بسم الله الرحمن الرحیم
نَفَحاتُ وَصْلِکَ اَوْقَدَتْ جَمَراٰت شَوْقِکَ فِی الحَشٰا
ز غمت به سینه کم آتشی که نزد زبانه، کماتشا
تو چه آیتی به جهانیان که صدای صیحه ی قدسیان
گذرد ز ذُرْوَه ی لا مَکٰان که خوشا جَمال ازل، خوشا!
امام عزیزم، مُرشد و مُرادم!
مسئولان نشر آثارت از من خواسته اند تا دانسته های خود را پیرامون نحوه ی سرودن اشعار عارفانه ات بنگارم تا دریچه ای به یکی از ابعاد وجودت پیش چشم مشتاقانت بازگردد؛ امّا چون قلم به دست می گیرم، غم فقدانت امانم نمی دهد و اندوه هجرانت رهایم نمی کند، آخر خانه ی ما را بی تو نوری و فروغی نیست، جای جای خانه، نشان از تو دارد و شمیم وجودت همه جا را آکنده است. علی کوچکت پیوسته تو را می جوید و همواره از تو می پرسد و، از آنجا که به او گفته ایم تو در آسمانهایی همیشه به شوق دیدارت به آسمان و ستارگان خیره می شود.
اکنون بیش از سه ماه از سفر روحانی تو می گذرد و همه روزه مُشتاقان تو در حُسینیّه و خانه ات گرد هم می آیند و عاشقانه می نالند و عاجزانه می گریند و رهگذرت را از خانه تا حُسینیّه گلریزان می کنند.
پدرم! تو که از حال عاشقانت آگاه بودی، تو که از جان شیفته ام خبر داشتی و، می دانستی که من شیدا و بیقرار تو هستم، چگونه تنهایم گذاشتی؟ آخر آن که عمری را در پرتو وجود تو سپری کرده، در ظلمات چگونه تواند زیست؟!
در این شب سیاهم گم گشته راه مقصود از گوشه ای بیرون آی ای کوکب هدایت!
شرح این هجران و این خون جگر را به فرصتی دیگر می گذارم و به آنچه خواسته اند می پردازم، که:
جان پرور است قصه ی ارباب معرفت رمزی برو بپرس و حدیثی بیا بگو
زمانی که به اقتضای رشته ی تحصیلی، یکی از متون فلسفی را می خواندم، بعضی عبارات دشوار و مبهم کتاب را در مواقع مناسب با حضرت امام (قدس سرّه) در میان می گذاشتم. این پرسش و پاسخ به جلسه درس بیست دقیقه ای تبدیل شد، تا یک روز صبح که برای شروع درس خدمت ایشان رسیدم دریافتم که ایشان با یک رُباعی به طنز هشدارم داده اند:
فاطی که فنون فلسفه می خواند از فلسفه «فاء و لام و سین» می داند
امّید من آن است که با نور خُدا خود را ز حجاب فلسفه برْهاند
پس از دریافت این رباعی، اصرار مجدّانه ی من آغاز شد و درخواست ادبیات دیگری کردم. و چند روز بعد:
فاطی! بسوی دوست سفر باید کرد از خویشتن خویش گُذر باید کرد
هر معرفتی که بوی هستّی تو داد دیوی است به رَه، از آن حذر باید کرد
تقاضای مُدام من کَم کَمک مؤثر می نمود، چرا که چندی بعد چنین سرودند:
فاطی: تو و حقّ معرفت! یعنی چه؟! دریافت ذات بی صفت، یعنی چه؟!
ناخوانده «الف» به «یا» نخواهی ره یافت ناکرده سلوک، موهبت یعنی چه؟!
این پندآموزی و روشنگری امام را که در قالب رُباعی و در نهایت ایجاز آمده بود به جان نیوشیدم و آویزه ی گوش کردم و سَرمست از حلاوت آن شدم، ناگاه دریافتم که نظیر چنین پیامهایی در باب معرفت، دریغ است ناگفته ماند و نهفته گردد. لذا با سماجت بسیار از ایشان خواستم که سررشته ی کلام و سرودن پیام را رها نکنند. اعتراف می کنم که لطف بی کران آن عزیز چنان بود که جُرأت اصرارم می داد و هر دَم بر خواهشهای من می افزود: تا آنجا که درخواست سرودن غزل کردم و ایشان عتاب کردند که: «مگر من شاعرم؟!». ولی من همچنان به مُراد خود اصرار می ورزیدم و پس از چند روز چنین شنیدم:
تا دوست بود، تو را گزندی نبود تا اوست، غبار چون و چندی نبود
بگذار هر آنچه هست و او را بگزین نیکوتر از این دو حرف پندی نبود
* * *
عاشق نشدی اگر که نامی داری دیوانه نه ای اگر پیامی داری
مستی نچشیده ای اگر هوش تو راست ما را بنواز تا که جامی داری
روزها می گذشت و امام بهای خواهشهای مُلتمسانه ام را هر از چندگاه با غزلی یا نوشته ای می پرداختند.
در این مرحله بود که دیگر هیچ درنگی را روا نداشتم. نخست مجموعه ی رُباعیها را به همسرم احمد نشان دادم که او نیز با شوقی وافر مرا به پی گیری امر واداشت سپس دفتری خدمت امام بُردم و از ایشان تقاضا کردم به تناسب حال، سُروده ها، نصایح و اشارات عارفانه ی خود را در آن دفتر مرقوم دارند.
... و چنین بود که آن کریم، درخواست مرا اجابت کرد و از خوان معرفت و کرامت خویش توشه ای نصیبم فرمود و مرا مکتوبی بخشید که به غزلی ختم می شد و جواب مُثبتی به درخواست مصّرانه من بود.
اینک ثمره ی آن تلاشها، یعنی: این میراث گرانقدر را در اختیار مؤسّسه ی محترمی که آثار او را دنبال می کند می گذارم تا به عاشقان امام هدیه کند و، جان مُشتاقانش را با زُلال این چشمه سار سیراب سازد. در این زمینه گفتنی های دیگری دارم که اگر خداوند فرصتی بخشد بازگو خواهم کرد.
در غم او روزها بیگاه شد روزها با سوز ها همراه شد
روزها گر رفت، گو: رو، باک نیست تو بمان ای آن که چون تو پاک نیست!
فاطمه طباطبایی
23 / 6 / 1368