مقدمه
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

نوع ماده: کتاب فارسی

پدیدآورنده : خمینی، روح الله، رهبر انقلاب و بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران، ۱۲۷۹ - ۱۳۶۸

محل نشر : تهران

ناشر: مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی (س)

زمان (شمسی) : 1392

زبان اثر : فارسی

مقدمه

 

بسم الله الرحمن الرحیم

نَفَحاتُ وَصْلِکَ اَوْقَدَتْ جَمَراٰت شَوْقِکَ فِی الحَشٰا

‏ز غمت به سینه کم آتشی که نزد زبانه، کماتشا‏

‏تو چه آیتی به جهانیان که صدای صیحه ی قدسیان‏

‏گذرد ز ذُرْوَه ی لا مَکٰان که خوشا جَمال ازل، خوشا!‏

‏ ‏

امام عزیزم، مُرشد و مُرادم!

 

‏مسئولان نشر آثارت از من خواسته اند تا دانسته های خود را پیرامون نحوه ی سرودن اشعار‏‎ ‎‏عارفانه ات بنگارم تا دریچه ای به یکی از ابعاد وجودت پیش چشم مشتاقانت بازگردد؛ امّا چون‏‎ ‎‏قلم به دست می گیرم، غم فقدانت امانم نمی دهد و اندوه هجرانت رهایم نمی کند، آخر خانه ی‏‎ ‎‏ما را بی تو نوری و فروغی نیست، جای جای خانه، نشان از تو دارد و شمیم وجودت همه جا را‏‎ ‎‏آکنده است. علی کوچکت پیوسته تو را می جوید و همواره از تو می پرسد و، از آنجا که به او‏‎ ‎‏گفته ایم تو در آسمانهایی همیشه به شوق دیدارت به آسمان و ستارگان خیره می شود.‏

‏اکنون بیش از سه ماه از سفر روحانی تو می گذرد و همه روزه مُشتاقان تو در حُسینیّه و‏‎ ‎‏خانه ات گرد هم می آیند و عاشقانه می نالند و عاجزانه می گریند و رهگذرت را از خانه تا‏‎ ‎‏حُسینیّه گلریزان می کنند.‏

‏پدرم! تو که از حال عاشقانت آگاه بودی، تو که از جان شیفته ام  خبر داشتی و، می دانستی‏‎ ‎‏که من شیدا و بیقرار تو هستم، چگونه تنهایم گذاشتی؟ آخر آن که عمری را در پرتو وجود تو سپری‏‎ ‎‏کرده، در ظلمات چگونه تواند زیست؟!‏


در این شب سیاهم گم گشته راه مقصود  از گوشه ای بیرون آی ای کوکب هدایت!

‏شرح این هجران و این خون جگر را به فرصتی دیگر می گذارم و به آنچه خواسته اند‏‎ ‎‏می پردازم، که: ‏

جان پرور است قصه ی ارباب معرفت   رمزی برو بپرس و حدیثی بیا بگو

‏زمانی که به اقتضای رشته ی تحصیلی، یکی از متون فلسفی را می خواندم، بعضی عبارات‏‎ ‎‏دشوار و مبهم کتاب را در مواقع مناسب با حضرت امام (قدس سرّه) در میان می گذاشتم. این‏‎ ‎‏پرسش و پاسخ به جلسه درس بیست دقیقه ای تبدیل شد، تا یک روز صبح که برای شروع درس‏‎ ‎‏خدمت ایشان رسیدم دریافتم که ایشان با یک رُباعی به طنز هشدارم داده اند: ‏

فاطی که فنون فلسفه می خواند   از فلسفه «فاء و لام و سین» می داند 

امّید من آن است که با نور خُدا  خود را ز حجاب فلسفه برْهاند 

‏پس از دریافت این رباعی، اصرار مجدّانه ی من آغاز شد و درخواست ادبیات دیگری‏‎ ‎‏کردم. و چند روز بعد: ‏

فاطی! بسوی دوست سفر باید کرد  از خویشتن خویش گُذر باید کرد 

هر معرفتی که بوی هستّی تو داد  دیوی است به رَه، از آن حذر باید کرد

‏تقاضای مُدام من کَم کَمک مؤثر می نمود، چرا که چندی بعد چنین سرودند:‏

فاطی: تو و حقّ معرفت! یعنی چه؟!  دریافت ذات بی صفت، یعنی چه؟!

ناخوانده «الف» به «یا» نخواهی ره یافت   ناکرده سلوک، موهبت یعنی چه؟!

‏این پندآموزی و روشنگری امام را که در قالب رُباعی و در نهایت ایجاز آمده بود به جان‏‎ ‎‏نیوشیدم و آویزه ی گوش کردم و سَرمست از حلاوت آن شدم، ناگاه دریافتم که نظیر چنین‏‎ ‎‏پیامهایی در باب معرفت، دریغ است ناگفته ماند و نهفته گردد. لذا با سماجت بسیار از ایشان‏‎ ‎‏خواستم که سررشته ی کلام و سرودن پیام را رها نکنند. اعتراف می کنم که لطف بی کران آن عزیز‏‎ ‎‏چنان بود که جُرأت اصرارم می داد و هر دَم بر خواهشهای من می افزود: تا آنجا که درخواست‏‎ ‎‏سرودن غزل کردم و ایشان عتاب کردند که: «مگر من شاعرم؟!». ولی من همچنان به مُراد خود‏‎ ‎‏اصرار می ورزیدم و پس از چند روز چنین شنیدم:‏

تا دوست بود، تو را گزندی نبود  تا اوست، غبار چون و چندی نبود 

بگذار هر آنچه هست و او را بگزین  نیکوتر از این دو حرف پندی نبود 

* * *


عاشق نشدی اگر که نامی داری   دیوانه نه ای اگر پیامی داری 

مستی نچشیده ای اگر هوش تو راست  ما را بنواز تا که جامی داری 

‏روزها می گذشت و امام بهای خواهشهای مُلتمسانه ام  را هر از چندگاه با غزلی یا‏‎ ‎‏نوشته ای می پرداختند.‏

‏در این مرحله بود که دیگر هیچ درنگی را روا نداشتم. نخست مجموعه ی رُباعیها را به‏‎ ‎‏همسرم احمد نشان دادم که او نیز با شوقی وافر مرا به پی گیری امر واداشت سپس دفتری خدمت‏‎ ‎‏امام بُردم و از ایشان تقاضا کردم به تناسب حال، سُروده ها، نصایح و اشارات عارفانه ی خود را در‏‎ ‎‏آن دفتر مرقوم دارند.‏

‏... و چنین بود که آن کریم، درخواست مرا اجابت کرد و از خوان معرفت و کرامت خویش‏‎ ‎‏توشه ای نصیبم فرمود و مرا مکتوبی بخشید که به غزلی ختم می شد و جواب مُثبتی به درخواست‏‎ ‎‏مصّرانه من بود.‏

‏اینک ثمره ی آن تلاشها، یعنی: این میراث گرانقدر را در اختیار مؤسّسه ی محترمی که آثار‏‎ ‎‏او را دنبال می کند می گذارم تا به عاشقان امام هدیه کند و، جان مُشتاقانش را با زُلال این‏‎ ‎‏چشمه سار سیراب سازد. در این زمینه گفتنی های دیگری دارم که اگر خداوند فرصتی بخشد بازگو‏‎ ‎‏خواهم کرد.‏

در غم او روزها بیگاه شد  روزها با سوز ها همراه شد 

روزها گر رفت، گو: رو، باک نیست  تو بمان ای آن که چون تو پاک نیست!

فاطمه طباطبایی 

23 / 6 / 1368