حدیث دل
بر سَر کوی تو ای میْ زده دیوانه شدم عقل را راندم وَ وابستۀ میخانه شدم
دور آن شمع دل افروز چو پروانه شدم به هَوای شکن گیسوی تو شانه شدم
دَردِ دل را به که گویم که دوائی بدهد
من که دَرویشم، میخانه بود منزلِ من دوستیّ رُخَش آمیخته اندر گِل من
از همه مُلک جهان، میکده شد حاصِل من حق سرافکنده شود درِ قبَل باطلِ من
کاش میخانه به این تشنه صفائی بدهد
مژده، ای ساکن بُتخانه که پیروز توئی یارِ آتشکدۀ مستِ جَهانسوز توئی
خادم صومعۀ فتنه برافروز توئی واقفِ سرّ صَنمخانۀ مَرموز توئی
شاید آن شاه، نوائی به گدایی بدهد
سَر و سِرّی است مرا با صنم باده فروش گفت و گوئی است که نایش برسد بر دل گوش
پیر صاحبدل ما گفت: «از این رَمز، خموش! هر دو عالم نکشد بار اَمانت بَر دوش
دستِ تقدیر به میخواره نوائی بدهد»
این گل باغ وفا! دَرد مرا درمان کُن جُرعه ای ریز و مَرا بندۀ نافرمان کُن
راز میخوارگیم از هَمه کس پنهان کُن گوشۀ چشم به حال من بی سٰامان کُن
باشد آن شاهد دلدار سرائی بدهد
یادگاری که در آن منزلِ درویشان است دَرد عشّاق قلندر، به همین درمان است
طایر قدس بر این منزلِ دل دَربان است حضرت روحِ قُدُسْ مُنتظر فرمان است
تا که دَرویش خرابات صلائی بدهد
پَرده برداشت ز اسرارِ ازل، پیر مغان باز شد در بَرِ رندان، گرۀ فاشِ نهان
راز هستی بگشود از کَرَمِ دَرویشان غم فرو ریخت ز دامانِ بُلندِ ایشان
دوست شاید که به دریوزه ردائی بدهد
ساغر از دست من افتاد، دوائی برسٰان راهْ پیدا نکنم، راهنمائی برسٰان
گر وفائی نبود دَر تو، جفائی برسٰان از منِ غمزده بر پیرْ ندائی برسان
که به این میْ زده در میکده جائی بدهد