خاطرات
حجت الاسلام والمسلمین عبدالعلی قرهی
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

نوع ماده: کتاب فارسی

پدیدآورنده : میرشکاری، اصغر- بصیرت منش، حمید (گردآورندگان)

محل نشر : تهران

ناشر: مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی (س)

زمان (شمسی) : 1392

زبان اثر : فارسی

حجت الاسلام والمسلمین عبدالعلی قرهی

‏233ـ ‏‏آن اوایلی که امام به نجف آمده بودند، گاهی من قبل از اینکه امام‏‎ ‎‏تشریف بیاورند، در بیرونی پتو می انداختم. امام فرمودند: «نمی خواهد.» ‏

‏     منظور امام از این نهی، این بود که پتویی را که می اندازید این امتیازی برای‏‎ ‎‏من است. ولی بعدها که دیگر در نجف به حالت رسم درآمده بود که در مجلس‏‎ ‎‏تشک می انداختند، ما هم در بیرونی منزل تشک می انداختیم.‏


234ـ ‏در قم و قبل از تبعید که امام گاهی اوقات سوار تاکسی می شدند، برای‏‎ ‎‏یک مسیر معین همان کرایۀ اصلی را می پرداختند؛ نه کم و نه زیاد. روزی من‏‎ ‎‏سوار تاکسی شدم. درون تاکسی علاوه بر راننده دو نفر دیگر هم وجود‏‎ ‎‏داشتند که من هیچکدام و از جمله راننده را هم نمی شناختم. آنها با همدیگر‏‎ ‎‏صحبت می کردند و موضوع صحبت آنها در رابطه با سوار شدن علما و‏‎ ‎‏پرداخت کرایۀ آنها بود. راننده اسم بعضی از آقایان علماء را برد که وقتی سوار‏‎ ‎‏می شوند، پولی زیادتر از کرایۀ خود می پردازند، اما آیت اللّه خمینی فقط همان‏‎ ‎‏کرایۀ خود را می پردازد نه کم و نه زیاد.‏

235ـ ‏امام بر کتاب وسیلة النجاة سیدابوالحسن اصفهانی حاشیه ای زده بود و‏‎ ‎‏چیزهایی اضافه کرده بودند و بدین ترتیب تحریرالوسیله که یک رساله‏‎ ‎‏ارزنده و اعلایی است درست شده بود. این کتاب را وقتی می خواستند چاپ‏‎ ‎‏کنند یک جلدش را آوردند در بیرونی و به من نشان دادند که من خدمت امام‏‎ ‎‏ببرم و ایشان ببینند. پشت جلد این رساله از امام خیلی تجلیل کرده بودند. ‏

‏     تابستان بود، امام نشسته بودند. من وقتی کتاب را بردم خدمتشان و به‏‎ ‎‏ایشان نشان دادم، تا چشم امام به پشت جلد کتاب افتاد، شدیداً ناراحت شده و‏‎ ‎‏فرمودند: «به من نمی گویند! و خودشان اقدام می کنند باید این نوشته از بین‏‎ ‎‏برود.» ‏

‏     من که جرأت نکردم حرفی بزنم. برگشتم آمدم بیرون و به آن شخصی که‏‎ ‎‏متصدی این کار بود، گفتم که باید این نوشته از بین برود، فایده ندارد، امام اگر‏‎ ‎‏فرمایشی کردند همین است و قضیه را گفتم. گفتم که امام خیلی از این‏‎ ‎‏وضعیت ناراحت شدند.‏

‏     این کتاب را به چاپخانه بردند و متصدی چاپخانه تعجب کرده بود چون او‏

‏تا به حال چنین جریانی را نه دیده و نه شنیده بود. به زبان عربی می گفت: هذا‏‎ ‎‏سیدی؟! (یعنی این آقا کیست؟!) ‏

‏     الآن رساله هایی که در نجف چاپ شده و به ایران آمده است رفقا دارند و‏‎ ‎‏اگر شما بگیرید می بینید که پشتش را پاک کرده اند. شخصیت این بزرگوار‏‎ ‎‏(امام) اینطوری است یعنی واقعاً هر قدمی برمی داشت برای خدا بود، و خدا‏‎ ‎‏هم با او بود و ایشان هیچوقت ترس نداشت. ‏

