خاطرات
حجت الاسلام والمسلمین محی الدین فرقانی
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

نوع ماده: کتاب فارسی

پدیدآورنده : میرشکاری، اصغر- بصیرت منش، حمید (گردآورندگان)

محل نشر : تهران

ناشر: مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی (س)

زمان (شمسی) : 1392

زبان اثر : فارسی

حجت الاسلام والمسلمین محی الدین فرقانی

‏211ـ ‏‏امام در مدرسۀ آقای بروجردی در نجف روی یک قالیچۀ کرکی‏‎ ‎‏زبر نماز می خواند. یک نفر یک قالیچۀ کاشانی مناسب سجاده آورد و خدمت‏‎ ‎‏ایشان تقدیم کرد. آقا دو شب با آن نماز خواند؛ شب سوم وقتی با ایشان از‏‎ ‎‏خانه بیرون آمدیم که به مدرسه برویم فرمودند: آقای فرقانی این سجاده را ببر‏‎ ‎‏آن قالیچه اولی را بیاور. ما هم ناچار شدیم آن قالیچۀ نفیس را بردیم و همان‏‎ ‎‏قالیچۀ زبر و خشن اولی را انداختیم.‏

212ـ ‏در نجف آن اوائل در منزل امام کولر وجود نداشت ولی در بیرونی‏‎ ‎‏پنکه ای گذاشته بودیم. آقا هم از برودت ناچیز یک کولر دستی که در سرداب‏‎ ‎‏قرار داده بودیم، استفاده می کرد. در این بین یک فرد اهل کویت که از مریدان‏‎ ‎‏امام بود، دو جعبه بزرگ سیستمهای خنک کننده برای منزل آقا آورد و تصمیم‏‎ ‎‏گرفت یک نفر را برای نصب آنها بیاورد. با توجه به شناختی که از روحیۀ امام‏‎ ‎‏داشتیم که از تجملات به دور بود و نیز باید هر کاری به نظر ایشان می رسید،‏‎ ‎‏گفتیم بهتر است حاج آقا را در جریان بگذاریم که پس از طرح، امام مخالفت‏‎ ‎‏کردند و دستور دادند که به ایشان پس بدهید. ‏

213ـ ‏حاج آقا مصطفی(ره) از کاظمین به آقای شیخ نصراللّه خلخالی تلفن‏‎ ‎‏زدند که ما از ترکیه به عراق آمده ایم و با آقا (حضرت امام) چند روزی را در‏‎ ‎‏کاظمین در جوار حرم حضرت موسی بن جعفر(ع) خواهیم بود و سپس به‏‎ ‎‏نجف می آییم و بنا به خواست آقا منزلی برای ما اجاره کنید تا در نجف به منزل‏‎ ‎‏خودمان برویم، زیرا بنا نداریم بر کسی وارد شویم. ‏

‏     آقای خلخالی موضوع را با من درمیان گذاشت و من هم منزلی مناسب‏‎ ‎‏حال امام سراغ داشتم که همان را اجاره کردیم. منزل کوچک و ساده ای بود‏

‏و بعد از یک سالی آقای خلخالی به امام پیشنهاد دادند تا زمین 600مترمربعی‏‎ ‎‏را که در نزدیک حرم است، خریداری کرده و مسجدی را برای اقامۀ نماز و‏‎ ‎‏درس آقا در آن بسازیم. حضرت امام مخالفت کرده و آقای خلخالی براصرار‏‎ ‎‏خود افزودند. امام می فرمودند من در همین منزل می مانم و اجارۀ ماهانه را‏‎ ‎‏می پردازم. آقای خلخالی استدلال می کرد که آقا پول چند سال اجاره، قیمت‏‎ ‎‏یک ساختمان است، اجازه بدهید این ساختمان را درست کنیم. امام فرمودند:‏‎ ‎‏شما به من خط می دهید که تا فردا زنده بمانم که من بروم زمین را بخرم؟ آقای‏‎ ‎‏خلخالی هم گفت: من که هیچی، پدرجد من هم نمی تواند یک چنین خطی‏‎ ‎‏بدهد.‏

