روزی به اتفاق امام و حاجآقا رضا صدر از بیرون قم به شهر برمیگشتیم و اواخر پاییز بود. ما از میان مزارع حرکت میکردیم. مزارع از هم یک فاصلهای دارند که گاهی با چوب یا چیز دیگری از هم جدا میشوند. من و آقا رضا صدر از میان مزرعه رد میشدیم. امام با حالت خاصی فرمودند: بیایید این طرف، بیایید این طرف، بیایید از کنار جاده رد شویم. ما اعتراض کردیم، گفتیم: آقا این جا که الآن کشت ندارد. فصل پاییز است (اواخر پاییز) ما که زراعت کسی را پایمال نکردیم. امام فرمودند: شما که از آن جا حرکت میکنید ممکن است کسی دیگری هم دنبال شما بیاید و دیگری هم و به همین ترتیب تا آنجا به مرور راه بشود؛ راه که شد بعد مورد اشکال میشود ممکن است مردم اعتراض کنند که اینجا راه است و به صاحب ملک صدمه بخورد.
ایشان در همه جا ظرایف را میدید، چنانکه روزی یکی از همدرسیهایم به من گفت: من تعجب میکنم که التفات آقای خمینی به
کتابامام به روایت دانشورانصفحه 175 تو و از محبتی که به شما دارد، گفتم: چطور؟ گفت: در مدتی که شما به خوی رفته بودید، یکی از کسانی که با هم محشور هستید در نزد آقا گفته است که فلانی تارک الصلوة است، شما ایشان را نصیحت کنید. من بعد از آن فکر میکردم اگر شما برگردید آقا شما را احضار خواهند کرد و مورد پرخاش و عتاب واقع خواهید شد، ولی ابداً نه تنها مطلبی ابراز نکرد، بلکه التفات ایشان به شما بیشتر شده و شما را به جلسه قرائت کتاب عبقاتالانوار نیز دعوت کردند.
من واقعا خجالت کشیدم و خیلی هم ناراحت بودم تا اینکه یک روزی عرض کردم آقا، آیا در غیاب من کسی مطلبی به عرض شما رسانده است؟ ایشان تأملی کرد و گفت: چطور؟ من اصرار کردم، فرمودند: بله و نمیخواستم به شما بگویم، چه کسی به شما گفت؟ عرض کردم آقا این را یک جا شنیدم. گفت: ولی من که به حرف هر کسی اعتنا نمیکنم. اولا من تو را میشناسم. ثانیا من حرف این یک نفر را قبول نمیکنم، آن آدم در نظر من عادل نیست. عدالت او را محرز نمیدانم تا حرف او را درباره تو قبول کنم.
آقا خیلی مؤدب بودند، من ندیدم که کسی به او در سلام پیشدستی کند. همیشه به هنگام عبور از کوچه، خودم را آماده میکردم که سلام کنم، اما ایشان سلام میکرد، همیشه در سلام سبقت داشتند، اما در عین حال خیلی خویشتندار بود. با اینکه به شاگردان محبت و لطف داشت و گاهی اجازه یک شعر و یا شوخی و خنده را میدادند؛ اما وجودشان به گونهای بود که همیشه انسان بین خودش و ایشان یک فاصله خیلی
کتابامام به روایت دانشورانصفحه 176 عمیق یا یک دیوار حس میکرد و مجبور بود که حریم آن را نگه دارد. نه تنها با من اینطور بودند، بلکه با دوستان نزدیک هم اینگونه بودند. پیش ایشان حرف اضافی نمیزدند و به قول فرنگیها کاریزما داشتند. جاذبه خاصی که من در کمتر کسی دیدهام و یا اصلا ندیدهام. جلسات ما خیلی پر شور و هیجان بود، البته اجازه ایراد و اعتراض میداد و خیلی با حوصله گوش میکرد و بعد جواب میداد. هیچگاه با شاگردان تند نمیشد مگر اینکه خیلی نادر باشد. مثلا یک شاگردی بخواهد خیلی استاد را اذیت کند و ایشان درک کنند که او مقصودش درس خواندن نیست. مقصودش ایذا و یا خودنمایی است. اینجا دیگر تند میشدند و الا خیلی با ملایمت به اشکال گوش میداد و جواب را به سادگی و با بیان شیوا ادا میکرد.
