جشن پیروزی در اسارت
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

زمان (شمسی) : 1370

جشن پیروزی در اسارت

جشن پیروزی در اسارت

□ گفتگو با حجت‌الاسلام ابوترابی 

اشاره 

در تاریخ 19  / 8  / 70، جناب حجت‌الاسلام آقای ابوترابی، نمایندۀ ولی فقیه در ستاد امور آزادگان که خود نیز ده سال در چنگال رژیم بعث عراق در اسارت بوده‌اند، با دعوت قبلی از مؤسسه تنظیم و نشر آثار حضرت امام(س) دیدن کرد و طی مصاحبه‌ای که در محل مؤسسه با ایشان صورت گرفت مطالب جالبی بیان فرمود که قسمتهایی از آن را ملاحظه می‌فرمایید. 

حضور: در مورد بیست و دو بهمن بفرمایید و اولیه دهۀ فجر، که در اسارت رژیم بعث بودید بر شما و دوستان دیگر چگونه گذشت‏؟‏

‏- اولین بیست و دو بهمن، با توجه به اینکه بنده در 26 آذر 59 به اسارت در آمدم، و مدت یک سال هم تقریباً در سلول وزارت دفاع بودیم اگر افسری هم در بین اسرای ایرانی احساس می‌کردند که اطلاعات بیشتری دارد و می‌خواستند شاید با فشار و تهدید در زیر بازجوییها اعترافاتی بگیرند لذا کلاً سال 59 را و چند ماهی (شش ماه) از سال 60 را در سلول بودیم و بیست و دو بهمن آن سال، الان دقیقاً یادم نیست چه وضعیتی داشتیم، ولی مسلماً یا دو نفر بودیم توی یک سلول یا نهایتش 4 - 5 نفر. آن وقت، آن هم 4 - 5 نفری که شدیداً زیر بازجویی بودند و افسرهایی را که می‌آوردند وزارت دفاع و تصمیم داشتند از آنها اطلاعات بیشتری بگیرند، معمولاً کسانی نبودند که تن ‏


‏به خواست دشمن بدهند و تسلیم بشوند. لذا شدیداً زیر فشار و رعب و ترس و وحشت بودند، روی این حساب شرایطی نبود که ما بخواهیم در این رابطه‌ها، برنامه‌ای داشته باشیم. خصوصاً با توجه به اینکه بودن اینگونه افسران با ما معمولاً مدتش هم کوتاه بود، نهایتش سه روز حداکثر یک ماه و کمتر افسری بود که یک ماه با ما بماند. معمولاً آنها را در ظرف مدت ده روز تا 15 روز بازجوییشان را تمام می‌کردند و می‌بردند. لذا شرایطی نبود که ما از قبل برنامه‌ای تنظیم بکنیم و یا در آن روزهایی که اینها زیر فشار بودند و یک همچنین شرایطی، خصوصاً با توجه به اینکه در وزارت دفاع این سلول در یک محوطه خیلی کوچکی قرار داشت که همیشه دست کم سه الی چهار نفر سرباز و درجه‌دار آنجا بود و اینها کاملاً اشراف به ما داشتند و ما لازم بود نسبت به افرادی که نسبت به آنها حساس بودند و می‌خواستند اطلاعاتی از ایشان بگیرند و بازجویی بکنند، حالتی را به وجود نیاوریم که بیشتر حساس بشوند. لذا سال اول فکر می‌کنم هر کسی حال خودش بود و اگر هم صحبتی به میان می‌آمد خیلی مختصر، لذا خاطره‌ از آن سال اول درباره بیست و دو بهمن ندارم. ‏

حضور: لطفاً از اولین سالی که از سلول انفرادی نجات یافتید و توانستید یادی از بیست و دو بهمن و دهه فجر داشته باشید خاطراتی را بیان بفرمائید؟

