حدود چهار سال و نیم من خدمت آقای خمینی بودم. به من خیلی محبت داشتند که شاید این علاقه ایشان به بنده باعث میشد که عدهای از هم دورهایها به من حسد ببرند. یک سال تابستان به آذربایجان (خوی) نزد پدرم رفته بودم. بعد از بازگشت طبق معمول مجددا به درس ایشان رفتم. بعد از چندی، ماه رمضان شد. در شبهای ماه مبارک یک
کتابامام به روایت دانشورانصفحه 166 جلساتی با چند نفر از دوستان داشتند که در آن کتاب عبقات الانوار در باب اثبات ولایت حضرت امیرالمومنین (ع) را میخواندند. ایشان از بنده هم دعوت کردند که در آن جلسات شرکت کنم. گاهی کتاب را من میخواندم و گاهی دوستان دیگر و گاهی هم خود ایشان میخواندند.
سال 1318 هـ.ش من نزد ایشان منظومه میخواندم. متوجه شدند که درس را خوب میفهمم و شور و علاقه هم دارم. تابستان به آذربایجان رفتم و مدتی بعد برگشتم و به تهران آمدم و چند روزی هم در تهران بودم. روزی به حرم عبدالعظیم جهت زیارت میرفتم، البته من هیچگاه معمم نبودم، همیشه با کت و شلوار بودم، آقای خمینی را در حرم دیدم. اصولا تابستان که حوزه تعطیل میشد ایشان در قم نمیماند، یا به مشهد میرفت یا به تهران، اطراف درکه، امامزاده قاسم، منزل میکرد و شاید بیشتر مشهد مشرف میشد. تا مرا دید پس از سلام و احوالپرسی با نگرانی سؤال کرد: فلانی دیگر نمیخواهی به قم بگردی؟ گفتم: آقا اختیار دارید، چطور مگر؟ من که منتظر هستم شما به قم برگردید. شاید ایشان فکر میکرد که من آمدهام تهران بمانم. چون زمان رضا شاه بود و خیلی از طلاب که از عاقبت حوزه و روحانیت مأیوس بودند، به تهران میآمدند و به دانشکده معقول و منقول و یا به دانشکده حقوق میرفتند و در نهایت دیگر به حوزه برنمیگشتند. ایشان از این پیشامد ناراحت و نگران بودند.
کتابامام به روایت دانشورانصفحه 167 ایشان همیشه مسائل فلسفی را به عرفان و از آن جا به اخلاق میکشیدند. همیشه سعی داشتند اخلاق طلاب را تصحیح کنند؛ لذا از مباحثات تندی که بین طلاب معروف است، برحذر میداشت و همیشه میگفت: اغلب این مباحثات که میشود، جانب عدل و حق و عدالت نمیشود. هر کسی فقط میخواهد از خود و نظریه خودش دفاع کند و این درست نیست. مرد و عالم حقیقی آن است که اگر دید حق با طرف مقابل بحث است، همان جا تسلیم بشود. اگر کسی این اندازه بر خودش غلبه داشت که بتواند این کار را بکند، عالم حقیقی است، بعد از استاد خودش مرحوم حاج شیخ عبدالکریم نقل میکردند که روزی در بالای منبر گفت: من فلان مسأله را همیشه معتقد بودم الآن میبینم که حق با من نیست. حق با مخالفان من است. در اینجا از عالم دیگری نام میبردند و میگفتند از او معذرت میخواهم که تاکنون در مباحثات او را همیشه مورد اعتراض و حمله قرار میدادم؛ ولی الآن بر من کشف شد که آن مطلبی که میگفتم درست نیست. این گفته یک مجتهد درجه اول ـ حاج شیخ عبدالکریم ـ بر روی منبر بود. امام میفرمودند: این مطلب برای من درس بزرگی بود. جایی که ببینم اشتباه میکنم از آن بر میگردم. این مطلب را چندین بار تکرار کردند. میفرمودند: در مباحثات تا جایی نروید که به عناد و لجاج بکشد، وجادلهم بالتی هی احسن را
کتابامام به روایت دانشورانصفحه 168 همیشه مراعات کنید، خیلی نصیحت میکرد.
