انفجار نور
خاطرات حاج محسن رفیق دوست سرپرست
بنیاد مستضعفان و جانبازان از لحظههای
تاریخی ورود حضرت امام به ایران
وقتی که مرحوم شهید بهشتی، رضوانالله تعالی علیه، در پاریس خدمت امام شرفیاب شدند. صحبتهایی شد و ایشان به ایران آمدند و برای تشکیل کمیتۀ استقبال از حضرت امام عدهای از دوستان را به منزل خودشان دعوت کردند. آنجا من جملات ایشان در گوشم زنگ میزند که فرمودند، برادران کمربندها را محکم ببندید، امام بزودی میآید، امامی که من ملاقات کردم. ساعت رفتن شاه را میداند، ساعت ورود خودش را میداند، و آینده را هم میداند که از همانجا تشکیل کمیته استقبال از امام شروع شد که بعد از پاریس پیغام رسید که امام اراده کردند که اولاً محل اسکان ایشان شمال شهر نباشد، اماکن خصوصی نباشد. جای پر زرق و برق نباشد که ما هم در جلسات کمیتۀ استقبال روی این موضوع تحقیق میکردیم و فکر میکردیم جایی که به نظرمان مناسب آمد مدرسه رفاه بود که مدرسۀ رفاه در حقیقت به حضرت امام تعلق داشت. چرا که این مدرسه را مقلدین امام با وجوهاتی که با اجازۀ امام در آنجا داده بودند ساخته بودند و یک مدرسه اسلامی بود وقتی که به پاریس اطلاع دادند مورد موافقت قرار گرفت و مدرسه رفاه به عنوان مقر کمیته استقبال از امام انتخاب شد. در کمیته به حقیر دو مسئولیت رسمی داده بودند یکی «مسئول تدارکات کمیته استقبال» بود که علنی بود و یکی هم «مسئولیت امنیت حفاظت از شخص امام» بود که آن مسئله تدارکات را با یک تشکیلات بسیار وسیعی سامان میدادیم و یک عده دیگری هم با من همکاری داشتند، اما در مورد مسئولیت امنیت که قرار بود من به عهده داشته باشم به طور کلی فقط برادران بزرگواری که اکثرشان مثل شهید بزرگوار آیتالله مطهری، شهید مظلوم آیتالله بهشتی، مرحوم شهید مفتح، اینها الان نیستند، ولی آقای هاشمی و مقام
معظم رهبری الان هستند فقط اینها میدانستند که مسئله امنیت به عهده بنده است. ما آمدیم برای امنیت فکر کردیم که از چه کسانی استفاده کنیم. البته فکر نمیکردیم که بعداً همه ترتیبات ما به هم میخورد، اما خوب مأموریت داشتیم و میخواستیم این کار انجام شود، در میان دوستانی که با ما بودند، خدا رحمتش کند شهید گرانقدر سپاه، شهید بروجردی را که ایشان با من از سالهای قبل از انقلاب ارتباط داشت و با هم در مبارزه علیه طاغوت کار میکردیم. من قبل از به زندان رفتن هم با ایشان آشنا بودم و میدانستم که ایشان از بچههای مبارز و مسلح است. در نقل و انتقال اسلحه برای آن گروهها خود من بودم که از جاهای مختلف تهیه میکردم، من ایشان را خواستم و گفتم که چنین مسئولیتی به من داده شده و قرار است که ما گروهی را انتخاب کنیم و حفاظت از امام را به عهده بگیریم. ایشان حدود پنجاه نفر از برادران را که همه از بچههای کارکرده و سلاح دیده و مورد اعتماد بودند، جمع کردند. ما تقریباً مدتی برای این کار مانور دادیم. ماشین تهیه کردیم، موتورسوارها چطور باشند. پیشنهاد شد به کمیتۀ استقبال، که حفاظت از امام را بدهید به مجاهدین خلق. اینها مطالبی است که تاکنون گفته نشده. من برای اولین بار ریزهکاریها را میشکافم تا در تاریخ بماند. ما با اینها (منافقین) هم آشنا بودیم و کار کرده بودیم. اما من از وقتی که سازمان دچار انحراف فکری شد، خطم را از اینها در زندان جدا کردم و به بیدینی و بیمحتوایی اینها پی