‏- سال دوم بود که حدوداً بعد از پانزده ماه ما را منتقل کردند به اردوگاه عنبر که واقع در همان اردوگاه رمادیه است. البته علت اینکه ما را از سلول آوردند بیرون، شهادت مرحوم شهید رجایی و شهید باهنر(رض) بود که بعد از شهادت اینها دشمن فکر کرد که ایران همه چیزش تمام شد. لذا آمد اسامی 21 افسر که در سلول سازمان امنیت به سر می‌بردند و یک برادر پاسدار، برادر عزیزمان محمود شرافتی که بعد از آزادی هم آخرین آزاده‌ای بود که شرفیاب محضر مبارک حضرت امام شد (چون ایشان مریض بودند به خاطر بیماری زیادی که داشت، حدود دو سالی قبل از بقیه اسرا آزاد شدند. اسم ایشان و اسم بنده را خواندند بعد که از سلول ما را آوردند بیرون، سئوال کردم چه خبر است؟ گفتند: بله، رئیس جمهور و نخست وزیر شما به شهادت رسیدند و همه چیز تمام شد و بزودی مسعود رجوی به ایران می‌رود رئیس جمهور می‌شود! و همۀ شماها به ایران برمی‌گردید. که ما با خودمان گفتیم: شتر در خواب بیند پنبه دانه. به هر صورت بعد از اینکه ما به اردوگاه رفتیم، در اردوگاه عنبر، اردوگاه جدیدالتأسیسی بود که آن بیست و یک افسر ما را و پانزده افسر دیگر که از زندان بعقوبه آورده بودند در آن اردوگاه نگهداری می‌کردند و ما هم در ابتدا دوازده نفر بودیم و کم کم، تعدادمان یک ‏


‏مقدار بیشتر شد. فکر می‌کنم حدود بیست و دو بهمن تعداد زیادی در آن اردوگاه نبودیم، ولی برنامه‌های متنوعی برادران عزیزمان داشتند. از خواندن سرود (البته آن سال قلم و کاغذ ممنوع بود ولی در عین حال برادرانمان روی کاغذهای پاکت سیگار که از پاکت سیگار و زرورق داخل پاکت استفاده می‌کردند و همین طور از پاکتهای سیمانی که در اردوگاه به دستشان می‌افتاد، یک مقدار مرطوبش می‌کردند، بعد آن را ورق ورق می‌کردند هر قسمت از پاکت سیمان، خودش به چند ورق تقسیم می‌شد، از اینها استفاده می‌کردند) لذا سرودی داشتند و دیگر هر کسی، هر خاطره‌ای که از این ایام داشت و هر کسی، هر بیان مبارک که از حضرت امام به خاطر داشت مطرح می‌کرد. مسابقاتی می‌گذاشتند در رابطه با مسائل مختلف که در حد توانشان بود. مهمتر اینکه در این ایام به همۀ کسانی که در اردوگاه به هر صورتی به برادرانمان خدمت می‌کردند هدایایی داده می‌شد و این هدایا معمولاً لباسهای خود برادرانمان بود که یا لباس نویی داشتند، هدیه می‌کردند و یا لباسهایشان را پاره می‌کردند، به صورت نو می‌دوختند، یا با پارچه، ساک می‌دوختند و گلدوزی می‌کردند. به هر صورت یکی از برنامه‌هایی که در بیست و دو بهمن اجرا می‌شد، این بود که به همۀ کسانی که به هر شکل و به هر گونه‌ای در اردوگاه خدمت می‌کردند هدایای قابل ملاحظه‌ای ‏