236ـ ‏اوائلی که امام در نجف بودند یک نفر استخدام شده بود برای اینکه در‏‎ ‎‏منزل آقا چای بدهد، لباسش تقریباً پاره پاره و کثیف بود. مرحوم حاج آقا‏‎ ‎‏مصطفی(ره) به من فرمود یک پیراهن از این پیراهنهای بلند که به عربی‏‎ ‎‏دشداشه می گویند بگیر بده به این آقا. عرض کردم چشم. به یکی از رفقا گفتم،‏‎ ‎‏ایشان هم رفتند و پارچه خریدند دادند به خیاط دوخت و همۀ پول دوخت و‏‎ ‎‏پارچه یک دیناروربع شد. به پول آن روز تقریباً بیست وپنج تومان، من در‏‎ ‎‏دفتر نوشتم، یعنی موظف بودم که هر پولی به کسی می دادم می نوشتم و‏‎ ‎‏صورت حساب را هر چند روز تقدیم امام می کردم. بعد از چند روز که‏‎ ‎‏صورت را برد، وقتی از مسجد یا مدرسه می آمدیم، امام فرمود: تو احتیاط‏‎ ‎‏نمی کنی. من به عقیده خودم کاری نکرده بودم که خلاف احتیاط باشد، عرض‏‎ ‎‏کردم چه کار کرده ام؟ فرمود: پیراهن را به من می گفتی. عرض کردم که‏‎ ‎‏آقامصطفی گفتند. فرمود: خودم باید بگویم.‏

‏     من امام را خیلی می شناختم اما اگر ارادتم یک بود، شد هزار، چون امام، آن‏‎ ‎‏علاقه ای که به آقامصطفی داشتند و آن شخصیتی که آن مرحوم داشت معذلک‏‎ ‎‏امام فرمودند خودم باید بگویم. حساب این نیست که حالا پسرم هست، چه‏‎ ‎‏رسد به اینکه یکی از اطرافیان بخواهد کاری بکند.‏


237ـ ‏آقایان افغانی که در نجف بودند، حسینیه ای داشتند که مراسمشان را در‏‎ ‎‏حسینیه برگزار می کردند. آنها علاقمند بودند که عکس امام را در آن حسینیه‏‎ ‎‏نصب کنند. مکرر به من مراجعه کردند. من خدمت امام رفتم و مطلب را گفتم.‏‎ ‎‏امام فرمودند: نمی دهم. تا اینکه دوباره یکی از آنها آمد و تقاضای عکس‏‎ ‎‏حضرت امام را نمود. من دوباره خدمت امام رفتم و مسئله را گفتم. امام‏‎ ‎‏به طور تندی جواب منفی دادند. دوباره من اصرار کردم که آقا! اینها نظری‏‎ ‎‏ندارند. امام فرمودند: من خودم مردم را می گویم که دنبال دنیا نروند، این‏‎ ‎‏دنیاست، نمی دهم.‏

238ـ ‏آن وقتی که امام در نجف بودند، رسم بود که مراجع در موسم حج که‏‎ ‎‏می شد، به مکه بعثه می فرستادند. حاج شیخ نصراللّه خلخالی که خیلی نسبت‏‎ ‎‏به امام ارادت می ورزید، اصرار داشت که امام هم بعثه بفرستند. چون بعثه‏‎ ‎‏فرستادن در مکه یک سروصدایی داشت، یک صحنه ای برای مرجعیت و‏‎ ‎‏آقایی بود. امام فرمودند: من نمی فرستم. ‏

‏     احتمال این داده شد که شاید امام برای مخارجشان از سهم امام ملاحظه‏‎ ‎‏بکنند. لذا آقای خلخالی به امام عرض کرد: شما آقای مدنی‏‎[1]‎‏ را بفرستید‏‎ ‎‏همین یک نفر را، و من خرجش را از خودم می دهم. امام فرمودند: خیر و‏‎ ‎‏قبول نکردند. ‏