بردم. ما مخالفت کردیم و کار به جایی رسید که در مدرسه رفاه جلسهای تشکیل شد و چند نفر از طرف شورای انقلاب مأمور شد که حرفهای مرا گوش کنند. حرفهای طرف مقابل را هم گوش کنند و من به چند دلیل این موضوع را در آن جلسه ثابت کردم که این کار به مجاهدین داده نشود. دلایل من این بود که اولاً به چه اشخاصی میخواهند این کار را واگذار کنند، آیا همانهایی که اخیراً از زندان آزاد شدند. یا کسانی که بیرون بودند، معلوم بود که میخواستند به همین اشخاص بدهند. دلیل اولم این بود که اینهایی که امام را قبول ندارند. دوم اینکه آنهایی هم که در زندان بودند 5 - 6 سال بود که آمادگی حمل سلاح را نداشتند. سوم اینکه اصلاً اینها سلاح ندارند. در مقابل ما گروهی را انتخاب کردیم که گروه توحیدی صف بود. آنها همه مسلح بودند، حتی مسلسل هم داشتند، همه از عاشقان امام بودند. همه هم مورد تأیید خود آقا قرار گرفتند. و لذا در آن جلسه، این موضوع هم حل شد و ما آماده شدیم که برای ورود اول امام که روز پنجم بهمن بود. فرودگاه، فرودگاهی بود که قبلاً سقفش ریخته بود و قرار بود از همان فرودگاه استفاده کنیم، اما هنوز افتتاح نشده بود. مرتباً میرفتیم
میدیدیم پلیس آنجا را احاطه کرده تا آنکه فرودگاهها کاملاً بسته شدند. یک بحث این بود که اگر امام تصمیم گرفتند که بیایند ما برویم و مسلحانه فرودگاه را بگیریم. ما طرح این کار را ریخته بودیم که حتی از کجا برویم و چه جوری حمله کنیم. چقدر تلفات بدهیم و به هرحال چه کار بکنیم. طرح دیگر براساس تماسی که آن موقع با بقایای رژیم داشتیم، این بود که آنها تصمیم داشتند فرودگاه را در اختیار ما بگذارند. طرح دوم قبول شد آنها شب 12 بهمن حدود ساعت 9 شب اعلام کردند که بیاید. ما گفتیم که ما میخواهیم فرودگاه را تحویل بگیریم، شما حق ندارید در فرودگاه باشید. اما آنها گفتند کسی از ما نباید مسلح باشد. که ما گوش نکردیم. شب ساعت 9 رفتیم فرودگاه را تحویل گرفتیم. عدهای از برادران غیر از گروهی که جزو محافظین بودند، آنها را بردیم روی سقف فرودگاه و جاهای مختلف با لباسهای مبدل و انواع پوششها قرار دادیم. به ایشان مسئولیت دادیم و آنها هم مراقب بودند. صبح حرکت کردیم با همۀ بچهها. یادم هست دو تا مسلسل قرار بود با خودمان ببریم فرودگاه. مرحوم شهید بروجردی، که باصطلاح بعد از من که مسئول امنیت بودم، مسئول گروه بود. لباس روحانیت پوشید و مسلسل را زیر همان لباس حمل کرد به فرودگاه. از همانجا مشکلات ما شروع شد. چند تا مسئله داشتیم: یکی، ترتیب ایستادن مستقبلین بود در سالن فرودگاه. دوم بعد از اینکه امام از هواپیما تشریف آوردند پایین، چه کسی برود استقبال. آنجا همه اتفاق کردند که شهید مطهری برود و کسی هم اعتراض نداشت. بعد ما آمدیم دیدیم که صفهایی تشکیل شد، صف اول حدود 14- 15 نفر از سران منافقین ایستادهاند. ما نمیخواستیم اینها باشند. بلافاصله در آن حالت به این چیزها توجه کردن کار خیلی مشکل بود. بالاخره ترتیبی دادیم که روحانیون بیایند و جلو بایستند و اینها (منافقین) بروند پشت بایستند. حتی یادم هست برای اینکه بتوانیم موضوع را خیلی روحانی بکنیم. رهبر ارامنه هم آوردیم سرصف در کنار روحانیون خودمان قرار دادیم که اصولاً روحانی باشد و افراد غیرروحانی بروند صف دوم بایستند. امام از هواپیما پیاده شدند و آمدند در سالن فرودگاه.