214ـ ‏امام سعی می کرد هزینۀ مربوط به خودش و اهل بیت به حداقل برسد تا‏‎ ‎‏استفاده از بیت المال هرچه کمتر شود. مدتی بود که در آن گرمای نجف امام‏‎ ‎‏اجازه نمی دادند برای منزل یخچال بزرگ آورده شود و در این جهت تلاش‏‎ ‎‏مرحوم شیخ نصراللّه خلخالی به جایی نرسید و از یخدانهای کوچک دستی‏‎ ‎‏استفاده می شد وآقا می فرمودند: وقتی که طلبه ها نمی توانند یخچال بخرند،‏‎ ‎‏من چگونه از یخچال استفاده کنم. خلاصه دو سه سالی گذشت و بر اثر همت‏‎ ‎‏امام و همراهی دیگران در پرداخت شهریه وضع طلبه ها خوب شد و هرکدام‏‎ ‎‏حدود 90 دینار دریافتی داشتند و اغلب آنها یخچال و سایر لوازم منزل را‏‎ ‎‏تهیه کردند. آنگاه امام اجازه دادند که یخچالی به منزل آورده شود.‏

215ـ ‏برای امام عبا که هدیه آورده می شد، نمی پوشیدند بلکه آن را برای‏‎ ‎‏دوستان می فرستادند. یکبار عبایی به من دادند که چند سال می پوشیدم. عبایی‏‎ ‎‏با پارچۀ فوق العاده قشنگ و بسیار زیبا، ولی آقا آن را برای خود نگه نداشته و‏‎ ‎‏به من بخشیدند.‏


216ـ ‏قرار بود خانوادۀ آیت اللّه محمدباقرصدر به دیدار خانوادۀ امام بیاید. از‏‎ ‎‏دو عدد لامپ اتاق ساده نشیمن منزل امام یکی سوخته و نور اتاق کافی نبود.‏‎ ‎‏همسر حضرت امام از این موضوع ناراحت بود و از طرفی هم احتیاط‏‎ ‎‏فوق العاده امام را می دانست که حتی ممکن است اجازۀ تعویض لامپ را‏‎ ‎‏ندهد؛ اما من تصمیم گرفتم آن لامپ روشن را به وسط اتاق منتقل کنم تا نور‏‎ ‎‏اتاق میزان باشد که متأسفانه در موقع جابه جایی، سرپیچ لامپ شکست و‏‎ ‎‏اجباراً با 10 فلس سرپیچ جدیدی خریدم. زمانی که در حال نصب لامپ بودم‏‎ ‎‏حضرت امام که در حال قدم زدن بودند، مرا دیدند و پرسیدند اینجا چکار‏‎ ‎‏می کنی؟ موضوع را گفتم: با تندی به من اعتراض کردند و مجدداً پرسیدند چه‏‎ ‎‏کسی گفت این کار را بکنید؟ گفتم خانم. با ناراحتی گفتند: شما احتیاط‏‎ ‎‏نمی کنید. تو و مصطفی و خانم و... دست به یکی کرده اید تا مرا جهنمی کنید.‏

217ـ ‏به دستور دکتر 2 کیلو لیموشیرین برای حضرت امام خریدم و آنها را به‏‎ ‎‏خانه آوردم. آقا پرسیدند: میوه خریدی؟ عرض کردم بله، بنا به دستور دکتر.‏‎ ‎‏فرمودند: چند کیلو؟ گفتم آقا 2کیلو. فرمودند: من که گفتم یک کیلو بیشتر‏‎ ‎‏نخرید. گفتم آقا شما سرما خورده اید و اگر میوه را نخورید طول می کشد و‏‎ ‎‏این یک کیلو هم چیز اضافی نیست. فرمودند باید برگردانی. مجدداً گفتم آقا‏‎ ‎‏من به خاطر شما دو صندوق میوه را به هم ریختم و اگر برگردانم ناراحت‏‎ ‎‏می شود. گفتند باید برگردانی.‏

218ـ ‏درون منزل امام فرش 6 یا 12 متری (تردید از من است) قدیمی وجود‏‎ ‎‏داشت که روزی با یکی از خدمه آن را شسته و روی پشت بام پهن کردیم.‏‎ ‎‏وقتی که خواستیم آن را پایین بیاوریم، وسط آن جر خورد و پاره شد. خانم که‏‎ ‎‏این وضع را دید گفت: آقا اجازه می دهید این فرش را بفروشیم و یک فرش نو‏

‏بخریم؟ آقا با همۀ احترامی که برای خانم قائل بودند، مع ذلک جواب منفی‏‎ ‎‏دادند و سفارش کردند که با یک جوالدوز وسط، فرش را بدوزید که ما وسط‏‎ ‎‏آن فرش را دوختیم و در منزل پهن کردیم.‏

