233ـ آن اوایلی که امام به نجف آمده بودند، گاهی من قبل از اینکه امام تشریف بیاورند، در بیرونی پتو می انداختم. امام فرمودند: «نمی خواهد.»
منظور امام از این نهی، این بود که پتویی را که می اندازید این امتیازی برای من است. ولی بعدها که دیگر در نجف به حالت رسم درآمده بود که در مجلس تشک می انداختند، ما هم در بیرونی منزل تشک می انداختیم.
234ـ در قم و قبل از تبعید که امام گاهی اوقات سوار تاکسی می شدند، برای یک مسیر معین همان کرایۀ اصلی را می پرداختند؛ نه کم و نه زیاد. روزی من سوار تاکسی شدم. درون تاکسی علاوه بر راننده دو نفر دیگر هم وجود داشتند که من هیچکدام و از جمله راننده را هم نمی شناختم. آنها با همدیگر صحبت می کردند و موضوع صحبت آنها در رابطه با سوار شدن علما و پرداخت کرایۀ آنها بود. راننده اسم بعضی از آقایان علماء را برد که وقتی سوار می شوند، پولی زیادتر از کرایۀ خود می پردازند، اما آیت اللّه خمینی فقط همان کرایۀ خود را می پردازد نه کم و نه زیاد.
235ـ امام بر کتاب وسیلة النجاة سیدابوالحسن اصفهانی حاشیه ای زده بود و چیزهایی اضافه کرده بودند و بدین ترتیب تحریرالوسیله که یک رساله ارزنده و اعلایی است درست شده بود. این کتاب را وقتی می خواستند چاپ کنند یک جلدش را آوردند در بیرونی و به من نشان دادند که من خدمت امام ببرم و ایشان ببینند. پشت جلد این رساله از امام خیلی تجلیل کرده بودند.
تابستان بود، امام نشسته بودند. من وقتی کتاب را بردم خدمتشان و به ایشان نشان دادم، تا چشم امام به پشت جلد کتاب افتاد، شدیداً ناراحت شده و فرمودند: «به من نمی گویند! و خودشان اقدام می کنند باید این نوشته از بین برود.»
من که جرأت نکردم حرفی بزنم. برگشتم آمدم بیرون و به آن شخصی که متصدی این کار بود، گفتم که باید این نوشته از بین برود، فایده ندارد، امام اگر فرمایشی کردند همین است و قضیه را گفتم. گفتم که امام خیلی از این وضعیت ناراحت شدند.
این کتاب را به چاپخانه بردند و متصدی چاپخانه تعجب کرده بود چون او
تا به حال چنین جریانی را نه دیده و نه شنیده بود. به زبان عربی می گفت: هذا سیدی؟! (یعنی این آقا کیست؟!)
الآن رساله هایی که در نجف چاپ شده و به ایران آمده است رفقا دارند و اگر شما بگیرید می بینید که پشتش را پاک کرده اند. شخصیت این بزرگوار (امام) اینطوری است یعنی واقعاً هر قدمی برمی داشت برای خدا بود، و خدا هم با او بود و ایشان هیچوقت ترس نداشت.
236ـ اوائلی که امام در نجف بودند یک نفر استخدام شده بود برای اینکه در منزل آقا چای بدهد، لباسش تقریباً پاره پاره و کثیف بود. مرحوم حاج آقا مصطفی(ره) به من فرمود یک پیراهن از این پیراهنهای بلند که به عربی دشداشه می گویند بگیر بده به این آقا. عرض کردم چشم. به یکی از رفقا گفتم، ایشان هم رفتند و پارچه خریدند دادند به خیاط دوخت و همۀ پول دوخت و پارچه یک دیناروربع شد. به پول آن روز تقریباً بیست وپنج تومان، من در دفتر نوشتم، یعنی موظف بودم که هر پولی به کسی می دادم می نوشتم و صورت حساب را هر چند روز تقدیم امام می کردم. بعد از چند روز که صورت را برد، وقتی از مسجد یا مدرسه می آمدیم، امام فرمود: تو احتیاط نمی کنی. من به عقیده خودم کاری نکرده بودم که خلاف احتیاط باشد، عرض کردم چه کار کرده ام؟ فرمود: پیراهن را به من می گفتی. عرض کردم که آقامصطفی گفتند. فرمود: خودم باید بگویم.