وقتی که آمدند، از همان جا مشخص شد که نمیشود یک نظم از پیش تعیین شده را رویش حساب کرد. پس باید با کمال دقت در اختیار قضا و قدر بود. بعد دیدم امام برگشتند به باند. و من بسرعت آمدم به سمت ماشین که دم در خروجی فرودگاه گذاشته بودیم برگشتم پشت فرمان نشستم. هیچ کس غیر از دو تن از شهدای بزرگوار، شهید مفتح و شهید مطهری، نمیدانستند که من رانندۀ ماشین امام هستم. تا آمدم سوار ماشین شدم، مقام معظم رهبری آمدند از در
بیرون، دم در ماشین گفتند: «شما اینجا هم سر همه کلاه گذاشتید همه جا زرنگی کن.» گفتم که بالاخره افتخاری است که تکرارشدنی نیست. با ماشین حرکت کردم آمدم فرودگاه. دیدم که امام سوار بنز نیروی هوایی شدهاند. البته باید بگویم که نیروی هوایی به ما خیلی کمک کردند. قبل از ورود امام نیروی هوایی با ما ارتباط داشتند. به همین دلیل هم با آنها قرار گذاشته بودیم که در بهشت زهرا هلیکوپتر بیاورند. آن گروهی که از قبل، با رهبران انقلاب هماهنگی و همکاری داشتند، دیدم که افسران نیروی هوایی صف منظمی در دو طرف تشکیل دادهاند و سلام نظامی کردند. امام نیز داخل بنز نشستهاند، البته قرار بود که در بنز غیر از حضرت امام که عقب بنز جایشان را درست کرده بودیم، مرحوم شهید مطهری و حاج سید احمد آقا را هم سوار بکنیم. یکی از آقایان نهضت آزادی (آقای صباغیان) هم که در کمیته استقبال مسئولیت داشت قرار بود جلو ماشین بغل دست من بنشیند. من بلافاصله رفتم دم در ماشین و در را باز کردم و خدمت امام سلام کردم و عرض کردم که امام قرار است که شما در ماشین عقبی بنشینید. امام گفتند که چرا. مرحوم عراقی هم آمده بودند به کمک من. گفتم این ماشین کوتاه است و ما ماشین بلندی در نظر گرفتیم. جمعیت زیاد است و مردم میخواهند شما را ببینند. مردم میریزند روی ماشین و مشکل ایجاد میشود و آن ماشین برای اینکار آماده شده، امام چیزی نگفتند. آمدند پایین، جایی از ماشین را که قرار بود امام بنشینند ضد گلوله کرده بودم؛ یعنی هم پشت سر خودم شیشه گذاشته بودم و هم پشت سر امام و هم طرف چپ و راست ماشین. در بدن ماشین فولاد مقاوم و شیشههای ضد گلوله تعبیه شده بود. امام نگاهی کردند و گفتند: من میخواهم جلو بنشینم. خوب امام بودند و کاری نمیشد کرد. بعد ما منتظر بودیم که آقای مطهری بیایند که ایشان رفته بودند داخل جمعیت ناگهان دیدم آقای صباغیان داخل ماشین نشسته است، امام نگاهی کردند و فرمودند: این آقا بیایند پایین. ایشان گفتند که قرار است من هم باشم. امام فرمودند که بیایید پایین و غیر از احمد کسی سوار نشود. یک خورده ایشان مقاومت کردند که حتماً باید باشم و مأموریت دارم. امام با نیمه عصبانیت فرمودند: بیا پایین. ایشان آمد و احمد آقا عقب ماشین نشستند. جمعیتی که آمده بود بسیار بیش از آنچه بود که ما پیشبینی کرده بودیم. من محکم کاریهایی در ماشین انجام داده بودم. دو تا در ماشین بلیزر را طوری ترتیب داده بودیم که بدون خواست خودم باز نمیشد. یعنی بعد از اینکه در بسته میشد یک اهرمی درست کرده بودیم که سف میشد. من خودم فقط میدانستم که کجا را بزنم تا در باز شود. امام هم
