سایۀ لُطف
بوی گُل آید از چمن گویی که یار آنجا بود
دَر باغ جشنی دلپسند از یاد او بَرپا بود
بَر هر دیاری بگذری بَر هر گروهی بنگری با صَد زبان با صَد بیان در ذکر او غوغا بود
آن سَرو دل آرای من آن روح جٰان افزای من در سایۀ لطفش نشین کاین سٰایه دل آرا بود
این قفلهٰا را باز کُن از این قفس پرواز کُن انجام را آغاز کُن کآنجا ز یار آوا بود
این تارها را پاره کُن و این دَردها را چٰاره کُن آواره شو آواره کُن از هَرچه هستی زا بود
بَردار این ارقام را بگذار این اوهام را
بستان ز ساقی جٰام را جٰامی که در آن «لا» بود