44ـ روزی خدمت حضرت امام بودم، فرمودند: این چراغ را روشن کن، آن یکی را که روشن است خاموش کن. چون می خواستند مطالعه کنند، لازم بود چراغ پرنورتر روشن شود و در این صورت روشن ماندن چراغ کم نور ضرورت نداشت و از دید امام اسراف و اتلاف نعمت های الهی بود که آن بزرگوار به شدت از آن پرهیز داشتند و حتی برای یک لحظه روشن بودن اضافی چراغی را هم تحمل نمی کردند.
45ـ روزی ظرف میوه ای را که در آن سیب هم بود برای امام آوردند. مدتی گذشت ولی آقا به میوه ها دست نزدند. به ناچار گفتم آقا سیب برایتان پوست بکنم. فرمودند: نه. بعد از مدتی که مجدداً سؤال کردم فرمودند:«آخر من نمی توانم همه اش را بخورم. متوجه شدم که آقا چون نمی تواند همۀ سیب را بخورد، از فکر اینکه مبادا مابقی آن اسراف شود، از خیر خوردن آن می گذرد. وقتی که گفتم آقا من بقیه آن را می خورم، فرمودند اگر این طور باشد، عیبی ندارد. آنگاه سیب را پوست کندم که قسمتی از آن را آقا و مابقی را هم خودم خوردم.
46ـ شخصی مقداری باقیماندۀ آب وضوی امام را برای تبرک خواسته بود که جمع آوری آن به من محول گردید. سفارش مادرم این بود که از شیشۀ تمیز و به نظر ایشان به اندازۀ شیشۀ نوشابه استفاده شود. این موضوع را به عرض امام رساندم. خانم حضرت امام گفتند: موقع وضو گرفتن آقا اگر دستمال کاغذی هم توی روشویی بگذاری خیس نمی شود تا برسد به جمع آوری یک شیشه آب. روز بعد برای تحویل گرفتن شیشه آب خدمت خانم رسیدم فرمودند: آقا آب را در شیشه ای جمع آوری کرده و به من دادند که من هم آن را درون
شیشه ای ریخته ام و جای آن را به من نشان دادند. با کمال تعجب دیدم شیشه ای بسیار کوچک از این شیشه های قرص که حدود 5/1 بند انگشت است. من می دانستم آقا در مصرف آب حتی برای وضو هم نهایت دقت را دارند و با برداشتن آب مورد نیاز بلافاصله شیر را می بندند، اما تا این حد برای من هم تعجب برانگیز بود. به شوخی به آقا گفتم: گمان می کنم شما اسراف کرده اید، تا آب زیادی جمع آوری شود. خندید و گفتند: آب واجبات وضو را جمع کرده ام.
47ـ مدتی آقای سلطانی در منزل مرحوم حاج سیداحمدآقا بود و من درس را از ایشان فرا می گرفتم اما موقع نماز مغرب و عشا خدمت امام می رسیدم و به ایشان اقتدا می کردم. روزی امام متوجه شدند که من درس را آنجا می گیرم ولی برای نماز خدمت ایشان می رسم. با عصبانیت رو به من کردند و فرمودند: من خوشم نمی آید که آقای سلطانی که همه چیزش از من بهتر است، آنجا باشد و تو نماز را اینجا بیایی. من متعجب شدم ولی عرض کردم، آقا پس اجازه بدهید امروز را با شما نماز بخوانم. فرمودند بسیار خوب. وقتی به آقای سلطانی ماجرا را گفتم، ایشان هم اجازه ندادند.
48ـ در خدمت امام نشسته بودم و با همدیگر به تلویزیون که صحنه های آخر سخنرانی ایشان را نشان می داد، نگاه می کردیم. جمعیت مشتاقانه و شادمانه ابراز احساسات می کرد و شعار می داد. شعار خدایا، خدایا، تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار، به تدریج به شعار روح منی خمینی، بت شکنی خمینی، تبدیل شد که آقا بلافاصله صدای تلویزیون را کم کردند. مدتی گذشت و آقا
صدای تلویزیون را زیاد کردند ولی دیدند همان شعار داده می شود، مجدداً صدای تلویزیون را خاموش کردند و تا عوض شدن برنامه تلویزیون صدای آن را زیاد نکردند.
***