نمیتوانستند در را باز کنند یا کسی از بیرون آن را باز کند. امام سوار شدند و ما حرکت کردیم. در بیرون هم ما اسکورت گذاشته بودیم، یعنی حدود ده تا موتور سوار داشتیم و هشت تا ماشین اسکورت که دو تا جلو حرکت کنند و من پشت سر آنها راه بیفتم دو یا سه تایی هم پشت سر من حرکت کنند. ده تا موتور هم گروه را از دور زیرنظر داشته باشند. لحظه اول که از باند بیرون آمدم در آرایشی که خواسته بودیم قرار گرفتم. بچهها آماده بودند. داخل هر ماشین هم غیر از راننده – که خود او هم مسلح بود - چهار نفر دیگر مسلح داشتیم که باصطلاح آماده بودند و تمرین کرده بودند که اگر مشکلی پیش آمد، برخورد کنند. میدان فرودگاه را دور زدیم. وارد خیابان شدیم تا نرسیده به میدان آزادی. تقریباً از تشکیلات اسکورت ما فقط موتورسوارها مانده بودند. وارد میدان آزادی که شدیم دیگر اصلاً نظام از هم پاشید و ما فقط با مینی بوس صدا و سیما باقی ماندیم که جلو ما حرکت میکرد و یک بنزی که بین من و مینیبوس قرار گرفته بود و تا نزدیکیهای بهشت زهرا هم با ما بود. البته مال خودمان بود، اما غیر از این چارهای نبود. کسی هم نمیتوانست بگوید که این بنز برود کنار. تلویزیونیها هم خیلی ناراحت بودند از اینکه این بنز بین ما و خودشان قرار گرفته. آنها از روی طاق مینیبوس فیلمبرداری میکردند. آنجایی که میدان آزادی تمام شد و میخواستیم وارد خیابان آزادی بشویم، ما متوقف شدیم و جمعیت ریخت. در فیلمها مشخص است من دیدم که نباید توقف کنم. اگر متوقف بشوم دیگر نمیتوانم حرکت کنم لذا بنا گذاشتم که به هر قیمتی به حرکت خودم ادامه بدهم. ولو اینکه جلویم آدم باشد، حرکت شروع شد. ما گاهی میدیدیم که کسی از جلو ماشین در میرفت. بعد میفهمیدیم کسی گیر کرده زیر ماشین. البته جوری بود که کسی از بین نمیرفت، ولی خیلی آویزان میشدند به ماشین. تا اینکه بخشی از راه را که آمدیم، دیدم که همه مردم هی اشاره به زیر ماشین میکنند. من ترمز زدم، دیدم که یکی دوید. معلوم شد که آن آقا گیر کرده و 200 - 300 متر کشیده شده بود. من میدیدم که مردم هی نگاه به آن بنز میکنند. امام هم نشسته بودند توی ماشین، و دائماً دقت داشتم به چپ خیابان و راست خیابان، یک لبخند و آهنگی که یک لحظه هم تا بهشت زهرا قطع نشد. با دست اشاره میکردند و پاسخ احساسات مردم را میدادند. مردم هی به بنز نگاه میکردند. من اشاره به مردم میکردم که بابا امام توی ماشین من نشسته. بعد مردمی که امام را ندیده بودند میدویدند. نگاه میکردند میدیدند امام نیست. بعد که میپرسیدند امام کو؟ متوجه میشدند ایشان در ماشین من نشستهاند. آنگاه میدویدند. جمعیت
عظیمی دنبال ماشین میدوید. تا آمدیم نزدیکیهای دانشگاه تهران، نزدیک دانشگاه ماشین اجباراً متوقف شد. حتی در برنامه بود که ما با ماشین وارد دانشگاه بشویم و امام اعتصاب و تحصن روحانیت را بشکند. و از آنجا حرکت کنیم برویم به بهشت زهرا. من دیدم اصلاً عملی نیست. امام برنامه را میدانستند، امام به من فرمودند: قرار بود بیاییم دانشگاه. گفتم: امام قرار بود، الان دیگر نمیتوانیم برویم، در همین گفت و گو بودیم که ماشین افتاد به دست مردم. من حس کردم که ماشین در اختیار من نیست و خودبخود حرکت میکند در این لحظه من سرعت ماشین را زیاد کردم و آمدیم تا انتهای خیابان امیریه و یواش یواش طرف منطقه جنوب و فقیرنشین تهران. از آنجا به محض اینکه خانههای کاهگلی و فقیر دیده شد، امام به احمد آقا فرمودند: اینجا کجاست. البته در مسیر مرتباً میپرسیدند که این کدام خیابان است و آن کدام محله. احمد آقا مرتباً جواب میدادند. یا از من میپرسیدند. آنجا امام