امام به عقاید ارسطو و حکمت قدیم معتقد بودند. منتها به شکل دیگری تفسیر میکردند، میگفت: این طبیعیات که علوم جدید میگوید در حد علوم تجربی است و این با فلسفه واقعی منافات دارد. فلسفه واقعی همان است که آنها گفتهاند و اینها فقط تجربیات است، صنعت و تکنیک است. در آن زمان در حوزه، از اساتید فلسفه معمولا به خوبی یاد نمیکردند؛ البته به جز ایشان، چون در فقه و اصول متبحر بودند. اما عدهای از قشریون با ایشان مخالفت میکردند. یعنی عدهای بودند که میگفتند: حکمت، انسان را گمراه میکند و بنای حوزه برای تعلیم فقه است. طلاب میآیند که در این جا احکام الهی را یاد بگیرند اما در فلسفه ممکن است خیلی از افراد، معاد جسمانی را منکر بشوند، یا دنیا و عالم را اگر قدیم ذاتی ندانند، قدیم زمانی بدانند.
(یعنی از لحاظ زمان قدیم است نه به لحاظ ذات) و اینها خلاف شرع است. میترسیدند و میگفتند حکمت خیلی افراد را گمراه کرده است. میگفتند حتی خود ملاصدرا عقایدش، عقایدی نیست که صریح با دین موافق باشد. او خیلی مسائل را تأویل میکند، حدود عالم را تأویل میکند، معاد را تأویل میکند و اینها درست نیست. در مباحث عرفانی، وحدت وجود برای آن افراد خیلی اهمیت داشت. میگفتند: وحدت وجود، یعنی وجود انسان و خدا یکی است. لذا مخالف شرع و توحید است. این کفر است و شریک دادن به خدا در وجود است. ولی این استنباط خود را نسبت به امام اگر میگفتند خیلی زیر لبی و پنهانی
کتابامام به روایت دانشورانصفحه 169 میگفتند. درس امام در زمان حاج شیخ عبدالکریم هم بود. آن زمان هم چند بار دروس فلسفه تعطیل شد حتی درس امام را تعطیل کردند. درس آقای شاه آبادی را هم که عرفان میگفت، تعطیل کردند. البته آن زمان من نبودم؛ ولی شنیده بودم. ولی بعد از فوت حاج شیخ عبدالکریم امام خیلی با گامهای محکم و فشرده میآمدند. اول در مدرسه دارالشفاء درس شرح منظومه میدادند و بعد درس اسفار را میگفتند. ساعت ده و سی دقیقه، حدود یک ساعت تا سه ربع درس شرح منظومه را میدادند. بعد شاگردان درس اسفار که سطح بالاتری بودند، میآمدند و تا ظهر میشد و ظهر برای نماز تشریف میبردند. ایشان خیلی به اصول و آداب شرع مقید بودند. علاوه بر این در بحثها هیچگاه بحث فلسفی نمیکردند و هرکس در پیش مردم و یا جایی بحث فلسفی میکرد و سؤالی از ایشان میکرد در جواب میفرمودند: نمیدانم و جوابی نمیدادند. فقط در فقه و اصول با دوستان و همسالان تمام مباحث را میکردند. این بود که کسی جرأت نداشت چیزی به ایشان بگوید. به لحاظ رعایت ظاهر فوقالعاده مقید بودند.
تقید ایشان به شکلی بود که در ایام محرم منزلشان روضه بود. من هم رفتم. روز عاشورا را زیارت عاشورا میخواندند و با آنکه صاحب مجلس بودند و مردم میآمدند و میرفتند، ایشان هیچ حرف دیگری نمیزد و همانطور که تسبیح در دست میچرخاندند اذکار زیارت را میخواندند و یا مقید بودند که همیشه به نماز جماعت بروند. ما گاهی به نماز جماعت میرفتیم، ولی ایشان را ندیدم که به جماعت نروند. ابتدا
کتابامام به روایت دانشورانصفحه 170 پشت سر مرحوم آیتالله حجت و بعد در نماز آیتالله سید محمد تقی خوانساری شرکت میکردند و به همراه مرحوم حاج سید احمد زنجانی از دوستانشان در صف اول جماعت حاضر میشدند.