‏ ‏

‏داده می‌شد. این هدایا به این صورت بود که بعضیها لباسشان را نمی‌پوشیدند نو نگه می‌داشتند. حالا لباس رو یا لباس زیر یا کفشهاشان را یا جورابشان را با اینکه خودشان احتیاج داشتند کنار می‌گذاشتند و یا یک تعدادی گیوه می‌بافتند. از شاید چند ماه قبل، نخ هم که نبود، لباس خود را می‌شکافتند، مثلاً زیرپیراهنی را می‌شکافتند، نخش می‌کردند، بعد نخ را تاب می‌دادند و گیوه می‌بافتند و یا جورابهایشان را می‌شکافتند، از نخ جوراب گیوه می‌بافتند. به هر صورت و با اینکه لباسی را پاره می‌کردند و دمپاییهایی پاره را با لباس چند لا به هم می‌دوختند رویۀ آن دمپایی می‌کردند. که خیلی محکم و ظریف می‌شد به هر صورت شاید این هدایا در آن ایام اثرات بسیار خوبی در روحیه‌ها داشت. ‏

‏یا برنامه‌های فکاهی ترتیب می‌دادند، تئاتر و نمایش و در نبودن امکانات با قطعات صابون، عکس مبارک حضرت امام را روی پتوهای مشکی می‌کشیدند و تا می‌کردند که هیچ چیزی معلوم نباشد بعد می‌آوردند یک قسمت از آسایشگاه (که سرباز عراقی از بیرون نتواند ببیند) نصب می‌کردند. آن وقت برنامه رژه داشتند در مقابل تصویر حضرت امام. معمولاً برادران روحانی می‌آمدند می‌ایستادند، تصویر مبارک حضرت امام هم بود. بیست و دوم بهمن رژه می‌رفتند. ‏

‏مهم این بود که حدود بیست روز قبل از آن، به تمام اردوگاهها اعلان می‌شد که مثلاً بیست و دو بهمن از فلان تاریخ شروع می‌شود و اینها به مناسبت این روز برنامه‌هایی دارند، و لازم است شدیداً جلوگیری شود! حلوا پختن یک چیز معمولی بود. شبهای جمعه برادرانمان حلوا می‌پختند، البته حلواشان به این شکل بود که خمیر نان را در می‌آوردند و خشک می‌کردند، بعد با تورهای پنجره می‌سائیدند تا به شکل آرد درآید. و با یک مقدار روغن و قدری شکر که ذخیره می‌شد یک حلوایی می‌پختند که البته شکل حلوا را داشت. عراقیها، ایام بیست و دو بهمن اگر کسی را می‌دیدند حلوا پخته حساسیت زیادی نشان می‌دادند. حتی به مناسبت این ایام به خاطر حلوایی که در اردوگاه رمادیه، برادرانمان پخته بودند، الان دقیقاً یادم نیست، ده نفر یا پانزده نفر را از رمادیه به بغداد فرستادند و در بغداد اینها محکوم به اعدام و ابد و پانزده سال و ده سال شدند که بعداً عفو صدامی! شامل حالشان شد و اعدامیها را به ابد و پانزده سال تخفیف دادند. البته بعد از مدتی هم دو مرتبه به اصطلاح عفو خوانخوار بغداد شامل حالشان شد و به اردوگاه برگشتند. ‏

‏این برنامه‌های بچه‌ها بود. جالب این بود که در ایام بیست و دو بهمن ریختند توی آسایشگاه ما و سئوال می‌کردند حلواتون کجاست؟ شیرینی که پختید کجاست؟ شیرینی را اینها می‌گویند حلویات. این برادر ‏


