ریشه در آفتاب
خاک بود و غربت و عطش
خاک بود و التقای زخم گل
ماه، پله پله مینشست
قطره قطره میچکید
در تنم هزار شب نشسته بود
نه نسیم خواهشی که وسعتم دهد
وحشتی غریب بود
کوه را گریستم
زخم را به رودخانه ریختم
اسب را صدا زدم
صبح شد، وزید باد
دوست،
مثل یک بغل طراوات از غبار جادهها
رسید
در برابر هجوم سایه قد کشید
سمت سبز را اشاره کرد
حرف زد به لهجهی بهار
بیدرنگ آسمان،
پرنده را، درخت را و عشق را
به خویش راه داد
لحظهای مرا پناه داد
خلوتم به موج، ره گشود،
ریشهام به آفتاب، راه یافت
مثل نقطهای قشنگ منتشر شدم.
□ مصطفی علیپور