اینگونه تقید ظاهری به آداب شرع و فقه در ایشان سبب شد که دیگرکسی نتواند اعتراضی بکند؛ ولی با وجود این از سال 1322 ـ 1323 به بعد درس فلسفه را تعطیل کردند و فقط منحصرا به درس فقه و اصول پرداختند. مگر خیلی خصوصی کسانی مثل حاجآقا مهدی حائری یا یکی دو نفر نزد ایشان فصوص الحکم میخواندند. من از آقای مهدی حائری شنیدم که میگفت: مرحوم مطهری و آقای منتظری با اصرار از امام خواستند که باید به ما درس فلسفه بدهید و امام نمیپذیرفتند. تا اینکه امام شرط میکنند که باید به درس فقه من حاضر شوید و بعد من درس فلسفه خواهم داد ولی درس فلسفه هم علنی نخواهد بود و شاگرد دیگری هم نمیپذیرم. بنابراین آقای منتظری، مطهری و بهشتی این سه نفر به طور خصوصی فلسفه میخواندند. آن زمان من در قم نبودم. من آقای بهشتی را در قم ندیدم، البته آقای مطهری را میشناختم. آن زمان که درس فلسفه نزد امام میخواندیم ایشان نمیخواندند. آقای مطهری یکی دو سال از من کوچکتر بودند. کسانی که با ما درس فلسفه میخواندند آقای حاج سید رضا صدر (پسر مرحوم آیتالله صدر)، یکی آقا میرزا صادق سرابی نصیری که مرد فاضلی بود و حاجآقا یحیی عبادی طالقانی (پسر شیخ محمد حسن طالقانی) و آقای صدوقی و آقا شیخ نصرالله اصفهانی بودند. یکی از خاطرات خیلی جالب این است که یک
کتابامام به روایت دانشورانصفحه 171 نفر که خیلی منکر فلسفه بود و شاید فلاسفه را کافر میدانست و طلبه خیلی مقدسی هم بود، در درس شرکت میکرد. میآمد برای اینکه بداند کفار چه میگویند وی کتاب اسفار را که میآورد با دستمال به دست میگرفت هیچ وقت به جلد کتاب دست نمیزد. بهانهاش این بود که من دستم عرق میکند و جلد کتاب را خراب میکند. او خیال میکرد که کتاب نجس است، برخورد امام با ایشان عادی بود و صحبت میکردند او خیلی اعتراض میکرد. امام اعتراضات او را با کمال خوشرویی جواب میدادند و همان حرف را که دستش عرق میکند و بدین خاطر اسفار را با دستمال میگیرد، میپذیرفتند. اعتراض او بیشتر به مباحث وحدت وجود بود. مدام اعتراض میکرد و امام جواب میدادند. به نظرم یا جواب را درک نمیکرد و یا نمیخواست دریابد. امام خیلی قشنگ و با بیان جالب میگفتند: اصلا شریعت همین است. قرآن همین است. احادیث همین را میگویند و شواهدی میآوردند؛ ولی خب بعضی اشخاص بودند که اعتقادی نداشتند. به هر صورت عاقبت درس فلسفه را قطع کردند و با توجه به توان و قدرتی که در فقه اصول داشتند، تصمیم گرفتند در این دو زمینه فعالیت داشته باشند.
خاطره دیگر از آن ایام مربوط به کتاب عبقات الانوار است که عرض کردم شبهای ماه مبارک رمضان میخواندیم. کتاب مذکور چاپ بدی از هند داشت؛ فلذا در یکی از آن جلسات برای تجدید چاپ آن با کیفیت عالی تصمیم گرفته شد. اما مشکل اساسی پول چاپ بود که از کجا تهیه شود. حضرت امام تقبل کردند که پول آن را تهیه کنند. آن زمان هم پول
کتابامام به روایت دانشورانصفحه 172 در دسترس نبود. فلذا فرمودند: من با بعضیها صحبت میکنم. یک روزی در مدرسه فیضیه نزدیک غروب در حجرهای که گویا مربوط به برادر زن مرحوم حاج شیخ عبدالکریم (آقای محمدتقی عراقی) بود، دیدم امام خمینی با حاج محمد حسین یزدی صحبت میکنند. حاج محمد حسین یزدی بزرگترین تاجر قم بود و کارخانه ریسندگی داشت که پنجاه شصت نفر کارگر در آن کار میکردند و گویا تنها کارخانه ریسندگی قم بود. متوجه شدم که به خاطر چاپ کتاب عبقات الانوار از او دعوت کردهاند و بعد هم موفق به چاپ کتاب شدند. حاج محمد حسین یزدی فرد خیری بود که از امام هم حرفشنوی داشت. به نظرم جلد اول و دوم عبقات را با هزینه ایشان چاپ کردند.