239ـ ‏منزل امام در نجف خیلی گرم بود. مکرر در مکرر بعضی علمایی که‏‎ ‎‏خدمت امام می آمدند، اصرار می کردند که امام به کوفه تشریف بیاورند؛ ولو‏‎ ‎‏خانه هم نگیرند، اقلاً چند شب هوایی بخورند. ولی ایشان قبول نمی کردند و‏

‏در همان خانۀ کوچک و محقر و با همان هوای گرم سر می کردند. ‏

‏     در منزلشان سرداب داشتند. به قول خودشان می گفتند سرداب سن، یعنی‏‎ ‎‏دو طبقه؛ آنجا یک زمینی بود که می گفتند سن، یعنی قابل سکنی است. تقریباً‏‎ ‎‏برای خنکی آن یک پنکه ای می گذاشتند. روی این شبکه های کف حیاط، یک‏‎ ‎‏چهارپایه می گذاشتند روی آن و یک هواکش، تا این پنکه هوای خنک‏‎ ‎‏سرداب پایین را بیاورد بالا توی حیاط و آنجا را خنک کند. ما یک نجار آورده‏‎ ‎‏بودیم که این دستگاهها را درست کند. البته چند مرتبه خدمتشان عرض‏‎ ‎‏کردیم ولی قبول نمی کردند تا بالاخره قبول کردند و اجازه دادند تا نجار‏‎ ‎‏آوردیم و به هر سختی بود پایه ای درست کردیم تا پنکه روی آن گذاشته شود‏‎ ‎‏و هوای سرد پایین را بکشد بالا توی حیاط که آقا و مهمانان ناراحت نباشند.‏

240ـ ‏بیرونی منزل امام، یعنی اتاقهایی که شبها آقا تشریف می بردند آنجا،‏‎ ‎‏فرشهایش ناقص بود، یعنی قسمتی از اتاق خالی بود. من خدمت امام عرض‏‎ ‎‏کردم که اجازه بدهید که یک فرش برای اینجا تهیه شود، فرمودند: آن طرف‏‎ ‎‏هست. یعنی توی اندرون هست. عرض کردم آنجا گلیم است با اینجا جور‏‎ ‎‏درنمی آید. فرمودند: مگر منزل صدراعظم است. عرض کردم: فوق‏‎ ‎‏صدراعظم است، منزل امام زمان است. فرمودند: امام زمان خودش هم معلوم‏‎ ‎‏نیست در منزلش چی افتاده است.‏

241ـ ‏مرحوم آیت اللّه بجنوردی از ارادتمندان امام بود. امام هم به ایشان احترام‏‎ ‎‏می گذاشتند. گاهی که امام کسالت داشتند، خدمت امام می آمد و هرچه اصرار‏‎ ‎‏می کرد که شما به کوفه بروید، هوای کوفه خیلی مفید است، امام قبول‏‎ ‎‏نمی کردند.‏

242ـ ‏در نجف آقا کولر نداشتند، هوا هم گرم بود. بعضی از آقایان خدمتشان‏

‏مشرف می شدند اصرار می کردند که آقا ولو یک ساعت هم شده تشریف‏‎ ‎‏ببرید کوفه و از آن هوای شط استفاده کنید، آقا قبول نمی کردند، نه که آنجا‏‎ ‎‏قصری بسازند و عمارتی بنا کنند، بلکه فقط با ماشین بروند آنجا لب شط.‏‎ ‎‏بخصوص یادم هست که مرحوم آقای بجنوردی(ره) چون مأنوس و‏‎ ‎‏علاقمند بود، گاهی می آمد آنجا. یکی از دفعاتی که من آنجا مشرف بودم‏‎ ‎‏خدمت آقا، آمده بود آنجا. قصه ای نقل کردند راجع به آقایی و استفاده کردنش‏‎ ‎‏از هوای کوفه، و خیلی تأکید کردند که چقدر مفید است. ولی امام تشریف‏‎ ‎‏نمی بردند و انگیزه شان (آنکه در ذهن من مانده) این بود که چون مرتب خبر‏‎ ‎‏می آوردند که مردم ایران در زندان تحت شکنجه اند ایشان حاضر نبودند حتی‏‎ ‎‏یک ساعت در روز بروند از هوای کوفه استفاده بکنند و توی همان هوای‏‎ ‎‏گرم، توی آن خانۀ کذائی که حتی وسائل معمولی برای خنک کردن هوا‏‎ ‎‏نداشتند می ماندند. ‏

