پَرتو حُسن
خواست شیطان بد کند با من ولی احسٰان نمود
از بهشتم بُرد بیرون بستۀ جانان نمود
خواست از فردوس بیرونم کند خوارم کند عشق پیدا گشت و از مُلک و مَلَک پرّان نمود
ساقی آمد تا ز جام باده بیهوشم کند بی هُشی از مُلک بیرونم نمود و جان نمود
پَرتُوِ حُسْنَت بجٰان افتاد و آنرا نیست کرد عشق آمد دَردها را هَرچه بُد دَرمان نمود
غمزه ات دَر جان عاشق بر فروزد آتشی آنچنان کز جلوه ای با موسی عمران نمود
«ابن سینا» را بگو در طور سینا ره نیافت
آنکه را بُرهان حیران سٰاز تو حیران نمود