219ـ ‏یکی از ایرانیان علاقمند به حضرت امام(س) از آلمان، برای ایشان ماشینی‏‎ ‎‏هدیه آورده بود که آقا در موقع رفتن به حرم و زیارت حرم حضرت امیر و رفتن‏‎ ‎‏به کربلا و زیارت قبر حضرت سیدالشهداء با آن رفت وآمد کنند. حضرت امام‏‎ ‎‏فرمودند من ماشین نمی خواهم، آن را می فروشم و پولش را خرج طلبه ها می کنم.‏‎ ‎‏آن فرد اصرار داشت که من این ماشین را به اسم شما خریده ام ولی حضرت امام‏‎ ‎‏قبول نکردند تا خلاصه ایشان خواسته امام را تمکین کرد.‏

220ـ ‏شیخ عباس نامی که مدتی مأمور خرید منزل امام بود، همیشه مقداری‏‎ ‎‏معین پنیر را از مغازه ای به مبلغ 80فلس می خرید. یک دفعه که آن مغازه پنیر‏‎ ‎‏نداشت، ایشان پنیر را از مغازۀ دیگر به مبلغ 100فلس می خرد و آخر وقت که‏‎ ‎‏صورتحساب را خدمت امام می برد، آقا می فرمایند چرا پنیر را به 100فلس‏‎ ‎‏خریده ای؟ شیخ عباس می گوید پنیر 80فلسی نبود به ناچار پنیر را به مبلغ‏‎ ‎‏100فلس خریدم حضرت امام بلافاصله می فرمایند مگر مغازۀ دیگری نبود‏‎ ‎‏که پنیر را گران خریدی؟‏

221ـ ‏روزی در نجف صغری خانم (از خدمۀ بیت) را دیدم که از درون سرداب‏‎ ‎‏موش مرده ای را بالا آورد و درون سطل آشغال انداخت و گفت آقای فرقانی‏‎ ‎‏توی این سرداب موش زیادی بود اما خوشبختانه همۀ آنها مردند، بلافاصله و‏‎ ‎‏بدون تأمل گفتم خوب معلومه، این بیچاره ها خیال می کنند اینجا خبری‏‎ ‎‏است، نه اینجا چیزی گیرشان نیامده، همه از گرسنگی مرده اند، حضرت امام‏‎ ‎‏در حالی که مشغول نوشتن مطلبی بودند، از این حرف من خنده شان گرفت و‏

‏همین طور آقامصطفی هم خندیدند. شب همان روز که در خدمت آقا به حرم‏‎ ‎‏می رفتیم، امام فرمودند آقای فرقانی، خانم گفتند شما مدتی است غذا را در‏‎ ‎‏بیرونی نمی خورید، گویا به منزل خودتان می روید، چرا این کار را می کنید؟‏‎ ‎‏گفتم آقا بیرونی خبری نیست، من داشتم از گرسنگی تلف می شدم. الان‏‎ ‎‏یک ماهه که به منزل خودم می روم. خانه خود را بهتر از اینجا یافتم، احساس‏‎ ‎‏می کنم مقداری حال آمده ام. آقا مجدداً خندیدند و تعارف کردند که سعی‏‎ ‎‏کنید غذا را بمانید. گفتم آقا مقداری خرجیش را اضافه کنید، چشم. چون آقا‏‎ ‎‏پول خرید وسائل غذا را زیاد نکرد و نیم کیلو گوشت کفاف خرج حدود‏‎ ‎‏12نفر را نمی داد، اجباراً کارکنان بیرونی را با پرداخت مبلغی برای غذا رها‏‎ ‎‏کردیم تا به خانۀ خود رفته و غذا را در جمع اعضای خانوادۀ خود باشند.‏

222ـ ‏باور کنید آقا عقل همۀ ما را مات کرده بود. زندگی ایشان واقعاً برای ما‏‎ ‎‏غیرقابل تحمل بود. ایشان بین فرزندان خود و دیگران فرقی نمی گذاشت. به‏‎ ‎‏احمدآقا قبل از معمم شدن، چه در ایران و چه در نجف از طرف حضرت امام‏‎ ‎‏پولی پرداخت نمی شد و فقط از طرف والدۀ ایشان از درآمد ملکی که داشت‏‎ ‎‏ماهانه مبلغی به وی پرداخت می گردید و زمانی هم که معمم شد، شهریه ای که‏‎ ‎‏به یک طلبۀ مثلاً افغانی داده می شد، همان هم به احمدآقا تعلق می گرفت. حتی‏‎ ‎‏آقامصطفی که از بزرگان علما بود همین وضع را داشت و ماهانه مبلغ جزئی از‏‎ ‎‏طرف امام در اختیار خانوادۀ ایشان قرار می گرفت که شاید کفاف یک زندگی‏‎ ‎‏معمولی را نمی کرد. ‏