243ـ ‏در نجف کولرهای دستی درست می کردند که از هوای زیرزمین استفاده‏‎ ‎‏می شود. این را ما دلمان می خواست برای آقا درست کنیم. آقا اجازه‏‎ ‎‏نمی دادند. ‏

‏     یک روز آقای فرقانی پنکه خودشان را از منزل آورد. آنجا یک پنجره ای‏‎ ‎‏هم بود که راه داشت به سرداب. آقا بعد از نماز وقتی که تشریف آوردند،‏‎ ‎‏فرمودند که حاج شیخ، اثری دارد؟ البته یک جعبه هم لازم بود که یک طرف آن‏‎ ‎‏به اندازۀ دایرۀ پنکه بریده شود و پنکه داخل آن قرار گیرد و روی دهانه‏‎ ‎‏هواکش گذاشته شود. صندوقی هم آنجا بود که برای حمل کتاب از آن استفاده‏‎ ‎‏می شد، آقا فرمودند همین را بیاورید توی اتاق، عرض کردیم که این با وضع‏‎ ‎‏پنکه اندرون به هم نمی خورد. این صندوق کوتاه است. آقا فرمودند یک چیز‏

‏زیرش بگذارید. ما تصمیم گرفتیم نجاری بیاوریم و یک جعبه به اندازه ای که‏‎ ‎‏پنکه داخلش چرخ بخورد و گیر نکند درست کنیم. ما هم خدمتشان عرض‏‎ ‎‏کردیم درست می کنیم. رفتیم نجار را دیدیم، فیبرها را آورد آنجا، آقا فرمودند‏‎ ‎‏که اینها چیست؟ عرض کردم فیبر. من توی سرداب بودم پیش نجار، جناب‏‎ ‎‏حاج احمدآقا هم آنجا تشریف داشتند، مشهدی حسین (خادم امام در نجف)‏‎ ‎‏هم بود. یک وقت آقا من را صدا زدند. من از سرداب پریدم بالا تا آمدم سلام‏‎ ‎‏کردم. با لحن شدیدی که بی سابقه بود (تعبیر این بود) فرمود: تو، مصطفی،‏‎ ‎‏احمد، اسم دیگری را هم بردند، شما همه دست به یکی کنید که مرا جهنمی‏‎ ‎‏کنید، من اینقدر ترسیدم که حد نداشت، خلاصه یک حالی به من دست داد‏‎ ‎‏برای دو تا فیبر که قیمتی هم نداشت، با زحمت از آقا خواهش کردیم، حالا‏‎ ‎‏یادم نیست به چه تعبیر خدمتشان عرض کردیم، دیگر از سر تقصیر ما‏‎ ‎‏گذشتند و قبول کردند که این تمام بشود. ‏

244ـ ‏در نجف یکی از بزرگان مرحوم شده بودند، امام خواستند به‏‎ ‎‏تشییع جنازۀ ایشان بروند. بنا شد که یک ماشین تهیه شود ما یک ماشین کرایه‏‎ ‎‏کردیم که دربست در اختیارمان باشد، چون هوا گرم بود و امام در گرما معطل‏‎ ‎‏می شدند. خلاصه ماشین را آوردیم و امام هم سوار شدند و قضیه تمام شد.‏‎ ‎‏ماشین تقریباً یک ساعت در اختیارمان بود و یک دینار کرایه به راننده دادم،‏‎ ‎‏یک دینار آن وقت تقریباً بیست تومان بود. دو سه روز بعد که صورت حساب‏‎ ‎‏را تقدیم امام کردم، ایشان به من پرخاش نمودند که: تو احتیاط نمی کنی، شما‏‎ ‎‏برای ماشین یک دینار پرداختی؟ عرض کردم من فکر کردم که حضرتعالی‏‎ ‎‏معطل می شوید. فرمودند: نه، من هم مثل دیگران، چرا اینجور کردی؟‏