من امام را خیلی می شناختم اما اگر ارادتم یک بود، شد هزار، چون امام، آن علاقه ای که به آقامصطفی داشتند و آن شخصیتی که آن مرحوم داشت معذلک امام فرمودند خودم باید بگویم. حساب این نیست که حالا پسرم هست، چه رسد به اینکه یکی از اطرافیان بخواهد کاری بکند.
237ـ آقایان افغانی که در نجف بودند، حسینیه ای داشتند که مراسمشان را در حسینیه برگزار می کردند. آنها علاقمند بودند که عکس امام را در آن حسینیه نصب کنند. مکرر به من مراجعه کردند. من خدمت امام رفتم و مطلب را گفتم. امام فرمودند: نمی دهم. تا اینکه دوباره یکی از آنها آمد و تقاضای عکس حضرت امام را نمود. من دوباره خدمت امام رفتم و مسئله را گفتم. امام به طور تندی جواب منفی دادند. دوباره من اصرار کردم که آقا! اینها نظری ندارند. امام فرمودند: من خودم مردم را می گویم که دنبال دنیا نروند، این دنیاست، نمی دهم.
238ـ آن وقتی که امام در نجف بودند، رسم بود که مراجع در موسم حج که می شد، به مکه بعثه می فرستادند. حاج شیخ نصراللّه خلخالی که خیلی نسبت به امام ارادت می ورزید، اصرار داشت که امام هم بعثه بفرستند. چون بعثه فرستادن در مکه یک سروصدایی داشت، یک صحنه ای برای مرجعیت و آقایی بود. امام فرمودند: من نمی فرستم.
احتمال این داده شد که شاید امام برای مخارجشان از سهم امام ملاحظه بکنند. لذا آقای خلخالی به امام عرض کرد: شما آقای مدنی را بفرستید همین یک نفر را، و من خرجش را از خودم می دهم. امام فرمودند: خیر و قبول نکردند.
239ـ منزل امام در نجف خیلی گرم بود. مکرر در مکرر بعضی علمایی که خدمت امام می آمدند، اصرار می کردند که امام به کوفه تشریف بیاورند؛ ولو خانه هم نگیرند، اقلاً چند شب هوایی بخورند. ولی ایشان قبول نمی کردند و
در همان خانۀ کوچک و محقر و با همان هوای گرم سر می کردند.
در منزلشان سرداب داشتند. به قول خودشان می گفتند سرداب سن، یعنی دو طبقه؛ آنجا یک زمینی بود که می گفتند سن، یعنی قابل سکنی است. تقریباً برای خنکی آن یک پنکه ای می گذاشتند. روی این شبکه های کف حیاط، یک چهارپایه می گذاشتند روی آن و یک هواکش، تا این پنکه هوای خنک سرداب پایین را بیاورد بالا توی حیاط و آنجا را خنک کند. ما یک نجار آورده بودیم که این دستگاهها را درست کند. البته چند مرتبه خدمتشان عرض کردیم ولی قبول نمی کردند تا بالاخره قبول کردند و اجازه دادند تا نجار آوردیم و به هر سختی بود پایه ای درست کردیم تا پنکه روی آن گذاشته شود و هوای سرد پایین را بکشد بالا توی حیاط که آقا و مهمانان ناراحت نباشند.