223ـ ‏یک روز امام می خواستند تشریف ببرند منزل، به من فرمودند: یک‏‎ ‎‏درشکه بگیر؛ ماشین نگیری ها! درشکه های آنجا خیلی تمیز و مرتب نبود.‏‎ ‎‏باور کنید من خودم خجالت می کشیدم و امام می خواستند تا آنجا که می شد،‏

‏از سهم امام کمتر مصرف کنند. من سه چهار سال آخر، در نجف نبودم. اما در‏‎ ‎‏مدتی که بودم، تا آنجایی که می شد، با درشکه می رفتند. البته گاهی که لازم‏‎ ‎‏می شد، با ماشین می رفتند. خلاصه در مصرف سهم امام خیلی مواظب بودند. ‏

224ـ ‏ مشهدی حسین که خادم منزل آقا بود، به من گفت: «من رفتم مرغ‏‎ ‎‏خریدم. وقتی آمدم، آقا مرا دیدند و گفتند چی گرفتی؟ وقتی که فهمیدند چه‏‎ ‎‏خریدم، فوراً گفتند برو پس بده، برگردان.» ما از قضایا خیلی تعجب‏‎ ‎‏می کردیم. آخر ما که تقصیر نداشتیم. جاهای دیگر را هم دیده بودیم و‏‎ ‎‏چشمهایمان به جاهای دیگر بود، به همین دلیل تعجب می کردیم و این رفتار‏‎ ‎‏امام برای ما تازگی داشت.‏

225ـ ‏بیرونی منزل امام در نجف در شبها از نور کافی برخوردار نبود و افرادی‏‎ ‎‏که آنجا می نشستند بعضاً از این وضع شکوه می کردند. آقامصطفی و آقای‏‎ ‎‏قرهی هم حریف نشده بودند که وضع را تغییر بدهند. شبی که در خدمت‏‎ ‎‏حضرت امام به حرم می رفتیم موضوع را خدمت ایشان طرح کرده و گفتم آقا‏‎ ‎‏اجازه می دهید چند شمعه‏‎[1]‎‏ در بیرونی بگذاریم تا مردم راحت تر باشند، چون‏‎ ‎‏بیرونی مال مردم است. آقا به تصور خرید شمع و نه شمعه (مهتابی) موافقت‏‎ ‎‏کردند و ما هم روز بعد برق کش آورده و در جاهای مورد لزوم چند مهتابی‏‎ ‎‏نصب کردیم. آقا وقتی که وضع بیرونی را دیدند، تعجب کردند اما چیزی‏‎ ‎‏نگفتند. در موقع رفتن به حرم موضوع را جویا شدند که من هم گفتم آقا‏‎ ‎‏خودتان فرمودید نصب شمعه عیبی ندارد؛ تازه آنجا بود که متوجه شدم آقا‏‎ ‎‏شمعه را به جای شمع تصور کرده و وقتی که از مصرف کم برق مهتابی ها و‏

‏قیمت مناسب آنها توضیح دادم، دیگر چیزی نگفتند.‏

226ـ ‏روزی حاج شیخ عبدالعلی قرهی داشت وضو می گرفت، شیرآب کمی‏‎ ‎‏باز بود. حضرت امام داشت قدم می زد، گفت حاج شیخ، پیغمبر با سه غرفه‏‎[2]‎‎ ‎‏وضو می گرفت؛ این چه وضو گرفتنی است؟ شیخ دیگر تا آخر عمر جرأت‏‎ ‎‏نمی کرد جلوی آقا وضو بگیرد. امام خودشان هنگام وضو شیر را باز‏‎ ‎‏می کردند و یک مشت آب برمی داشتند و دوباره شیر را می بستند و به‏‎ ‎‏هیچ وجه آبی در وضو گرفتن ایشان به هدر نمی رفت.‏

