یک روز خدمت حضرت امام رفتیم، رجایی بود و دیگران. بعید میدانم بیشتر از دو سه نفر بوده باشیم، از اتاق که بیرون آمدیم، دیدم یکی از استانداران در اتاق انتظار نشسته است تا برود پیش امام. ایشان با آقای رجایی سلام و علیک کرد. آمدیم بیرون گفتم: آقای رجایی استاندار ما اینجا چه کار میکند؟ گفت: آمده است لابد از منطقه جنگ ایلام گزارش بدهد. آن طرفها بود، اگر من دقیق گفته باشم. گفتم: اصلا برای من هیچ قضیه روشن نیست ـ در آن زمان آقای رجایی نخست وزیر و من هم مشاورش بودم ـ آقا شما نخست وزیر هستید، آن وقت استاندار از آن جا پا شود اینهمه راه بکوبد، بیاید برود گزارشش را به امام بدهد! چرا؟! همین جور که با ماشین میآمدیم آقای رجایی یواش یواش متوجه نکته شد و گفت: راست میگویی من چه کار کنم؟ گفتم: تو در اسرع وقت پیش امام برو و بگو آقا اگر شما به ما اعتماد نداری خب به ما بگویید! اگر گزارش میخواهید و من گزارش را از ایشان بگیرم و به شما بدهم.
آقای رجایی خدمت امام رفت و آمد، دیدم شاد و شنگول است. خدا رحتمش کند در اتاقم آمد و شانهام را فشاری داد من از فشارش میفهمیدم که خوشحال است یا بدحال و عصبانی! گفت: خوب شد گفتی، من رفتم خدمت امام، گزارشها را دادم. بعد گفتم: آقا این استاندار من آن روز اینجا آمد و مشاور من هم این را گفته است. مشاور تو درست گفته است. استاندار نباید به من گزارش بدهد. استاندار، باید
کتابامام به روایت دانشورانصفحه 213 همان کاری را بکند که تو گفتی و من هم به تو اعتماد دارم؛ اما آقای رجایی ارتباط من را با مردم قطع نکن. من باید با مردم ارتباط داشته باشم، نه تنها استاندار بلکه کمتر از استاندار؛ اما در مورد مسائل دولت مطئن باش که اگر گزارش منفی به من برسد، اولین کسی که از او سؤال میکنم شمایید. خدا را شکر، ترس ما ریخت.
کتابامام به روایت دانشورانصفحه 214