شبِ وصل
یک امشبی که در آغوش ماه تابانم
ز هرچه دَر دو جهان است روی گردانم
بگیر دامن خورشید را دمی ای صبح که مه نهاده سر خویش را به دامانم
هزار ساغر آب حیات خوردم از آن لبان و همچو سکندر هنوز عطشانم
خدای را که چه سرّی نهفته اندر عشق که یار دَر بر من خفته، من پریشانم
ندانم از شب وصل است یا ز صُبح فراق که همچو مُرغ سحرگاه، من غزلخوانم
هزار سال اگر بگذرد از این شب وصل ز داستان لطیفش، هزار دستانم
مخوان حَدیث شب وصل خویش را، «هندی»
که بیمناک ز چشم بَد حسودانم