در دوره ما تقریرات ایشان در جلسات، درس را نمینوشتند. اما بعدها که درس خارج فقه و اصول را داشتند، فکر میکنم آیتالله مطهری و منتظری نوشته باشند و یا شاید کسانی که شاگرد امام بودهاند ولی درس فلسفه را کسی نمینوشت و در انتهای درس شاگردان اعتراض میکردند و ایشان اعتراض را میشنیدند و جواب میدادند. در تدریس فلسفه اگر گاهی ما در حضور دیگران و جمع دیگری سؤالی میکردیم در جواب میفرمودند: من نمیدانم، ایشان نمیخواستند که در حضور مردم آن گونه سؤالها بشود و خیلی مؤدبانه میفرمودند: من نمیدانم، یعنی متوجه باشید که در پیش مردم جای مطرح کردن سؤالات فلسفی نیست. این غیر از درس فقه و اصول است که علنا بحث میکردند. هیچ وقت در مباحث فلسفی بحث نمیکردند.
کتابامام به روایت دانشورانصفحه 173 نظم ایشان زبانزد خاص و عام بود. در ساعت معین میآمدند و همان حرفی که برای کانت میگویند، وقتی که برای گردش میآمد همه ساعت خود را از روی حرکت او درست میکردند، حضرت امام خمینی هم دقیقا همین طور بودند. یعنی درست یادم میآید سر یازده که میآمدند که آن وقت یازده نمیگفتند میگفتند یک به ظهر، هنوز این ساعات فرنگی معمول نبود ساعات دسته کوک معمول بود خلاصه یک ساعت به ظهر مانده ایشان میآمدند، درست سر وقت و هیچ این ور و آن ور و بالا و پایین نبود، اصلا خیلی منظم بودند و من این را درست یادم میآید که سر درسش هم همیشه منظم بودند و سر ساعت هم درسشان را قطع میکردند.
ایشان به علل جزئی درس را تعطیل نمیکردند؛ من هیچ یادم نمیآید. بعدها که شاید 1328 ـ 1329 بود یا 1330 از آقا رضا ثقفی (برادر همسرشان) شنیدم که آقا بیماری مالت گرفتند و به این دلیل دروس را تعطیل کردهاند. این آقا رضا را من نمیدانستم که برادر خانم آقای خمینی است. با من آشنا شد و گفت که من میخواهم با شما درس بخوانم. من هم گفتم بیا. منزلمان سه راهی امین حضور بود در کوچه آبشار او عصرها میآمد پیش من مغنی میخواند. یک روز آمد و دیدم میخندد. گفتم: آقا رضا چرا میخندی؟ گفت: تو شاگرد آقای خمینی بودی؟ گفتم: بله، چطور مگه؟ تو از کجا ایشان را میشناسی؟ گفت: آخر او شوهر خواهر من است. گفتم: عجب حالا چه شده و از کجا فهمیدی؟ گفت که ایشان تابستان را آمدند تهران و میخواهند مشهد بروند و حالا
کتابامام به روایت دانشورانصفحه 174 پیش ما هستند و الآن که من میخواستم بیایم این کتاب مغنی را بغل گرفتم، گفتند که هان آقا رضا کجا میروی؟ این کتاب چی است؟ گفتم که این مغنی است، میروم درس بخوانم. گفتند: پیش کی درس میخوانی؟ گفتم: فلان آخوند. گفتند که آن شاگرد من بوده و تعریف کردند که خیلی خوب است؛ ولی قدری مواظب عقایدت باش! به او گفتم که ایشان شوخی کردند.
کتابامام به روایت دانشورانصفحه 175