فرمودند که من با این مردم کار دارم و این مردم هم با من کار دارند. این حرفها را تقریباً اول جاده شهید رجایی فعلی فرمودند. نکته جالب دیگر این بود که بعد از میدان منیریه یک جوان از این داش مشدیهای جنوب شهری آمده بود و دستگیره طرف امام را در دست گرفته بود و با سرعت ماشین میدوید و از یک طرف قربان صدقه امام میرفت و از یک طرف هم فحش میداد به شاه و دار و دسته شاه. فحشهای بدی هم میداد. من دو سه مرتبه ترمز کردم که دستگیره ماشین را رها کند. یک مرتبه شروع کردم به طرف ایشان پرخاش کردن که مثلاً خفه شو. برو گم شو. این
حرفها چیه که میزنی. آقا یک مرتبه مرا با غضب نگاه کردند فرمودند: تو چکار داری. اینکه حالش طبیعی نیست. تو رانندگیات را بکن. یعنی حرف امام این بود که این آقا در یک حالت دیگری است. ماشین را رها کرد و رفت. ما نیز رفتیم و رسیدیم به بهشت زهرا؛ به بهشت زهرا که رسیدیم، البته در مسیر روی ماشین مردم نشسته بودند و چند برابر توی ماشین آدم بالای ماشین نشسته بود. بعضی هم روی کاپوت سوار شده بودند، من آنها را پیاده کردم تا جلویم را ببینم و به جرئت میگویم که خیلی از مسیر را بدون دید حرکت کردم. چیزی نمیدیدم. فقط دو طرف مینیبوس را برای خودم شاخص قرار داده بودم آن را نگاه میکردم و میرفتم. حالا نمیدانستم مسیر خودم هست یا نه. یا جمعیت را زیر میکنم یا نه. نمیدانستم. تا وقتی که وارد بهشت زهرا شدیم. دیگر از مینی بوس هم خبری نبود. در آن شلوغی ما رفتیم و وارد بهشت زهرا شدیم. یکی از جالبترین لحظهها، آنجا بود، مردم نرسیده به بهشت زهرا روی ماشین ریختند. هوا سرد بود. اما گاهی مجبور میشدم کولر ماشین را چند لحظه روشن کنم. میدیدم آقا عرق کردهاند. زود هم خاموش میکردم که ایشان سرما نخورند. ولی ماشین کاملاً گرم بود به طوری که هوایی نداشتیم. نزدیکیهای بهشت زهرا شاید پانصد متر مانده حاج آقا بیهوش شد و عقب ماشین افتاد.
حضور: چند ساعت طول کشید؟
ج – از فرودگاه تا بهشت زهرا تقریباً سه ساعت طول کشید. وقتی وارد بهشت زهرا شدیم، مردم آنقدر ریختند روی ماشین و لگد به موتور ماشین زدند که موتور ماشین از کار افتاد و خاموش شد. هر چه استارت زدم روشن نشد فرمان ماشین هم هیدرولیک بود. بنا هم بود برویم طرف چپ اما فرمان به طرف راست قفل شد. امام میخواستند در ماشین را باز کنند. اما، در ماشین هم باز نمیشد؛ بعد گفتند که ما باید برویم قطعه 17. گفتم بله. آقا میرویم. عجله نکنید. فرمودند: نه مردم منتظرند من باید بروم. شما در را باز کنید. آن لحظه از لحظاتی که هرگاه یادم میافتد، تب به من دست میدهد. آن لحظه من در برزخ بودم. دستور امام را گوش کنم یا نکنم. اگر دستور امام را گوش کنم و امام آنجور میرفت پایین، چیزی از امام نمیماند. ازدحامی که بود غیرقابل کنترل بود. اگر باز نکنم. دستور امام است چکار کنم. گفتم: آقا قربان شکلتان چند لحظه اجازه بدهید فکر بکنم ببینم چکار کنم. به حالت گریه گفتم: یک خورده اجازه بدهید. ایشان کمی صبر کردند و فرمودند: این در را چه کار کردهاید. من متوسل شدم به ائمه. که یک دفعه دیدم آقای ناطق بدون عبا و عمامه مثل کسی که دارد توی آب شنا میکند. روی مردم عین شناکنان داشت میآمد طرف من. من در را باز کردم و گفتم: بابا امام