245ـ ‏یک وقت در نجف از طرف امام به من امر شد که یک قبایی برای ایشان‏

‏تهیه کنم. من رفتم پیش خیاط آشنا و به ایشان گفتم که یک قبایی می خواهم که‏‎ ‎‏برای آقا مناسب باشد. چندتا نمونه پارچه داشت، گرفتیم همراه با خیاط‏‎ ‎‏رفتیم خدمت امام تا ببینیم کدامش راایشان انتخاب می کنند، تا آن پارچه را‏‎ ‎‏بخریم. اتفاقاً امام آن پارچه ای را انتخاب کرد که به نظر من خیلی جنس بدی‏‎ ‎‏بود و من آن را نمی خواستم. این روش لباس امام بود. لباسشان همیشه تمیز‏‎ ‎‏بود. مرتب بود، اما از جهت جنس و کیفیت خیلی مراعات می کردند و جنس‏‎ ‎‏خوب را نمی گرفتند از این جهت که مواظب بودند وجوهات کمتر مصرف‏‎ ‎‏بشود.‏

246ـ ‏در بین سال چند روزی که حضرت امام در کربلا تشریف داشتند، چون‏‎ ‎‏وضع بیرونی کربلا طوری بود که من داخل نمی توانستم بروم، گاهی مطالبم را‏‎ ‎‏روی کاغذی می نوشتم و می دادم. یکبار که روی کاغذی مطلبم را نوشتم و‏‎ ‎‏دادم، امام که به بیرونی تشریف آوردند تا به حرم برویم؛ در بین راه امام‏‎ ‎‏فرمودند تو احتیاط نمی کنی. من ذهنم از این حرفها خالی بود. اصلاً باورم‏‎ ‎‏نمی آمد که کاری کرده باشم یعنی خطایی در ذهنم نبود. لذا عرض کردم که‏‎ ‎‏چه کار کردم؟ می خواستم ببینم خطایم چیست که دیگر تکرار نشود. امام‏‎ ‎‏فرمودند: این مطلب را روی کاغذ باطله می نوشتی.‏

247ـ ‏در مدرسۀ آقای بروجردی در نجف (که امام آنجا نماز مغرب و عشاء‏‎ ‎‏می خواندند) پنکه هایی بود که با هم روشن و خاموش می شدند؛ یعنی درجه‏‎ ‎‏نداشتند که کم و زیاد شوند. یکی از این پنکه ها که پشت سر آقا بود و خیلی‏‎ ‎‏تند کار می کرد و آقا درتابستان وقتی تشریف می آوردند مدرسه، عرق‏‎ ‎‏می کردند، که قدری برای ایشان مضر بود، بعضی از رفقا یک کلیدی برای این‏‎ ‎‏پنکه درست کرده بودند که درجه داشته باشد. مرحوم حاج آقامصطفی به من‏

‏فرمودند که این رفقا کلیدی که درست کرده اند مثل اینکه دوسه دیناری‏‎ ‎‏خرجش شده است. من دیگر حساب در دستم بود. اگر یک وقت مرحوم‏‎ ‎‏حاج آقامصطفی به من امر می کردند من خدمت امام عرض می کردم اگر اجازه‏‎ ‎‏می دادند انجام می دادم. حاج آقامصطفی هم خودشان می دانستند که من اهل‏‎ ‎‏تخلف نیستم. در این قضیه هم امام بعد از نماز ظهر از مسجد شیخ تشریف‏‎ ‎‏می آوردند. نزدیک منزل من که رسیدند این را عرض کردم. مثل اینکه من‏‎ ‎‏درست عرض نکردم و شاید به گوش مبارک امام اینجور رسید که من پول را‏‎ ‎‏بدون اجازه داده ام، یک کلمه ای گفتند که ولو من دلم نمی آید این حرف را‏‎ ‎‏بزنم ولی چون امام فرمودند نقل می کنم: امام با خشونت فرمودند: مگر من‏‎ ‎‏خودم مرده ام. من دیگر  جرأت نکردم حرف بزنم و صبر کردم تا شب که با امام‏‎ ‎‏به مدرسه می رفتیم عرض کردم آقا من آن پول را نداده بودم، اینجا بود که‏‎ ‎‏ایشان یک لبخند زدند و تبسمی کردند.‏

