آتش فراق
بیدل کُجا رود به که گوید نیٰاز خویش؟
با ناکسٰان چگونه کُند فاش، راز خویش؟
با عقلانِ بی خبر از سوز عاشقی نتوان دَری گشود ز سوز و گداز خویش
اکنون که یار، راه ندادم به کوی خود ما در نیاز خویشتن و او به ناز خویش
با او بگو که گوشۀ چشمی ز راه مهر بگُشادمی به سوختۀ پاکباز خویش
ما عاشقیم و سوختۀ آتش فراق آبی بریز با کفِ عاشق نواز خویش
بیچاره ام ز درد و کسی چاره سٰاز نیست لُطفی نمای با نظر چٰاره ساز خویش
با موبدان بگو، رَه ما و شما جُداست
ما با اَیاز خویش و شما با نماز خویش