میخواهد پیاده بشود. من چه جوری در را باز کنم که ایشان پیاده بشوند. ایشان گفتند که میخواهیم به سمت هلیکوپتر برویم به هلیکوپتر باید ماشین را برسانیم. و از آنجا تا هلیکوپتر حدود، 200، 300متری بود. ماشین را همچنان مردم بلند کرده بودند. بردم ماشین را با زاویه 90 یا کمتر از 90 درجه به هلیکوپتر چسباندیم. حالا بحث این بود که امام از آن در پیاده شوند یا نه. مصلحت نمیدانستم. به برادرانی که با ما بودند گفتیم که شما قاعده مثلث بسازید: یک طرف هلیکوپتر و طرف دیگر ماشین و طرف دیگر هم ماشین است. آن قاعده را ببندید که کسی از طرفی که میخواهم در ماشین را باز کنم بیرون نیاید و بتواند از این طرف پیاده شوند (هلیکوپتر آن موقع خاموش بود) بعد من آن موقع دیگر آخرین رمق از اراده و اعصاب را داشتم. در را باز کردیم و کاملاً سمت راست، درست مقابل در هلیکوپتر باز شد اول آقا سید احمدآقا و آقای ناطق نوری رفتند داخل هلیکوپتر و بعد آمدند پایین و قرار شد که در را باز کنم و حضرت امام بیایند از روی پای من به صورت پله باشد، بروند بالا که همین طور شد که حاج سید احمد آقا و آقای ناطق، امام را در آغوش گرفتند و ایشان را به داخل هلیکوپتر هدایت کردند و من دیدم که امام در داخل هلیکوپتر جای گرفتند و من بیهوش شدم و دیگر نفهمیدم که هلیکوپتر کی روشن شد؟ کی پرواز کرد؟ کجا رفت؟ نفهمیدم، موقعی که به هوش آمدم، دیدم دکتر عارفی که بعداً از آن روز به بعد تا رحلت حضرت امام در خدمت ایشان بودند مشغول ماساژ قلب و سینه من است. تا چشم باز کردم آن لحظه بود که حضرت امام میفرمودند: «من تو دهن این دولت میزنم، من دولت تعیین میکنم» آن لحظه این جمله را شنیدم و آمدیم و مراسم تمام شد و از آن به بعد باید از آقا سیداحمدآقا یا آقای نوری سؤال کنید، تا شب، شب همه ناراحت بودند، همه بزرگان ناراحت بودند که امام کجا رفت و کجاست؟ ساعت ده شب بود که امام به مدرسه رفاه تشریففرما شدند. قبل از این قضایا در مدرسه رفاه کمیتههایی تشکیل داده بودیم اینها کفایت نمیکرد برای کارهای کمیته استقبال و چون مدارس تعطیل بود ما به مدرسه علوی شماره 2 در خیابان ایران رفته بودیم. مرحوم مطهری آمدند، قبل از ورود به مدرسه رفاه یک ارزیابی کردند و خوب این استقبالی که دیدیم حالا اینها میخواهند بیایند و امام را ببینند. اینجا چه جوری، از کجا بیایند و از کجا بروند. ما همانجا راهی را پیدا کردیم که مدرسه رفاه بین دو کوچه واقع شده بود گفتیم جمعیت از این در بیایند و از آن در بروند، ولی باز دیدیم کوچههای مدرسه رفاه گنجایش مردم را ندارد رفتیم مدرسه علوی دیدیم که آنجا بهتر است از در خیابان وارد بشوند و از در کوچه خارج شوند و بعد از آن مصلحت بر این شد که محل
اقامت امام به جای مدرسه رفاه در مدرسه علوی باشد. که ایشان تشریف آوردند و یک ربع یا نیم ساعتی در مدرسه بودند. هفتاد و پنج هزار نفر انتظامات داشتیم. انتظامات رسمی که البته میگویم آنجوری که برنامهریزی کرده بودیم خیلی بودند اما هفتاد و پنج هزار نفر بازوبنددار داشتیم که مسئول انتظامات بودند. امام وارد شدند، همان اعضای کمک استقبال که آنجا بودند ایشان صحبت کوتاهی در مدرسه کردند و به صورت مخفی که کسی نفهمد این چه کسی است با پیکان به مدرسه علوی تشریف بردند. چون دیگر محوطه از جمعیت جای سوزن انداختن نبود به اتفاق شهید مطهری و بعضی دیگر تشریف بردند به مدرسه علوی، در مدرسه علوی از فردایش دیدار مردم و بیعت مردم و بیعت حضوری شروع شد.