‏ما احمد آقای روزبهانی که مسئول آسایشگاه بود گفت ما حلوی! همینها را داریم! و سطل و اینطور چیزها را نشان داد. خیلی عصبانی شدند آمدند تمام پتوها را کشیدند این طرف و آن طرف ولی حلوا را پیدا نکردند. حلوای مفصلی بود که استفاده شد. و فردای آن روز از همان حلوا برای یکی از دکترهای عراقی بردند. البته آن دکتر، دکتر نسبتاً متعهدی بود زیرا دکترهای مختلفی داشت آنجا، مثلاً ما دکترهایی داشتیم که وقتی که وارد اردوگاه می‌شد اگر یک نفر نشسته بود سرباز عراقی را می‌فرستاد می‌گفت برو او را بیاور و تنبیه بکن. چرا من که آمدم داخل اردوگاه این نشسته بود؟ یک کسی می‌رفت پیش او، همه را به یک صورت رد می‌کرد. اگر یک نفر پافشاری می‌کرد می‌نوشت و به سرباز می‌گفت این باید پنج روز یا مثلاً ده روز زندانی بشود. یک چنین دکترهایی داشتم، ولی در کنارش دکتری هم بود که خیلی شخص شریفی بود. اصلاً به ایرانیها علاقه داشت. فردای آن روز از آن حلوا برادرانمان بردند و به او گفتند این حلوای بیست و دو بهمن ماست و تعجب کرد. خندید. گفت اینها که دیشب ریختند تو آسایشگاهها، پس این را کجا مخفی کرده بودید که اینها نتوانستند بگیرند؟ به هر حال بیست و دو بهمن بسیار باشکوه برگزار می‌شد، وقتی که برادرانمان دستشان به قلم و کاغذ رسید از سه چهار ماه قبل در یک اردوگاهی در ایام بیست و دو بهمن متجاز از دویست عکس حضرت امام را با اندازه‌های مختلف، شاید عکس حضرت آیة‌الله خامنه‌ای را مثلاً چهل – پنجاه تا عکس جناب آقای هاشمی رفسنجانی را (که آن وقت، رئیس مجلس بودند) همین طور پنجاه – شصت تا شاید کشیده بودند که یک نمایشگاه عکس مفصل شده بود و عراقیها هم ریختند و فهمیدند بچه‌ها برنامه دارند. از عکسها، هیچ چیزی گیرشان نیامد. هر عکسی را که نصب می‌کردند در این ایام، معمولاً یک نگهبان ایرانی داشت که به محض اینکه وضعیت قرمز می‌شد و عراقیها نزدیک می‌شدند هر کسی چیزی را که ماموریت داشت، برمی‌داشت مخفی می‌کرد. در نتیجه در ظرف کمتر از سه چهار دقیقه اتافی را که نمایشگاه عکس بود به هم می‌خورد و در ظرف ده دقیقه دو مرتبه تشکیل می‌شد. یادم هست عراقیها ریختند داخل آسایشگاه (چون هر آسایشگاه معمولاً صد و پنجاه نفری بود درحالی که در بین روز باید به صورت متعارف سی نفر در این آسایشگاه باشد) عراقیها آمدند به آن آسایشگاه و حدود چهارصد یا سیصد و پنجاه نفر را گرفتند و در را به روی بچه‌ها بستند و رفتند اتاق را تفتیش کردند. ابتدا که وارد شدند، افسر عراقی می‌آید و می‌گوید: ابوترابی کجاست؟ هر چی صدا می‌زند وسط اینها، می‌بیند من نیستم در حالی که ما هم دو تا سه دقیقه قبل از آن اتاق خارج شده بودیم ‏


‏همه را زندانی کردند. ما هم بعدازظهر رفتیم پیش او و گفتیم از تو می‌خواهیم که اینها را ببخشی اینها همینطور جمع شده بودند برای خودشان، مسئله‌ای هم نبود. به من گفت چون تو نبودی من همۀ اینها را به تو می‌بخشم و آزادشان کرد. در همان جریان، عکس قدی حضرت امام را گرفت، از آنها که حدوداً نود سانتیمتر قد عکس بود. او با تعجب به من می‌گفت: آخر این را به من بگو ببینم، اینها که کاغذ ندارند این کاغذ را از کجا می‌آورند و آن قلم رنگیهایی که این عکس را کشیدند از کجا آمده؟! خوب البته برای او جای تعجب داشت ولی برای ما مشخص بود که برادرانمام این کاغذها و قلمها را از انبار آورده بودند و عراقیها هم خبر نداشتند. انباری بود که اینها می‌رفتند و چیزهایی که مورد احتیاجشان بود می‌آوردند بیرون و عراقیها هم متوجه نمی‌شدند. به هر حال بیست و دو بهمن روزهای بسیار پرشوری بود و آن وقتی هم که قرآن داشتیم، مسابقات قرآن، اعم از حفظ قرآن، قرائت قرآن، تجوید قرآن یا مسابقات نهج البلاغه، مسابقات کلمات قصار، مسابقات خطاطی، نقاشی و... خط می‌نوشتند و می‌آوردند بهترین خط یا مقاله نویسی، بهترین مقاله انتخاب می‌شد. به هر صورت با آنکه کمترین تجمعی ممنوع بود و جلوی هر گونه فعالیتی را می‌گرفتند ولی ایام بیست و دو بهمن، جداً اردوگاه یک شور و حال دیگری پیدا می‌کرد. ‏

