.
هشیاری – هوشیاری
در اصطلاح اهل سلوک و عرفان، مقام توحید و استقامت سالک را گویند و با «صحو» مترادف است.
هوا (هویٰ)
در لغت به معنی آرزو و میل نفس است و در اصطلاح، گرایش به امیال نفسانی و رویْ گردانی از روحانیّات و التفات به مادیّات.
یَم
در لغت به معنی دریاست و در اصطلاح، به معنی دریای هستی است که همان رحمت واسعۀ حق تعالی بشمار می آید.
نیز بحر، دریا