کاروان عُمر
عُمر را پایان رسید و یارم از دَر دَر نیامد
قصّه ام آخر شد و این غصّه را آخر نیامد
جام مرگ آمد بدستم جام می هَرگز ندیدم سالهٰا بر من گذشت و لُطفی از دلبر نیامد
مرغ جان دَر این قفس بی بال و پر افتاد و هرگز آنکه بایَد این قفس را بشکند از دَر نیامد
عاشقان روی جانان جُمله بی نام و نشانند نامداران را هَوای او دمی بر سَر نیامد
کاروان عشقِ رویش صف بصف در اِنتظارند با که گویم آخر آن معشوق جان پَرور نیامد
مُردگانرا روح بخشد عاشقان را جان ستاند
جاهلٰان را این چنین عاشق کشی باور نیامد