‏ ‏


‏البته این برنامه‌ریزیها و همانطوری که اشاره کردیم از سه چهار ماه قبل بلکه از پنج شش ماه قبل، ترتیب داده می‌شد. ‏

‏ما در بین کسانی که به اسارت دشمن درآمده بودند چهار خواهر هم داشتیم که این چهار خواهر هر دو نفرشان در یک آمبولانس به عنوان امدادگر در خرمشهر و منطقه‌های اطرافش به همراه برادران پاسدار و ارتشی، ماموریتهای امدادی را عهده‌دار بودند که آمبولانسشان را می‌زنند و اینها به اسارت درمی‌آیند، البته در ابتدا، وقتی که با این دو خواهر جوان روبرو می‌شوند یک افسر عراقی متعهد به خواهران می‌گوید شماها آزادید که به سمت خرمشهر بروید و ما کاری به کار شماها نداریم، ولی این خواهرها می‌بینند که در آمبولانس، یک نفر مجروح شده اگر اینها بروند، یقیناً عراقیها افراد سالم همراه را اسیر می‌گیرند و آن مجروح را نیز با یک تیر خلاص به قتل می‌رسانند، لذا با کمال شهامت از اینکه خودشان نجات پیدا بکنند و جان آن برادر عزیز مجروح به مخاطره بیفتد خودداری می‌کنند و به عراقی می‌گویند ما در صورتی حاضریم برگردیم که مجروحمان را هم در اختیار ما بگذارید با خودمان ببریم برای اینکه ما امدادگریم در مقابل مجروح مسئولیت داریم. بعد که عراقیها اجازه نمی‌دهند، می‌گویند: پس ما با مجروحمان هستیم تا او را به بیمارستان عراق نرسانیم، حاضر نیستیم به ایران برگردیم. افسر عراقی هم به آنها می‌گوید که: مطمئن باشید اگر شما تا بصره بروید و مجروح خود را به بیمارستان منتقل کنید، خودتان هم اسیر خواهید شد. آنها می‌گویند: مانعی ندارد، ما حاضر نیستیم مجروحمان را رها کنیم، لذا با یک چنین شهامت و تعهد و رشادتی، این چهار خواهر به اسارت دشمن درمی‌آیند. مدت دو سال، آنا در سلول بودند و بعد از دو سال اینها را آوردند در همان اردوگاهی که ما بودیم. در جریان آن نمایشگاه عکسی که عرض کردیم، علت با خبر شدن عراقیها و حمله کردن آنها به آسایشگاه همین شرکت کردن چهار خواهرمان بود. برادرانمان به هر صورتی که بود به این چهار خواهر اطلاع دادند که ما به این مناسبت برنامه‌ای داریم و شما می‌توانید شرکت کنید. آنها، البته در آسایشگاهی که کنار اتاق افسر عراقی نگهداری می‌شدند رابطه‌شان با ما قطع بود و اجازه اینکه با ما تماسی داشته باشند، نداشتند. و اجازه اینکه ما با آنها تماس داشته باشیم، نداشتیم، ولی در عین حال به هر صورتی که بود به آنها خبر می‌رساندند. خواهرها هم وقتی که متوجه می‌شوند امروز اینجا به این مناسبت برنامه‌ای هست، عراقیها را غافلگیر کردند و خودشان آمدند سمت ما و آمدند به آسایشگاه، عراقیها متوجه شدند لذا یک مرتبه حمله کردند به سمت آسایشگاه و بچه‌ها را غافلگیر کردند وگرنه هیچ وقت به این زودی نمی‌توانستند سیصد چهارصد نفر ‏