240ـ بیرونی منزل امام، یعنی اتاقهایی که شبها آقا تشریف می بردند آنجا، فرشهایش ناقص بود، یعنی قسمتی از اتاق خالی بود. من خدمت امام عرض کردم که اجازه بدهید که یک فرش برای اینجا تهیه شود، فرمودند: آن طرف هست. یعنی توی اندرون هست. عرض کردم آنجا گلیم است با اینجا جور درنمی آید. فرمودند: مگر منزل صدراعظم است. عرض کردم: فوق صدراعظم است، منزل امام زمان است. فرمودند: امام زمان خودش هم معلوم نیست در منزلش چی افتاده است.
241ـ مرحوم آیت اللّه بجنوردی از ارادتمندان امام بود. امام هم به ایشان احترام می گذاشتند. گاهی که امام کسالت داشتند، خدمت امام می آمد و هرچه اصرار می کرد که شما به کوفه بروید، هوای کوفه خیلی مفید است، امام قبول نمی کردند.
242ـ در نجف آقا کولر نداشتند، هوا هم گرم بود. بعضی از آقایان خدمتشان
مشرف می شدند اصرار می کردند که آقا ولو یک ساعت هم شده تشریف ببرید کوفه و از آن هوای شط استفاده کنید، آقا قبول نمی کردند، نه که آنجا قصری بسازند و عمارتی بنا کنند، بلکه فقط با ماشین بروند آنجا لب شط. بخصوص یادم هست که مرحوم آقای بجنوردی(ره) چون مأنوس و علاقمند بود، گاهی می آمد آنجا. یکی از دفعاتی که من آنجا مشرف بودم خدمت آقا، آمده بود آنجا. قصه ای نقل کردند راجع به آقایی و استفاده کردنش از هوای کوفه، و خیلی تأکید کردند که چقدر مفید است. ولی امام تشریف نمی بردند و انگیزه شان (آنکه در ذهن من مانده) این بود که چون مرتب خبر می آوردند که مردم ایران در زندان تحت شکنجه اند ایشان حاضر نبودند حتی یک ساعت در روز بروند از هوای کوفه استفاده بکنند و توی همان هوای گرم، توی آن خانۀ کذائی که حتی وسائل معمولی برای خنک کردن هوا نداشتند می ماندند.
243ـ در نجف کولرهای دستی درست می کردند که از هوای زیرزمین استفاده می شود. این را ما دلمان می خواست برای آقا درست کنیم. آقا اجازه نمی دادند.
یک روز آقای فرقانی پنکه خودشان را از منزل آورد. آنجا یک پنجره ای هم بود که راه داشت به سرداب. آقا بعد از نماز وقتی که تشریف آوردند، فرمودند که حاج شیخ، اثری دارد؟ البته یک جعبه هم لازم بود که یک طرف آن به اندازۀ دایرۀ پنکه بریده شود و پنکه داخل آن قرار گیرد و روی دهانه هواکش گذاشته شود. صندوقی هم آنجا بود که برای حمل کتاب از آن استفاده می شد، آقا فرمودند همین را بیاورید توی اتاق، عرض کردیم که این با وضع پنکه اندرون به هم نمی خورد. این صندوق کوتاه است. آقا فرمودند یک چیز
زیرش بگذارید. ما تصمیم گرفتیم نجاری بیاوریم و یک جعبه به اندازه ای که پنکه داخلش چرخ بخورد و گیر نکند درست کنیم. ما هم خدمتشان عرض کردیم درست می کنیم. رفتیم نجار را دیدیم، فیبرها را آورد آنجا، آقا فرمودند که اینها چیست؟ عرض کردم فیبر. من توی سرداب بودم پیش نجار، جناب حاج احمدآقا هم آنجا تشریف داشتند، مشهدی حسین (خادم امام در نجف) هم بود. یک وقت آقا من را صدا زدند. من از سرداب پریدم بالا تا آمدم سلام کردم. با لحن شدیدی که بی سابقه بود (تعبیر این بود) فرمود: تو، مصطفی، احمد، اسم دیگری را هم بردند، شما همه دست به یکی کنید که مرا جهنمی کنید، من اینقدر ترسیدم که حد نداشت، خلاصه یک حالی به من دست داد برای دو تا فیبر که قیمتی هم نداشت، با زحمت از آقا خواهش کردیم، حالا یادم نیست به چه تعبیر خدمتشان عرض کردیم، دیگر از سر تقصیر ما گذشتند و قبول کردند که این تمام بشود.
