86ـ در پاریس در بیرونی منزل امام غذای بسیار ساده ای که غالباً تخم مرغ و سیب زمینی بود، به افراد داده می شد. اینقدر این برنامه غذایی ساده و تکراری بود که خبرنگارهای خارجی از ما می پرسیدند مگر تخم مرغ سمبل چه چیزی برای شما ایرانی هاست که اینقدر از آن مصرف می کنید!
87ـ از آنجا که امام خود ساده می زیستند، اطرافیان ایشان نیز در زندگی خود رعایت سادگی را می کردند. برای مثال غذای آنها در نوفل لوشاتو نان و پنیر و گوجه فرنگی و تخم مرغ و گاهی اوقات هم اشکنه بود.
88ـ بارها می دیدم که اگر ایشان آب می خوردند باقیماندۀ آب لیوان را خالی نمی کردند، بلکه کاغذی روی آن می گذاشتند تا بعداً از آن استفاده کنند. برای امام ماندن و گرم شدن آب مسئله ای نبود.
89ـ من بارهاناظر وضو گرفتن امام بوده ام و دیده ام که ایشان در فاصلۀ به جا آوردن اعمال وضو، شیرآب را می بندند و در موقع لزوم دوباره باز می کنند تا مبادا آب اضافی از شیر خارج شود.
90ـ روزی من در نوفل لوشاتو به علت ارزانی در حدود 2کیلو پرتقال خریدم. فکر کردم که هوا خنک است و برای سه الی چهار روز پرتقال خواهیم داشت. امام با دیدن پرتقالها فرمودند: این همه پرتقال برای چیست؟ من هم برای اینکه کار خودم را توجیه کرده باشم، عرض کردم پرتقال ارزان بود، برای چند روز اینقدر خریدم، ایشان فرمودند: شما مرتکب دو گناه
شدید؛ یک گناه اینکه ما نیاز به این همه پرتقال نداشتیم و دیگر اینکه شاید امروز در نوفل لوشاتو کسانی باشند، که تا به حال به علت گران بودن پرتقال، نتوانسته اند آن را تهیه کنند و شاید با ارزان شدن آن، می توانستند مقداری از آن را تهیه کنند، در حالی که این مقدار پرتقال را برای سه یا چهار روز آن هم به جهت ارزان بودن آن خریده اید. ببرید مقداری از آن را پس بدهید. گفتم: پس دادن آنها ممکن نیست. ایشان فرمودند: باید راهی پیدا کرد. عرض کردم چه کار می توانیم بکنیم؟ ایشان فرمودند: پرتقالها را پوست بکنید و به افرادی بدهید که تا حالا پرتقال نخورده اند. شاید از این طریق خداوند از سرگناه شما بگذرد.
91ـ کیفیت خرج خانه و خرید به عهدۀ من بود. لیست چیزهایی را که می خواستیم، می نوشتم و آن را خدمت امام می بردم و پول می گرفتم و برای خرید به بازار می رفتم. هرچه باقی می ماند، به عنوان تنخواه نگه می داشتم.
یک روز خدمت ایشان رسیدم و گفتم: این چیزها را می خواهیم و جمعش اینقدر می شود. مبلغ را که گفتم امام فرمودند: در جمع اشتباه کردی. من دوباره شروع کردم به جمع زدن و گفتم: جمعش درست است. ایشان سکوت کردند و فقط پول را دادند. من به بازار رفتم و خرید کردم. دست آخر دیدم پول زیاد آوردم. فهمیدم که در جمع کردن 9فرانک را 90فرانک حساب کرده ام. خدمتشان رسیدم و گفتم: حاج آقا! من اشتباه کردم و پول زیاد آوردم. فرمودند: من همان صبح فهمیدم، می خواستم خودتان بفهمید. این نکتۀ ریز و لطیفی است. اگر ایشان همان صبح روی حرف خودشان پافشاری می کردند، من احساس می کردم که در این خانه به من اطمینان ندارند و دلسرد می شدم. اما وقتی که ایشان به من اعتماد کردند، چقدر ارتباط خالصانه شد.
به یاد ندارم که چیزی خریده باشم -البته برای بیت امام- و امام نگاه نکنند. در حالی که دقیقاً هر وقت می خواستم چیزی بخرم، خانم می گفتند که چه بخرم و چه نخرم. یا از خودشان گاهی سؤال می شد که فلان چیز لازم است یا نه، ولی در عین حال، در مورد کم یا زیاد خریدن یا گران و ارزان خریدن، دقت نظر داشتند.
***