‏را یک جا بگیرند، چون زود متفرق می‌شدند. لذا خواهرانمان آن روز تشریف آوردند و این چهار خواهر رشادت عجیبی نشان دادند که به حق رشادت آنها برای برادران دربند ما روحبخش بود و درس پایداری و حفظ تعهدات اخلاقی و مکتبی به آنها می‌بخشید. بسیار خواهران وفادار و متعهدی بودند که در زیر سختیها و فشارها و شکنجه‌ها، باز دعای خودشان را و قرآن خودشان را با صدای بلند می‌خواندند و هر چه دشمن از آنها می‌خواست که در وقت خواندن قرآن و دعا، آهسته و آرام قرآن بخوانند این خواهرانمان قبول نمی‌کردند و آخرالامر دشمن در مقابل ایشان تسلیم شدند. در آنجا ما رادیو در اختیار نداشتیم و دشمن هم می‌خواست که ما را از نظر خبر همانطوری تغذیه بکند که خودش می‌خواست ولی در عین حال برادرانمان با توجه به اینکه داشتن رادیو خیلی می‌توانست کمک بکند به روحیۀ برادران عزیز در بندمان، سعیشان بر این بود که به هر قیمتی که شده رادیو را به دست بیاورند. لذا از همان سال 60 به بعد ما رادیو داشتیم. وقتی که به اردوگاه عنبر منتقل شدیم، در سال 60، یکی از برادران آزاده و جانبازمان که پایش را گچ گرفته بودند یک رادیو را در بیمارستان به یک صورتی برمی‌دارد و می‌گذارد زیر گچ پایش، گچ یک کمی سابیده بود آن قسمت بالای گچ یک مقدار آزادی دارد که قسمت بالا را نمی‌گذارند گچش به پا بچسبد، یک مقدار فاصله دارد، آن فاصله را هم یک مقدار با تراشیدن بیشتر کرده بود. به هر صورت رادیو را آنجا جاسازی کرد و با خودش آورد اردوگاه و در اختیار ما گذاشت. گیرنده رادیو اخبار را می‌گرفت، به برادرهای آسایشگاه خودش قسم داده که این اخبار را فقط خودمان گوش می‌کنیم و برای خودمان خوانده می‌شد و هیچ کس هم حق ندارد که خبر را به دیگران بدهد. لذا خبر در آن آسایشگاه گرفته می‌شد ‏


