286ـ گاهی اوقات اتفاق می افتاد که من کنج آشپزخانه جایی نشسته بودم که در معرض دید نبودم و طبیعتاً چراغ آشپزخانه هم روشن بود. آقا می آمدند و چراغ را خاموش می کردند. من پا می شدم و سلام می کردم بلافاصله چراغ را مجدداً روشن می کردند و از من عذرخواهی می نمودند.
287ـ آقا بیشتر غذایش آبگوشت بود. شام که هیچ وقت پختنی نمی خوردند. بیشتر اوقات زمستان از این کدوحلوایی ها می خوردند. در تابستان هم غذای ایشان کدو، نان و پنیر و انگور و خربزه بود. اگر یک سیخ کباب برایش می گذاشتند نصفش مال ما بود یا مال گربه ها و بعضی شبها غذای ایشان نصف سیب زمینی یا نصف تخم مرغ بود. ما همیشه غصه می خوردیم که چرا غذای آقا اینقدر کم است.
288ـ آقا برای نگهداری لباسهایشان که هیچ وقت از دو دست بیشتر نشد، یک چمدان کوچک داشتند و لباسهایشان بسیار تمیز و مرتب در آن نگهداری می شد و اگر لباسی اضافه برای ایشان هدیه می آوردند، آنها را به دیگران می بخشیدند. یادم می آید یک دفعه دو سه تا جوراب و دستمال برای ایشان فرستاده بودند که وقتی آنها را خدمتشان بردم، یک دستمال و یک جوراب را به خودم بخشید.
289ـ روزی طلبه ای آشنا از من خواست تا از امام برایش عبایی بگیرم. وقتی به آقا گفتم، در جواب فرمودند: شما که می دانید من همه اش یک عبا بیشتر ندارم. من هم به آن طلبه گفتم شما یک عبا بخر تا من برای آقا ببرم و عبای آقا را برای شما بگیرم.
290ـ برای ما در حضور آقا همه چیز عادی بود، فکر نمی کردیم با چه شخصیتی نشست و برخاست داریم. ما ایشان را مثل پدر خودمان حساب می کردیم و آقا هم مثل فرزندان خودش با ما رفتار می کرد. مثلاً اگر چیزی برایش می بردیم، می گفت: باید شما هم بخورید، بدون شما ما هم نمی خوریم و ما واقعاً عظمت ایشان را درک نمی کردیم، عقلمان نمی رسید و این هم بر اثر سادگی رفتار ایشان بود.
***