اما یک بار به آقای دعایی گفتم: بعد از سالهای سال میخواهم بروم امام را ببینم. همیشه از تلویزیون امام را میدیدم، همیشه هم به همه انتقاد میکردیم که نروید خستهشان بکنید. دنیا دارد به این مرد نگاه میکند. آقای دعایی گفتند: خیلی خب، من به حاج احمد آقا میگویم. من یک روز خانه بودم که دعایی گفت: فردا صبح من تو را خدمت حضرت امام میبرم. ما رفتیم صبحانهای هم آن جا خوردیم. سر ساعت معین امام آمدند، یکی دو تا از برادران روحانی نیز بودند. کسانی میآمدند دستبوسی و میرفتند. ما هم دستبوسی کردیم و موقع بیرون آمدن گفتم: دعایی چه شد من برای این نیامده بودم. اگر قرار بود این جوری بیام که هر هفته میتوانستم. امام را ببینم. گفت: نه، داستان ما مانده است. وقتی یکی دو تا از روحانیون که احتمال میدهم از طرف یکی از آقایان قم پیامی آورده بودند، حرفشان را زدند و رفتند. سپس من و آقای دعایی رفتیم خدمت حضرت امام، دعایی معرفی کرد، گفت: آقا، ایشان آقای
کتابامام به روایت دانشورانصفحه 222 کیومرث صابری فومنی هستند و معلم بودند همچنین مشاور فرهنگی آقای رجایی بودند، تا سال 62 مشاور فرهنگی آقای خامنهای نیز بودند. الآن هم مشاور فرهنگی در وزارت ارشاد هستند.
وقتی آقای دعایی با این عناوین مرا معرفی میکردند، امام سرشان را انداخته بودند پایین و بسیار قیافه خستهای داشتند، خیلی خسته بودند و ما دیگر اصلا نمیتوانستیم فکر کنیم که فقط هفت هشت ماه دیگر مهمان ما هستند. بعد آقای دعایی برگشت، گفت که آقا چرا من خستهتان بکنم شما هم که به ما نگاه نمیکنید، اصلا ایشان گلآقا است! تا گفت ایشان گلآقا است، امام گفتند: تویی!؟ آن وقت خندیدند و من گریهام گرفت. گفتم: آقا به جد شما من ضد انقلاب نیستم. من مرید شما هستم. گفتند که من میدانم. گفتم: به هر حال کار طنز است، سخت است. یک چیزی اگر من گفتم دل شما شکسته است یا انقلاب لطمهای خورده شما من را ببخشید. گفتند: نه، من چنین چیزی ندیدم. گفتم: برای من دعا کنید که از راه راست منحرف نشوم. ایشان گفتند: من برای همه دعا میکنم که از راه راست منحرف نشویم. اینجا من طنزنویس هم اشکش در میآید، سخت هم هست. آقای دعایی گفت: آقا، شما به گلآقای ما سکه نمیدهید؟
گفتند: چرا و اشاره کردند. آقای رسولی بودند یا آقای توسلی یکی از این دو بزرگوار یک کیسه پلاستیکی آورد، توی آن سکههای یک ریالی بود. امام دست کردند یک مشت سکه به من دادند. او بعد در کیسه را بست و امام زدند پشت دستشان! او دوباره باز کرد و امام یک مشت
کتابامام به روایت دانشورانصفحه 223 دیگر سکه دادند. او دوباره بست. امام یک بار دیگر پشت دستشان زدند، او باز کرد و امام یک مشت دیگر سکه به من دادند. یکی از آقایان گفت: امام سه بار به کسی سکه نمیدهد! من دیدم همهاش یک ریالی است. گفتم: قربان امام بروم ماشاءالله آنقدر ولخرج هستند! امام خندیدند. گفتم: آقا من فقط آمدم دست شما را ببوسم. سپس دست و محاسن آقا را بوسیدم. بیرون آمدیم، حسابش را بکنید در سال 67 که بالاخره قطعنامه را پذیرفته بودند. خوشحال شدیم که بالاخره امام یک لحظهای شادمان شدند. در بیرونی، همراه با آقای دعایی با حاج احمد آقا روبرو شدیم و نشستیم یک چایی خوردیم. بعد احمد آقا گفت که: گلآقا شنیدم که امام ما را خنداندی، شادمانش کردی، خدا دلت را شادمان کند. میدانی امام مدتهاست نمیخندیدند. گفتم: من فدای امام بشوم، من حاضرم قلبم را پاره پاره کنم بریزم پاش تا یک لبخند ایشان بزنند. داشتیم میآمدیم یک کسی دوید یک چیزی زیر گوش آقای دعایی گفت، گفتم: چه اتفاقی افتاد؟ گفت حضرت امام تعداد خانواده شما را پرسیدند، گفتم: این دیگر خیلی صله بزرگی است. به خانه آمدم و به همسرم گفتم برای دستبوسی امام، شما هم میروید. آقای دعایی آمد خانم و دختر مرا برداشت، برد. این اولین برخورد نزدیک خانمم با امام بود. دخترم و خانمم میگفتند: ما همین جور که امام را دیدیم فقط گریه میکردیم، هیچ کاری دیگری نمیتوانستیم بکنیم. من از خانمم پرسیدم: امام را چه جوری دیدی؟ دیدم سکوت کرد. گفتم: اینجا من هستم و تو هستی و خدا. خیلی هم برای من سخت است، امام انگار امیدی به حیاتشان
کتابامام به روایت دانشورانصفحه 224 نیست! گفت: اتفاقا من هم همین را میخواستم بگویم. گفتم: در نماز شبت برای امام دعا کن. من طنز نویسم. به مردم لبخند هدیه میکنم. اما هر وقت به یاد امام و رفتنش میافتم، دلم میگیرد. آن وقت آرزو میکنم کاش تراژدینویس بودم...
کتابامام به روایت دانشورانصفحه 225
کتابامام به روایت دانشورانصفحه 226
کتابامام به روایت دانشورانصفحه 227
کتابامام به روایت دانشورانصفحه 228