‏و برای همانها خوانده می‌شد فقط یک نفر از اینها که مسئول آسایشگاه بود اخبار را می‌آورد و می‌داد به من. آن وقت بنده هم به توسط افرادی که می‌شناختیم به دیگران، از آقایان افسرهای ایرانی و بقیه منتقل می‌کردیم و در نتیجه کسی درست نمی‌فهمید این خبرها از کجا می‌آید و رادیو کجاست؟ آنها قسم خورده بودند که خبر را به کسی نگویند، در نتیجه از ناحیۀ بچه‌های آن آسایشگاه پخش نمی‌شد که عراقیها روی آنها حساس بشوند. به هر صورت یک مرتبه یقین پیدا کردند که ما در جریان اخبار ایران هستیم، لذا صبح قبل از آفتاب بود که معمولاً آمار را ساعت 5  / 7 و 8 می‌گرفتند یعنی ساعت  5  / 7 -  8 در را باز می‌کردند. یک روز صبح زود قبل از طلوع آفتاب، دیدیم سربازها ریختند تو اردوگاه و یکی از افسران خیلی خشن و ناپاک و خونخوارشان با تعدادی سرباز آمد توی آسایشگاه ما، دستور داد گفت هم باید لخت شوند و فقط با یک شلوار کوتاه می‌توانند باشند بعد هم رو کرد به من و گفت ابوترابی! اگر یک چیز پیدا بکنند تو را خاکت می‌کنند. بالاخره شروع کردند به تفتیش به حساب اینکه رادیو را پیدا بکنند. رادیو تو آسایشگاه پهلوی ما بود یک راهروی کوچک بین ما و آنها فاصله بود. بعد از ما ریختند توی آسایشگاه آنها. اتفاقاً چرخی هست توی بهداریها معمولاً به عرض 60 - 70 سانت و به طول حدود 90 سانت که وسایل پانسمان را رویش می‌گذارند و آن را راه می‌برند. بودن این چرخ در آسایشگاه‌ها یک چیز محال بود. ممنوع بود چون قیچی و، چاقو دارد. اتفاقاً این چرخ آن شب توی آسایشگاه بود، وقتی که عراقیها ریختند، برادرانمان رادیو را گذاشتند روی طبقه شیشه‌ای این چرخ، و یک قدری پنبه گذاشتند روش و دادند دست سرباز عراقی و خودش هم با داد و فریاد و فحش و بد و بیراه که این چرخ را کی آورده اینجا! من پدرش را درمی‌آورم. خودش چرخ را با رادیو از اتاق برد بیرون، لذا معمولاً رادیو داشتیم و اخبار را دقیقاً از ناحیه ایران می‌گرفتیم. آنجاهایی هم که رادیو نبود از اینکه می‌گویند دروغگو همیشه کم حافظه‌ست اخبار ایران را در مقالات مختلف، اینها منعکس می‌کردند، از اختلافاتی که بین این مطالب بود معمولاً برادرانمان اصل مطلب را درمی‌آوردند. لذا یک تعدادی بودند توی آسایشگاهها، روزنامه‌های آنها را دقیقاً می‌خواندند مطالعه می‌کردند نکته‌ها و مطالبی را که برای برادرانمان مفید بود و اینها جمع و جور می‌کردند بعد در آسایشگاه خوانده می‌شد. لذا اگر یک جایی هم رادیو نبود به این صورت بالاخره مطالب از گوشه و کنار روزنامه و یا اخبار تلویزیون و رادیو جمع‌آوری می‌شد و برای برادرانمان خوانده می‌شد. ‏


حضور: هم اکنون در آستانه سیزدهمین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی هستیم. با توجه به اینکه آزادگان عزیز هم به ایران تشریف آورده‌اند، فکر می‌کنید آزادگان و سایر مردم چگونه باید در این مراسم شرکت بکنند و اصولاً ما برای تحقق آرمانهای حضرت امام(س) چه رسالت و چه وظایفی به دوش داریم؟

‏- مسلماً افتخاری که نصیب ملت ایران شد در طول تاریخ اسلام بی‌نظیر بود. نمی‌شود گفت کم‌نظیر بود، چون اصلاً نظیری نداشت باید گفت بی‌نظیر بوده و بعد از نعمت بزرگ رسالت رسول گرامی اسلام و امامت و ولایت ائمه معصومین(ع) که اینها خودش از بزرگترین نعمتهای الهی است، قیام و نهضت پیامبرگونه ایشان هم از بزرگترین نعمتهای الهی بود. خصوصاً این پیروزی که نصیب ملت ایران شد در سایۀ رهبری حکیمانه و پیامبرگونه حضرت امام(س) این هم از بزرگترین برکات الهی بوده که شامل حال امت اسلام شد، لذا در درجۀ اول باید همانطوری که تعظیم شعایر امری لازم است این هم از شعایر عظیم الهی است و باید حفظ شود. علاوه بر اینکه آرزوی ما این است که این نهضت تا زمان فرج آقا امام زمان(عج) تداوم پیدا کند. علاوه بر اینکه برای تداوم آن تعهد و وفاداری همۀ ما لازم است بزرگداشت این ایام هم در جهت دست ‏

