محفل دلسوختگان
عاشقم عاشق و جُز وصل تو دَرمانش نیست
کیست کاین آتش افروخته دَر جانش نیست
جُز تو در محفل دلسوختگان ذکری نیست این حَدیثی است که آغازش و پایٰانش نیست
راز دل را نتوان پیش کسی باز نمود جُز بَر دوست که خود حٰاضر و پنهانش نیست
با که گویم که بجُز دوست نبیند هرگز آنکه اندیشه و دیدار بفرمانش نیست
گوشۀ چشم گُشا بَر من مسکین بنگر ناز کُن ناز که این بٰادیه سٰامانش نیست
سَر خُم باز کُن و سٰاغر لبریزم ده که بجز تو سَر پیمانه وَ پیمانش نیست
نتوان بست زبانش ز پریشان گوئی آنکه در سینه بجز قلب پَریشانش نیست
پاره کُن دفتر و بشکن قلم و دَم دربند
که کسی نیست که سرگشته و حیرانش نیست