283ـ در نجف یک روز جمعه همۀ خانوادۀ امام دور هم نشسته بودند.
خانم گفت: آقا شما نمی خواهید یک سفر به کاظمین و سامرا بروید؟ آقا گفتند: چرا دلم می خواهد، ولی دیگر چیزی نگفتند. خانم گفت اگر دلتان می خواهد پس چرا نمی روید؟ آقا گفتند: پول نداریم! خانم به مزاح گفت: همۀ ما فردا صبح برویم داخل صحن حرم یک کمی پول جمع کنیم و بدهیم به آقا برود زیارت. آقا گفت: خانم یک سطل پر پول توی سردابه هست ولی مال من نیست. خانم گفت شما بااین پول حق اینکه یک زیارت کاظمین و سامرا بروید، ندارید؟ آقا گفتند: حق چه کسی رابردارم و برای زیارت خرج کنم؟ من نمی روم. و نرفتند تا زمانی که می خواستند به پاریس بروند.
***