آخرین دیدار ما با حضرت امام در 13 تیرماه سال 1358 بود که ایشان در قم بودند. عدهای از اساتید دانشگاهها به من گفتند: برویم خدمت آقا و شما چون با ایشان سوابقی دارید، بهتر میتوانید حرف بزنید؛ لذا به همراه آنان به خدمت امام رسیدیم. من یک متنی را تنظیم کرده بودم در دفاع از دانشگاه و اینکه عدهای میخواهند تمام اعضا و اساتید دانشگاه را بیرون کنند و این درست نیست، صرف اینکه اینها در زمان شاه بوده و یا مثلا گاهی مجبور شدهاند به سلام شاه بروند، اینها دلیل نمیشود. خواجه نصیرالدین طوسی در حکومت هلاکوخان را مثال آوردیم که با اسماعیلیه هم همکاری داشت اما در عین حال کار خودش را ادامه داد. بانی آن دیدار آقای مدرسی یزدی از طلاب فاضل و مورد نظر امام بود. در آن دیدار تا من گفتم: میرزا عباس خویی هستم. ایشان
کتابامام به روایت دانشورانصفحه 187 خیلی شکفته و خوشحال شدند. ما در آن گذشتهها به ایشان امام نمیگفتیم. حاجآقا روحالله یا حاجآقا و یا استاد خطاب میکردیم و در ضمن خودمانی بودیم. این القاب حجتالاسلام و آیتالله و... مخاطبتهای کتابتی، مراسلاتی و رسمی بود.
یک بار در سال 1341 هـ.ش که به همراه آقا رضا ثقفی (برادر خانم امام) در تهران به دیدارشان رفتم. تابستان آن سال ایشان به همراه آقا مصطفی در امامزاده قاسم تهران در منزل حاجآقا حسین رسولی محلاتی منزل کرده بود. سالی بود که مرا به امریکا دعوت کرده بودند. پس از آن ملاقات، من به امریکا رفتم و سال بعد وقایع سال 1342 اتفاق افتاد که دیگر من ایران نبودم. از آن زمان من ایشان را زیارت نکردم تا سال 1358 که مجددا به حضورشان رسیدم. حدود پانزده سال فاصله بین این دو ملاقات بود. سیمای امام دیگر مثل آن زمانها که مقداری تار موی سیاه در محاسن داشتند، نبود و تماما سفید شده بود با کسب اجازه از حضرت امام من گزارش را شروع کردم. از اطراف به من گفتند: بس است، قطع کن، نزد امام زیادهروی نکن. گفتم: آقا، میگویند من قطع کنم؟ فرمودند: خودت میدانی میخواهی بخوان، میخواهی نخوان در انتها رهنمودهای لازم را ارائه فرمودند. من نوارش را دارم هم صحبتهای خودم و هم بیانات ایشان موجود است. در آن جلسه دقیقا همان نظراتی را که سالهای قبل داشت، تکرار کرد. مبنی بر عدم اعتنا به فرهنگ غربی و گفت: شما خواجه نصیر را مثال زدید، او یک کس دیگری بود و از یک نظر دیگر نگاه میکرد. الآن مردم در حال پیاده
کتابامام به روایت دانشورانصفحه 188 کردن اسلام هستند، دیگر این مردم یکجور دیگری شدهاند، همین الآن یک جوانی پیش من آمده بود و میگفت دعا کنید من شهید شوم. باید تمام عقاید و پندارهای سابق دگرگون شود.
وقتی که صحبت ایشان تمام شد و میخواست برود، دست من را گرفت و گفت: چرا پیش من نمیآیی؟ من هم عرض کردم: اجازه بدهید من دست شما را ببوسم، شما استاد من بودهاید. بعد خیلی تعارف کرد. گفت: تو خودت استادی (رفتار امام با من بسیار خودمانی بود، به طوری که آقای مدرسی طباطبایی گفت همه تعجب کرده بودند و پرسیدند که این آقا چه کسی است؟)
سپس ما با دستبوسی از خدمت ایشان مرخص شدیم و این آخرین دیدار ما بود. در آن دیدار احساس کردم نه تنها ایشان شخص اول در ایران بلکه در عالم اسلام هستند و فی الواقع امام امت شدهاند. در آن ملاقات خیلی احساس خودمانی داشتم خیال میکردم الآن همان کسانی هستیم که چهل سال پیش با هم در قم بودیم.
کتابامام به روایت دانشورانصفحه 189
کتابامام به روایت دانشورانصفحه 190