من با نام حضرت امام وقتی آشنا شدم که ایشان را تبعید کردند. سال 1343 دانشجو بودم که به دوستم گفتم: سید، قم میروی، ببین ما زیر علم کدام آخوند داریم سینه میزنیم، آخوندهای جور واجور ما دیدیم.
ایشان رفت و آمد گفت: این اصلا یک چیز دیگه است. در آن موقع ما جوان بودیم و اسم آقای خمینی در ذهن ما ماند. سفارت امریکا در آنها سالها یک نشریه مجانی میداد به نام «مرزهای نو» که بعضی از پیشرفتهای امریکا را منعکس میکرد. موشکی اینها فرستاده بودند به نام موشک «جمینی». دوست خیاطی داشتیم که آدرس داده بود و مجانی برای او میفرستادند. در آن مجله با تیتر بزرگ نوشته بود که موشک «جمینی». یکی از دوستان، شیطنت کرده بود و نقطه آن «ج» را کنده و «خ» کرده بود. به او گفتم: میدانی خمینی کیست که این کار را با او کردی؟ شروع کردم به بحث و جدل و رفاقت ما به هم خورد. بعد به مدرسه صنعتی آمدم معلم شدم و در آن جا با شهید رجایی درس میدادیم، طبیعتا افتادیم در خط اسلامی. جامعه اسلامی مهندسان که مهندس بازرگان و نهضت آزادیها آن را دایر کرده بودند و در آن زمان بود که آقای رجایی را گرفتند، بعد ما شدیم یک قطرهای از اقیانوس.
کتابامام به روایت دانشورانصفحه 210 مشتها گره شد و شد انقلاب اسلامی.
اولین بار من امام را در مدرسه رفاه دیدم. تا اینکه روزی در معیت آقای رجایی ملاقات جانانهای با امام کردیم. همان صبح ریش تراشیدم و ادکلن زدم، گفتم: نکند من این جور بروم، بگویند: برو گمشو! اما امام بصیرت داشت، میدید که در دل آدم چه جوری است. اتفاقا به خود امام هم گفتم که آقای رجایی به من گفته است این ریش ندارد، ولی ریشه دارد. جریان از این قرار بود که به آقای رجایی گفته بودند که این کی است که مشاور شما است؟ اینکه ریش ندارد. اینقدر به این بنده خدا گفتند که گفت: این ریش ندارد، ریشه دارد، ول کنید ما را. من به امام همین مطلب را عرض کردم.
کتابامام به روایت دانشورانصفحه 211