248ـ ‏تابستانی در نجف به همراهی یک نفر درون سرداب هواکشی را نصب‏‎ ‎‏می کردیم تا شاید هوای خنک را به بالا منتقل کند. امام مرا صدا زدند. متوجه‏‎ ‎‏شدم موضوعی در کار است. دویدم رفتم بالا خدمتشان، با لباس منزل نشسته‏‎ ‎‏بودند. تا رفتم چنان به من نهیبی زدند که ترس مرا فرا گرفت. فرمودند: تو‏‎ ‎‏(نگفتند شما) و مصطفی و این احمد دست به هم داده اید که مرا جهنمی کنید.‏‎ ‎‏من تکان خوردم. جرأت نمی کردم که چیزی بپرسم. فرمودند: تو واسطه‏‎ ‎‏می شوی که به کسی که طلبه نیست، پول بدهم. عرض کردم: آقا، نمی شود به‏‎ ‎‏او نداد. (چون می دانستم آن آدم بددهنی بود و از طرفی عقل حکم می کرد که‏‎ ‎‏تا این اندازه با امام حرف نزنم) فرمودند: چرا نمی شود؟ جرأت نمی کردم‏‎ ‎‏چیزی بگویم. این جمله دو مرتبه تکرار شد. حاج احمدآقا هم به من نگاه‏

‏می کردند و بعداً به من فرمودند: من فکر می کردم که تو چه می گویی! بعد دو‏‎ ‎‏سه مرتبه ای تکرار شد که من عرض کردم آقا نمی شود. آقا با تندی‏‎ ‎‏می فرمودند: چرا نمی شود؟ بالاخره خداوند این جمله را در ذهنم خطور داد‏‎ ‎‏که عرض کردم: آقا پیغمبر هم به بدتر از اینها کمک می کرد. آقا تبسم فرمودند.‏‎ ‎‏تا تبسم فرمودند من دیگر حالم خوب شد.‏

249ـ ‏یک نفر می خواست به ایران بیاید، حاج آقامصطفی فرمودند که فلانی‏‎ ‎‏می خواهد برود ایران، یک پولی برایش از حضرت امام بگیر. من رفتم‏‎ ‎‏خدمت امام و عرض کردم که فلانی می خواهد به ایران برود، یک مقدار پول‏‎ ‎‏به ایشان مرحمت فرمایید. فرمودند: نه، این طلبه نیست. حضرت امام‏‎ ‎‏می شناخت، ما هم می شناختیم، حاج آقامصطفی هم او را می شناخت.‏‎ ‎‏فرمودند که این طلبه نیست، من به او پول نمی دهم. یکی دو روز بعد‏‎ ‎‏حاج آقامصطفی فرمودند که فلانی باز هم به حضرت امام بگو. عرض کردم که‏‎ ‎‏اجازه نفرمودند. فرمودند برو مهم نیست. باز رفتم اندرون و خدمت حضرت‏‎ ‎‏امام عرض کردم، که فرمودند: لازم نیست. یکبار هم فرموده بودند. عرض‏‎ ‎‏کردم، به خودم ببخشید. با تندی فرمود: برو دو دینارونیم به او بده. دو‏‎ ‎‏دینارونیم آن وقت 50 تومان بود.‏

250ـ ‏منزل امام از خیابان دو تا پیچ می خورد و در یک کوچه ای واقع شده و در‏‎ ‎‏تاریکی شب رفت وآمد سخت بود. آقای خلخالی به من فرمودند: اینجا‏‎ ‎‏تاریک است، یک چراغ بزنید. من لامپ را نصب کردم ولی وقتی حضرت‏‎ ‎‏امام آن را دیدند، فرمودند: این را شما زدید؟ عرض کردم، بله. فرمودند:‏‎ ‎‏نمی خواهد.‏

‏***‏

‎ ‎

  • آیت اللّه سیداسداللّه مدنی، شهید محراب.