دیگر از خاطرات جالب من، زیارت حضرت امام در یکی از اعیاد بود که به همراه پدرم برای عرض تبریک و دستبوسی به حضورشان
کتابامام به روایت دانشورانصفحه 151 رفته بودیم. ایشان در اتاقی نسبتا بزرگ در بیرونی تشریف داشتند و روحانیون دیگر نیز دور اتاق نشسته بودند. من دست حضرت امام را بوسیدم و کنار پدرم نشستم. در همین موقع عدهای سرباز با سرهای تراشیده آمدند و در حالی که کلاهشان را در دست گرفته بودند، زانو زدند و دست امام را بوسیدند و در یک سوی اطاقی نشستند. معلوم شد که اینها طلابی هستند که رژیم از لباس روحانیت در آورده و به سربازی برده است.
با دیدن آنها بعضیها گریه کردند و برخی هم سخت اندوهناک و مبهوت شده بودند. اما حضرت امام بدون اینکه تغییری در صورتشان پیدا شود، با لحن بسیار محکمی فرمودند: «شما وظیفهتان عوض نشده، بلکه قیافه و لباستان تغییر کرده است. هر کجا هستید، به وظیفهتان عمل کنید. در پادگان هم وظیفه از شما سلب نمیشود. فنون نظامی را فرا بگیرید و بدانید که این پیشامدها هیچ مسأله مهمی نیست. لباس شرط اسلام نیست و شما باید دل قوی داشته باشید. رفتن شما بر خلاف آنچه رژیم فکر میکند که شاید شکستی برای شما باشد؛ اگر با دید دیگری به قضیه نگاه کنید و روحیه داشته باشید، به نفع شماست». حضرت امام طوری قاطع و محکم صحبت کردند که همه احساس قدرت و قوت نمودند.
برخورد حضرت امام طوری آن قضیه حزنآور را تبدیل به امری
کتابامام به روایت دانشورانصفحه 152 مطلوب و مایه قوت قلب و اعتماد به نفس همگانی ساخت که حتی مجلس مقداری حالت لطافت هم پیدا کرد؛ به خصوص با طرز معرفی سربازان توسط یکی از حضار که هر کدام را با نام مشهور حوزوی خود معرفی میکرد و مثلا «آقا شیخ اکبر» و «آقا سید علی» و نظایر اینها نام میبرد که با قیافه بدون محاسن آنها و لباس سربازیشان بسیار تناقض داشت و طنزی تلخ در گفتار وی منعکس مینمود.
آنچه در مورد رفتار امام میگفتند و حقیقت داشت؛ این بود که بسیاری از اخلاقیاتشان منطبق بر سیره معصومین (ع) بود. مثلا تا از ایشان سؤال نمیکردند، هرگز سخن نمیگفتند. لبخند ایشان نیز اغلب به صورت تبسم بود. خندهای که حالت قهقهه داشته باشد من از هیچ کس درباره ایشان نشنیدهام و خود نیز در همان مدت کوتاه هرگز ندیدم. البته یکبار دیدم که خنده و تبسم نسبتا طولانی داشتند. آن هم در منزل ایشان در ایام دهه اول محرم بود:
مجلسی بود و یک روحانی خوزستانی منبر رفته بود و با اشاره به نتیجه معکوس رفتار خودکامانه شاه، ماجرایی از ناپلئون را باز میگفت که ناپلئون عادت داشت وقتی از سربازخانهها دیدار میکرد، سه سؤال را از هر سرباز بپرسد، چون همه میدانستند که چه سؤالهایی میکند، جوابها را پیشاپیش از حفظ میکردند تا بازگو کنند.
او نخست میپرسید چند سال داری؟ سپس سؤال میکرد چند وقت است سرباز هستی؟ و در پایان میپرسید مرا بیشتر دوست داری یا وطنت را؟ سربازها هم سن و مدت سربازیهایشان را در جواب به
کتابامام به روایت دانشورانصفحه 153 سؤال اول و دوم ذکر میکردند، و در پاسخ سؤال سوم هم میگفتند: «قربان! هر دو را» این ماجرا ادامه داشت تا اینکه یک بار ناپلئون به سربازخانه آمد و از سربازی خجالتی که کاملا دستپاچه شده و تناسب پرسشها و پاسخها را فراموش کرده بود، بدون ترتیب همیشگی نخست پرسید: چند سال که سرباز هستی؟ سرباز به تصور آنکه مثل همیشه سؤال نخست مربوط به سن اوست، جواب داد: سی سال! سپس ناپلئون با تعجب پرسید، مگر چند سال داری!؟ گفت: چهار سال!! بعد ناپلئون که عصبانی شده بود، فریاد کشید و گفت: مرا مسخره میکنی یا خودت را؟ که سرباز به عنوان جواب پرسش سوم، پاسخ داد: قربان هر دو!!
در این جا بود که من دیدم حضرت امام در حالی که خندان و متبسم بودند، شانههایشان نیز تکان میخورد.
اما درباره اندوه آن مرد بزرگ، باید بگویم که من حزن ایشان را ـ تا آنجا که در چهرهشان ظاهر میشد ـ تنها هنگام بیان مراثی و ذکر مصیبت حضرات معصومین (ع) ملاحظه کردم و در هیچ حادثه دیگری چهره ایشان نشان نمیداد که غمزده باشند. حتی پس از انقلاب در مجلس سوگ شهید مطهری آن حضرت با چهرهای بسیار عادی نشسته بودند و هر قدر مرحوم حجتالاسلام ربانی املشی از غم شهادت آن استاد فرزانه گفت در چهره پرصلابت امام اثری از گریه و اشک ظاهر نشد؛ اما همین که گفت: السلام علیک یا ابا عبدالله... امام دستمالشان را جلو صورت گرفتند و به شدت گریستند. با آنکه به شهید مطهری بسیار علاقهمند بودند و همین علاقه را به شهید مظلوم بهشتی و شهید رجایی و باهنر و
کتابامام به روایت دانشورانصفحه 154 شهدای محراب نیز داشتند، ولی در سوگ هیچ کدام، حتی فرزند دلبند خود ـحاجآقا مصطفیـ گریه نکردند.
کتابامام به روایت دانشورانصفحه 155