آقا به قوای ذاتی و روحی انسانی توجه ویژه میکردند، چنانکه زمانی یکی از دوستان که از شاگردان ایشان هم بود ورزش میکردند. صحبت از ورزش شد و او گفت: من میروم ورزش میل و شنا و... قم زورخانه زیاد داشت ورزشکاران و کشتیگیران خیلی خوبی هم داشت. آقا سؤال کردند: چرا ورزش میکنی؟
طلبه گفت: ورزش میکنم که نیرومند و توانا و مقتدر باشم.
آقا: چرا میخواهی قوی باشی؟
طلبه: میخواهم کسی به من زور نگوید.
آقا گفت: این را بدون ورزش هم میتوانی، اگر رفتار و کردار و تسلط بر نفس تو محکم باشد، همه از تو میترسند.
کتابامام به روایت دانشورانصفحه 177 بعد خودشان را مثال زدند و گفتند من ورزش نکردهام اما تا به حال کسی نتوانسته است به من زور بگوید و هیچ کس نتوانسته، اصلا جرأت نکرده است که به حق من تجاوز کند این بسته به ورزش نیست. البته ورزش خوب است ولی برای اینکه کسی زور نگوید، قدرت جسمانی لازم نیست. یک قدرت روحی و معنوی لازم است.
از دیگر جلوههای زیبای سیرت او، دوستداری مردم بود. خیلی خوش برخورد و خوشخو بودند. مردم هم ایشان را دوست داشتند. به همین لحاظ درس اخلاق ایشان خیلی شلوغ و گیرا بود؛ اما همیشه فاصله داشت. در عین حال که خوش برخورد و خوش خلق بود جاذبهای داشت که مردم حالت انبساط و خودمانی بودن را به ایشان نداشتند. یک نوع پرده حایلی بین او و اشخاص بود. اصلا وقار خاصی داست و در عین حال متکبر نبوده و واقعا از تکبر به دور بودند.
ایشان در حد مردم عادی زندگی میگذراندند چنانکه در قم (تا زمانی که من در قم بودم) منزل را دو محله تغییر دادند که منزل اول ایشان اجارهای بود. خانهای را که من به یاد دارم در محله یخچال قاضی بود. در سال 1321 هـ.ش که گرانی شدید و فوق العادهای بود، وضع اقتصادی خیلی بد بود. نانهای آن زمان خیلی بد بود، نانی درست میکردند به نام نان دولتی که ماشینی درست میشد گویا مخلوط با خاکاره بود یا چیزی دیگری، نمیدانم. من از آنها نمیخوردم یعنی نمیتوانستم، بخورم. من برنج و سیب زمینی استفاده میکردم و یا گاهی از اوقات صبحها مجبور میشدم و یک تکه نان قندی از مغازه نانوایی
کتابامام به روایت دانشورانصفحه 178 نزدیک مدرسه فیضیه میگرفتم که آن هم خیلی گران بود؛ ولی بقیه ایام با همان سیب زمینی و برنج روزگار میگذراندیم. پس از چندی یک مرتبه آرد را آزاد کردند و نان گرانتر شد. در آن ایام محرم، روزی آقا به من فرمودند: به منزل ما روضه بیایید. من رفتم، یک مرتبه چشمهایم خیره شد. دیدم که آقا صبحانه تهیه کردهاند. نانهای سفید سنگک خیلی خوب و اعلا که من تا آن روز در قم ندیده بودم. بدون تعارف شروع به خوردن کردم. ایامی بود که مردم آزاد بودند که آردی تهیه کنند و بدهند نانواییها بپزند. ایشان هم به خاطر روضه خوانی همین کار را کرده بودند.
کتابامام به روایت دانشورانصفحه 179