302ـ یکبار وقتی که در نجف به ملاقات امام رفتم، عرض کردم که با امام کار دارم. گفتند امام پایین است. شیخ عبدالعلی(قرهی) رفت داخل و به ایشان خبر داد و امام فرمودند: بگو بیایید پایین. هوا گرم بود. رفتم دیدم امام در وسط حیاط نشسته اند. سلام کردم و دستشان را بوسیدم. دیدم ایشان یک دستمال دارند و عرق صورتشان را پاک می کنند. گفتم آقا شما اینجا نشسته اید و می خواهید مطالعه کنید، بنویسید. یک کولر شاید کفایت همۀ منزل را بکند. بگویید یک کولر اینجا بیاورند و شما بتوانید با خیال راحت مطالعه کنید. امام با کمال ناراحتی گفت: فلانی از شما توقع نداشتم اینطوری بگویید.
***