‏ ‏


‏یافتن به این هدف مقدس که تداوم انقلاب تا زمان فرج آقا امام زمان(عج) باشد امر لازمی است. علاوه بر اینکه این حرکت و این نهضت مقدس، بزرگترین شر را از این ملت دور کرد که همانا حضور آمریکا و قدرت‌نمایی استکبار جهانی در این منطقه و غارتگریها و چپاول آنها بوده و بیشترین عزت را به ملت شریف ما بخشید. لذا آنهایی که از دیدگاه الهی به این نهضت مقدس نگاه می‌کنند باید در تعظیم این شعایر کوشا باشند. آنهایی که از دید وطن‌پرستی و خیر صلاح این ملت به این نهضت نگاه می‌کنند. آنها هم باید این شعایر را در بزرگداشت آن، نهایت اهتمام را داشته باشند. قهراً اهمیت این مسئله ایجاب می‌کند که دست کم از شش ماه قبل از بیست و دو بهمن هر تشکیلاتی، هر ارگانی، هر وزارتخانه‌ای بلکه به نظر ما هر خیابان و هر محله و هر خانه‌ای برای خودش برنامه‌ای تنظیم کند. طبیعتاً دیگر به توان آنها از نظر نیروی انسانی، از نظر قدرت مالی و از نظر شرایط مناسبی که برایشان فراهم است، بستگی دارد هر کسی متناسب با امکاناتش از نظر مالی، از نظر انسانی و از نظر موقعیت و شرایط مناسب، فرصت لازم، قهراً موظف است که برنامه‌ای طراحی بکند تا در آن حدی که لازم است در بزرگداشت این روز عظیم و این ایام بسیار باعظمت، ان‌شاءالله شرکت کند. لذا ما نسبت به برادران عزیز آزاده فکر می‌کنم از حدود متجاوز از بیست روز قبل، چند نفری جمع شدند و می‌گفتند ما در اردوگاهها درست از شش ماه قبل، بلکه از هشت ماه قبل می‌نشستیم، برنامه‌هایی را پیش‌‌بینی می‌کردیم و مسئولیتی برای اجرای این برنامه‌ها مشخص می‌شد و هر کسی در طول این چند ماه، سعی می‌کرد که مسئولیت خودش را به صورت بهتری انجام دهد. امروز هم ما باید دست کم از شش ماه قبل و اگر از شش ماه قبل فکری نکردیم امروز حتماً فکری بکنیم که در ظرف این مدت فرصت لازم را تا اندازه‌ای داشته باشیم. ‏

حضور: نظرتان را راجع به اینکه این مؤسسه چطور می‌تواند افکار و آرمانهای حضرت امام را آنطوری که حق آن است، ادا و منتشر کند و به دیگران منتقل نماید، بیان فرمایید. 

‏اولاً همانطور که ما به فرهنگ غنی اسلام اهمیت می‌دهیم و بر خودمان، فرض و لازم می‌دانیم که این فرهنگ را احیا بکنیم، خط مشی ایشان هم جز فرهنگ مجسم اسلام چیز دیگر نبود. احیای آن یعنی احیای فرهنگ غنی اسلام، بلکه بالاتر احیای آن یعنی ارائه کردن نمونه علمی از فرهنگ غنی و حیاتبخش اسلام. لذا این وظیفه‌ای است که شما عهده‌دار شدید و باید به همۀ شما تبریک عرض کنم. در واقع وظیفۀ فرد فرد ملت شریف ماست، آنها هم در حد توانشان، ‏


‏ امروز شما عهده‌دار شدید آنها هم وظیفه‌ دارند در حد توانشان به شما کمک کنند و شما را یاری کنند و خدمتی را که از دستشان برمی‌آید با امکاناتی که شما در این رابطه در اختیار دارید، آنچه که در توانشان هست عرضه کنند. ‏

حضور: از شما به خاطر حضور در این مصاحبه تشکر می‌کنیم 

‎ ‎