دیار قُدس
دست از دلم بدار که جانم به لب رسید
اندر فراقِ روی تو، روزم به شب رسید
گفتم به جٰان غمزده دیگر تو غم مخور غم رخت بست و موسم عیش و طرب رسید
دلدار من چُو یوسف گمگشته بازگشت کنعان مرا ز روی دل مُلتهب رسید
راز دلم که قلب جفادیده ام دَرید از سینه ام گذشت و به مغز عصب رسید
مُرغ دیار قُدس از آن، پرزنان رمید بَر درگهی که بود وَرا منتخب رسید
دارالسَلام، روی سلامت نشان نداد
بگذشت جان از آن وَ به دارالعجب رسید