304ـ اوایلی که من توفیق پیدا کردم در خدمت امام باشم، سال 60 بود و امام در منزلشان یخچال نداشتند. حاج احمدآقا فرمودند: یک یخچال برای آقا تهیه کنید. آقای کفاش زاده رفت و یک یخچال 14فوت تهیه کرد و آورد. وقتی من و یکی از برادرها آن را به آشپزخانه منتقل کردیم، امام که در حال قدم زدن در حیاط منزل بودند گفتند: چیه؟ گفتم: یخچال، گفتند: کجا بوده؟ گفتم: حاج احمدآقا در جریانند. امام دیگر چیزی نفرمودند و رفتند. و ما هم آن را به برق وصل کردیم. کمی بعد گفتیم نکند سیم آن اتصالی داشته باشد. تابه آشپزخانه برگشتیم، دیدم امام دوشاخ را از برق درآورده اند و روی یخچال گذاشته اند. از حاج احمدآقا موضوع را سئوال کردیم، گفتند امام گفته اند: این یخچال بزرگ است اگر یک یخچال کوچکتر باشد بهتر است. ما
بلافاصله رفتیم و یک یخچال کوچکتر تهیه کردیم و داخل حیاط بردیم و خدمت امام عرض کردیم اگر اجازه بدهید این یخچال بزرگ را ببریم و آن کوچک را بیاوریم. امام فرمودند: نه آن را نیاورید، این را هم بیایید ببرید. ما هم به حکم وظیفه به دستور ایشان عمل کردیم و حاج احمدآقا که قضیه را فهمید ناراحت شد و گفت: چرا شما یخچال را بیرون بردید؟ از طرف دیگر آن فردی که یخچال را از او تهیه کرده بودیم وقتی ماجرا را فهمید گفت: من این یخچال را نذر امام می کنم و امام هم نذر را برنمی گردانند. مطلب را به حاج احمدآقا عرض کردم که به امام بگویند برای این یخچال پولی داده نشده و نذر شخص ایشان است. وقتی حاج احمدآقا مطلب را به امام عرض کرد امام فرمودند: حالا که نذر است اشکال ندارد، ولی این کوچک را بگذارید و آن بزرگ را ببرید.
305ـ یک روز حجت الاسلام عبداللّه نوری در بیمارستان قلب شهید رجایی برای من خاطره ای از قناعت امام در زندگی تعریف می کرد. ایشان می گفت قبل از سال 42 بود که پله های جلوی ایوان منزل امام ساییده شده بود. بنایی آوردند که آنها را تعویض کند. بنا گفت این کار تعدادی موزاییک و ماسه و سیمان می خواهد و این قدر هم خرج دارد. امام به او فرمودند: نمی شود کاری کرد که خرجش کمتر بشود؟ بنا هم گفت: نه، این کمترین خرجی است که من پیشنهاد کرده ام. امام به او فرمودند: پس من یک راهی پیش پای شما می گذارم تا خرج کمتر بشود. بنا گفت: بفرمایید! آقا فرمودند: آجرها را بردارید و زیرش را ملات بریزید و بعد آجرها را از طرفی که ساییده نشده مجدداً کار بگذارید. بعد با تبسم گفتند: این روش خرجش کمترنیست؟ بنا گفت: بله، آقا من اصلاً فکرش را هم نکرده بودم.
306ـ یک روز سیدمرتضی خدمتکار منزل امام که مسئول خرید مایحتاج منزل بود یک کیلو سبزی خوردن گرفته وارد منزل شد. امام در حیاط قدم می زدند که دیدند او سبزی خریده است. به او گفتند سید این سبزی چقدر است؟ گفت آقا یک کیلو، امام فرمودند: نیم کیلو سبزی بیشتر احتیاج نداریم یک کیلو زیاد است. هر وقت سبزی می گیری نیم کیلو بگیر، حالا هم برو نصفش را بده دفتر و نصفش را بده خانم.
307ـ امام درمصرف برق نهایت صرفه جویی را داشتند؛ مثلا وقتی که می خواستند نماز شب بخوانند یک لامپ 25 وات در اتاقشان روشن بود ولی وقتی می خواستند مطالعه کنند از لامپ 200 وات استفاده می کردند.
308ـ امام همیشه می فرمودند که تلفن برای کارهای ضروری است، و از تلفن کردن برای کارهای غیرضروری خودداری کنید. همیشه به حد احتیاج چراغ منزل را روشن نگهدارید. امام خودشان در تاریکی به نماز می ایستادند. اگر چراغی اضافه روشن بود به شدت ناراحت می شدند، گویی عذاب گناهان را به چشم خویش می دیدند.
309ـ امام نسبت به اسراف خیلی حساس بودند؛ مثلاً اگر شیرآبی چکه می کرد تحمل نمی کردند و با زنگی که نزدیک دست ایشان بود خبر می کردند که بیایید این شیر را درست کنید که آب هدر نرود.
310ـ مشهدی اکبر باغبان منزل امام نقل می کرد که یک روز من داشتم به باغچه آب می دادم، امام به من گفتند: این آب خوردن نباشد. گفتم: نه آقاجان این آبی است که از چاه می آید. گفتند: آب چاهی نباشد که مردم از آن استفاده می کنند. گفتم نخیر آقا آب چاهی است که مخصوص همین جا است و برای درختان همین جا کنده اند. روز دیگر آمدند و گفتند: حاجی خیلی از این آب
استفاده می کنی.
311ـ امام مقید بودند که در هیچ زمینه ای اسراف نشود. اگر می دیدند چیز خوراکی در سطل زباله ریخته شده بسیار ناراحت می شدند و بازخواست می کردند که چرا خوراکی در سطل ریخته اند.
312ـ یک روز پیش ازظهر آقا زنگ زدند. خدمت ایشان رفتم، فرمودند: چراغ داخل حیاط روشن است، آن را خاموش کن. گفتم چشم. چند روز بعد که باز چراغ روشن مانده بود امام مجدداً زنگ زدند. خدمتشان که رفتم فرمودند: اگر برای شما مشکل است چراغ را خاموش کنید، کلید آن را در اتاق من بگذارید من خودم شب ها روشن و روزها خاموش می کنم. گفتم نه آقا مشکل نیست. تا مدتی حواسم را جمع می کردم که مبادا چراغ در روز روشن بماند.
313ـ یک روز صبح که امام روی صندلی نشسته و برنامۀ دست بوسی داشتند، چراغ دفتر آقای رسولی و یک چراغ هم پشت حیاط منزل امام، اطراف منزل حاج احمدآقا روشن بود. امام به من که کنار ایشان ایستاده بودم فرمودند که بیا جلو، نزدیک ایشان که رسیدم با عصبانیت به من فرمودند: در منزل من و فعل حرام؟ در منزل من و اسراف؟ من که مثل بید می لرزیدم عرض کردم آقا چه شده؟ فرمودند: چند مرتبه باید بگویم این چراغ ها را خاموش کنید؛ مگر شما نمی دانید که اسراف حرام است؟
***