کاروان عشق
پریشان حٰالی و دَرماندگیّ ما نمیدانی
خطاکاریّ مٰا را فاش بی پروا نمیدانی
بمستی کاروان عٰاشقان رفتند از این منزل بُرون رفتند از «لا» جانب «الّٰا» نمیدانی
تُهی دستیّ و ظالم پیشگیّ ما نمی بینی سبُک بٰاریّ عاشق پیشۀ والا نمیدانی
بُرون رفتند از خود تا که دَریابند دلبر را تو دَر کُنج قفس منزلگه عنقا نمیدانی
ز جٰا برخیز و بشکن این قفس بگشای غل ها را تو منزلگاه آدم را وراء «لا» نمیدانی
نبُردی حٰاصلی از عُمر، جز دعوای بی حاصل
تو گویی آدمیّت را جُز این دعوا نمیدانی