244ـ در نجف یکی از بزرگان مرحوم شده بودند، امام خواستند به تشییع جنازۀ ایشان بروند. بنا شد که یک ماشین تهیه شود ما یک ماشین کرایه کردیم که دربست در اختیارمان باشد، چون هوا گرم بود و امام در گرما معطل می شدند. خلاصه ماشین را آوردیم و امام هم سوار شدند و قضیه تمام شد. ماشین تقریباً یک ساعت در اختیارمان بود و یک دینار کرایه به راننده دادم، یک دینار آن وقت تقریباً بیست تومان بود. دو سه روز بعد که صورت حساب را تقدیم امام کردم، ایشان به من پرخاش نمودند که: تو احتیاط نمی کنی، شما برای ماشین یک دینار پرداختی؟ عرض کردم من فکر کردم که حضرتعالی معطل می شوید. فرمودند: نه، من هم مثل دیگران، چرا اینجور کردی؟
245ـ یک وقت در نجف از طرف امام به من امر شد که یک قبایی برای ایشان
تهیه کنم. من رفتم پیش خیاط آشنا و به ایشان گفتم که یک قبایی می خواهم که برای آقا مناسب باشد. چندتا نمونه پارچه داشت، گرفتیم همراه با خیاط رفتیم خدمت امام تا ببینیم کدامش راایشان انتخاب می کنند، تا آن پارچه را بخریم. اتفاقاً امام آن پارچه ای را انتخاب کرد که به نظر من خیلی جنس بدی بود و من آن را نمی خواستم. این روش لباس امام بود. لباسشان همیشه تمیز بود. مرتب بود، اما از جهت جنس و کیفیت خیلی مراعات می کردند و جنس خوب را نمی گرفتند از این جهت که مواظب بودند وجوهات کمتر مصرف بشود.
246ـ در بین سال چند روزی که حضرت امام در کربلا تشریف داشتند، چون وضع بیرونی کربلا طوری بود که من داخل نمی توانستم بروم، گاهی مطالبم را روی کاغذی می نوشتم و می دادم. یکبار که روی کاغذی مطلبم را نوشتم و دادم، امام که به بیرونی تشریف آوردند تا به حرم برویم؛ در بین راه امام فرمودند تو احتیاط نمی کنی. من ذهنم از این حرفها خالی بود. اصلاً باورم نمی آمد که کاری کرده باشم یعنی خطایی در ذهنم نبود. لذا عرض کردم که چه کار کردم؟ می خواستم ببینم خطایم چیست که دیگر تکرار نشود. امام فرمودند: این مطلب را روی کاغذ باطله می نوشتی.
247ـ در مدرسۀ آقای بروجردی در نجف (که امام آنجا نماز مغرب و عشاء می خواندند) پنکه هایی بود که با هم روشن و خاموش می شدند؛ یعنی درجه نداشتند که کم و زیاد شوند. یکی از این پنکه ها که پشت سر آقا بود و خیلی تند کار می کرد و آقا درتابستان وقتی تشریف می آوردند مدرسه، عرق می کردند، که قدری برای ایشان مضر بود، بعضی از رفقا یک کلیدی برای این پنکه درست کرده بودند که درجه داشته باشد. مرحوم حاج آقامصطفی به من
فرمودند که این رفقا کلیدی که درست کرده اند مثل اینکه دوسه دیناری خرجش شده است. من دیگر حساب در دستم بود. اگر یک وقت مرحوم حاج آقامصطفی به من امر می کردند من خدمت امام عرض می کردم اگر اجازه می دادند انجام می دادم. حاج آقامصطفی هم خودشان می دانستند که من اهل تخلف نیستم. در این قضیه هم امام بعد از نماز ظهر از مسجد شیخ تشریف می آوردند. نزدیک منزل من که رسیدند این را عرض کردم. مثل اینکه من درست عرض نکردم و شاید به گوش مبارک امام اینجور رسید که من پول را بدون اجازه داده ام، یک کلمه ای گفتند که ولو من دلم نمی آید این حرف را بزنم ولی چون امام فرمودند نقل می کنم: امام با خشونت فرمودند: مگر من خودم مرده ام. من دیگر جرأت نکردم حرف بزنم و صبر کردم تا شب که با امام به مدرسه می رفتیم عرض کردم آقا من آن پول را نداده بودم، اینجا بود که ایشان یک لبخند زدند و تبسمی کردند.
