پشت ضریح انتظار
عبدالجبار کاکایی
بادی از ییلاق باغهای مجاور - وزان و پابهزا – در خویش چرخی زد و بوی سبز عبای پیامبر«ص» را در مشام کوچههای شهر منتشر کرد.
هر دست مشتی شد و هر مشتی سلاحی!
بوی تند معجزهای در دماغ جانمان پیچید، پیشتر زانکه، نگاه مشبک ما از آن سوی ضریح، در حفرۀ التماسی سرد مدفون شود.
هر قاب عکسی شد و هر عکس، شهیدی!
فریادی از جگر برکشیدیم، بلندتر از شیون داغمرگی شهیدی که از قفسۀ استخوانی مادری بیرون جهد و رقصان رقصان بر پوست سرد آسمان بنشیند.
هر خاک، حفرهای شد و هر حفره مزاری!
شب با دامن آتش گرفته شفق، پا در گریز داشت و بر سر راه یک یک ستارگان خرد را به انگشت سبابه در کام گلوله میکشید و هر ستاره که بر زمین میافتاد فانوسی میشد بر بامی تا روشنایی از سقفی چکه کند.
هر مزاری دانهای شد و هر دانهای نهالی!
بادی تنوره کشان، در میان هلهلۀ پرچمها و بهت لرزان بیدها، آمد، بی آنکه دست صبری دامن گیرش شود و پلکانی از معراج تا هبوط آویخته شد.
«در بگشایید!
شمع بیارید!
عود بسوزانید!
پرده به یکسو زنید از رخ مهتاب.»
صدای نعلین، در سرسرای سکوتمان پیچید و اشتیاق از آغوشمان زبانه کشید.
هر گل دسته بلالی شد و هر بلال تکبیری!
آبدانههای ماندۀ شب – در چشمها – بخار شد بر گونههای داغ از تب انتظار.
ما عابران پیاده – سبز چون درختان – بر دو سوی خیابان ایستادیم تا آن سوار راه را بنماید و بازشناسد، میدانگاه را از کوچههای بنبست و چالهها و آب ماندههای هر شب:
پلکهای سنگین نیایش بر نگاههای اشکآلود و لغزان فرود آمد و هر یک به حقیقت «خاطرهای از نیش خنجری» یا تازیانهای گواهی داد.
«سال قحطی چشم تو!
سالی که باغ در سایه میزیست،
و جنگل از بسیاری رطوبت، کرخت میرویید.»
هر خاطره اندوهی شد و هر اندوه اشکی!
هر نگاه ایستاده بر درگاه، شاید از لای ابر عابری یا محافظی، لحظهای به لذتی عمیق، در آن مردمکان صبور که بسیاری شب را در خویش گذرانده بودند نظر ببندد و جنس آسمانی را از زمینی بازشناسد.
پیر ما «عاشقترین زندگان» را برای دیدار نخستین برگزید، شهیدان را که با چشمهای برگشاده از شوق لبخند میزدند.
هر شوق گامی شد و هر گام شتابی!
و آنگاه رود بلاغت در بهشت زهرا«س» جاری شد و آبریزهای انتظار، تمامی رود را با جان خویش بلعیدند.
هر مزار حفرهای شد و هر حفره گوشی که با هزار رشته رگ سرخ به جان زمین متصل میشد.
□ عبدالجبار کاکایی
پاییز 1370