152ـ یک بار که کارم در دفتر تقریباً تمام شده بود، امام زنگ زدند و مرا خواستند. خدمتشان رسیدم یک جلد عینک پاره را به من دادند و گفتند: این را ببرید بدهید بدوزند و اگر قابل استفاده نبود یک جلد عینک ارزان با پایین ترین قیمت خریداری کنید. من رفتم و یک جلد عینک ارزان به قیمت 30 تومان خریدم و خدمتشان آوردم.
153ـ حضرت امام یک لیوان داشتند که کنار دستشان بود و با آن آب می خوردند. من خودم دیده بودم که هر وقت مقداری آب بعد از تناول حضرت امام در لیوان باقی می ماند، ایشان آن را بیرون نمی ریختند و یک تکه کاغذ روی آن می گذاشتند و مجدداً از آن آب مصرف می کردند.
***