248ـ تابستانی در نجف به همراهی یک نفر درون سرداب هواکشی را نصب می کردیم تا شاید هوای خنک را به بالا منتقل کند. امام مرا صدا زدند. متوجه شدم موضوعی در کار است. دویدم رفتم بالا خدمتشان، با لباس منزل نشسته بودند. تا رفتم چنان به من نهیبی زدند که ترس مرا فرا گرفت. فرمودند: تو (نگفتند شما) و مصطفی و این احمد دست به هم داده اید که مرا جهنمی کنید. من تکان خوردم. جرأت نمی کردم که چیزی بپرسم. فرمودند: تو واسطه می شوی که به کسی که طلبه نیست، پول بدهم. عرض کردم: آقا، نمی شود به او نداد. (چون می دانستم آن آدم بددهنی بود و از طرفی عقل حکم می کرد که تا این اندازه با امام حرف نزنم) فرمودند: چرا نمی شود؟ جرأت نمی کردم چیزی بگویم. این جمله دو مرتبه تکرار شد. حاج احمدآقا هم به من نگاه
می کردند و بعداً به من فرمودند: من فکر می کردم که تو چه می گویی! بعد دو سه مرتبه ای تکرار شد که من عرض کردم آقا نمی شود. آقا با تندی می فرمودند: چرا نمی شود؟ بالاخره خداوند این جمله را در ذهنم خطور داد که عرض کردم: آقا پیغمبر هم به بدتر از اینها کمک می کرد. آقا تبسم فرمودند. تا تبسم فرمودند من دیگر حالم خوب شد.
249ـ یک نفر می خواست به ایران بیاید، حاج آقامصطفی فرمودند که فلانی می خواهد برود ایران، یک پولی برایش از حضرت امام بگیر. من رفتم خدمت امام و عرض کردم که فلانی می خواهد به ایران برود، یک مقدار پول به ایشان مرحمت فرمایید. فرمودند: نه، این طلبه نیست. حضرت امام می شناخت، ما هم می شناختیم، حاج آقامصطفی هم او را می شناخت. فرمودند که این طلبه نیست، من به او پول نمی دهم. یکی دو روز بعد حاج آقامصطفی فرمودند که فلانی باز هم به حضرت امام بگو. عرض کردم که اجازه نفرمودند. فرمودند برو مهم نیست. باز رفتم اندرون و خدمت حضرت امام عرض کردم، که فرمودند: لازم نیست. یکبار هم فرموده بودند. عرض کردم، به خودم ببخشید. با تندی فرمود: برو دو دینارونیم به او بده. دو دینارونیم آن وقت 50 تومان بود.
250ـ منزل امام از خیابان دو تا پیچ می خورد و در یک کوچه ای واقع شده و در تاریکی شب رفت وآمد سخت بود. آقای خلخالی به من فرمودند: اینجا تاریک است، یک چراغ بزنید. من لامپ را نصب کردم ولی وقتی حضرت امام آن را دیدند، فرمودند: این را شما زدید؟ عرض کردم، بله. فرمودند: نمی خواهد.
***