227ـ ‏سطح زندگی و خوراک امام واقعاً طوری بود که می توان به جرأت گفت‏‎ ‎‏زندگی داخلی امام در سطح یک طلبۀ معمولی و حتی پایین تر بود. من اطلاع‏‎ ‎‏داشتم. یعنی طوری نبود که مطلع نشوم. مشهدی حسین که خدمتکار اندرونی‏‎ ‎‏امام بود، از من پول می گرفت. طوری نبود که او خرید کند و ما نفهمیم، یا ما‏‎ ‎‏خرید کنیم و او نفهمد. بعضی از پزشکان که از ایران به نجف می آمدند و به‏‎ ‎‏امام ارادت داشتند و ایشان را می شناختند، به ما می گفتند: برای تقویت امام،‏‎ ‎‏غذای مقوی تهیه کنید. ولی امام قبول نمی کردند.‏

228ـ ‏روز هجرت از عراق به کویت که به انجام نرسید، نزدیک مرز برای نماز‏‎ ‎‏پیاده شدیم. آقای فردوسی پور ضمن وضو گرفتن شروع به تعارف با آقا‏‎ ‎‏کردند و شیرآب هم باز بود. امام بلافاصله فرمودند: شیرآب را ببندید. این‏‎ ‎‏موضوع بیانگر این حقیقت است که امام اسراف را حتی در حد باز بودن‏‎ ‎‏غیرضرور یک شیر و در یک زمان کوتاه هم تحمل نمی کردند.‏

229ـ ‏وقتی مرحوم حاج آقا مصطفی به مکه مشرف شد و برگشت، مرحوم حاج‏

‏شیخ نصراللّه خلخالی از حاجی خان قالی فروش برای دید و بازدید مهمانان چند‏‎ ‎‏فرش کرایه کرد که در اندرونی و اتاقها پهن کنند. دو تا از این فرش ها مدتها در‏‎ ‎‏منزل حاج آقا مصطفی بودند چون در منزل ایشان قالی نبود، ولی بقیه را‏‎ ‎‏برگرداندند. حاجی خان قالی فروش هم نگفته بود که دو قالی دیگر را که اجاره‏‎ ‎‏شده برگردانید. لابد خیال می کرد چون نیاز بوده آنها را پس نداده اند! لذا وقتی‏‎ ‎‏خواسته بود حساب خمس خود را با آقای خلخالی بکند این دو قالی را هم‏‎ ‎‏حساب کرده بود. وقتی قضیه به اطلاع امام رسید فرموده بودند قالی ها را پس‏‎ ‎‏بدهید و اجاره آنها را هم پرداخت کنید و برای منزل مصطفی به جالی قالی موکت‏‎ ‎‏بخرید. هرچه مرحوم آقای خلخالی اصرار کرده بود که آقا، اجارۀ دو سال اینها‏‎ ‎‏زیاد می شود. اجازه بدهید پس از دو سال اینجا باشند آقا قبول نکردند و لذا پس‏‎ ‎‏از دو سال قالی ها را جمع کردیم و تحویل صاحبش دادیم و به جای آنها موکت‏‎ ‎‏خریدیم و این در حالی بود که مرتباً قالی های نفیسی برای امام ارسال می شد ولی‏‎ ‎‏ایشان حتی یکی از آنها را به آقامصطفی یا خانم که نیاز داشتند نمی داد.‏

230ـ ‏امام تمام سالهایی را که در نجف بودند تا آخر اقامتشان در ماه رمضان‏‎ ‎‏روزه می گرفتند و غذای افطاریشان بسیار ساده بود. خدا شاهداست بنا به‏‎ ‎‏توصیۀ دکتر برای ایشان کباب برگ درست می کردند و آقا قسمت جزئی از آن‏‎ ‎‏را به زور و اصرار ما می خوردند. ایشان معمولاً با نان و پنیر سر می کردند.‏

231ـ ‏در نجف مرغ و ماهی به منزل امام راه نداشت، آقا می فرمودند که من مرغ‏‎ ‎‏را به صورت زنده و طبیعی آن دوست دارم! در نجف یکی از رسوم قدیمی و‏‎ ‎‏سنتی مردم این بود که چهارشنبه ها ماهی می خوردند اما امام به این گونه‏‎ ‎‏رسوم کاری نداشتند. غذای مورد علاقه ایشان خورش بادمجان بدون‏‎ ‎‏گوشت بود. غذای امام خیلی ساده بود.‏

‎ ‎

  • به عربی یعنی مهتابی
  • مشت آب.