روح آب
بخوان که در نفست آفتاب میگذرد
زلال نور بر آن لعل ناب میگذرد
تو از حریم کدامین بهار میآیی
که تا رکاب سمندت، گلاب میگذرد
تو را دلی است چو دریا، که موج
حادثهها
حقیر و خرد بر آن چون حباب میگذرد
تو آیههای بلند هدایت و نوری
که در حضور تو شب باشتاب میگذرد
شراب نوش تو را کی به کام جان نوشد
کسی که روز و شبش در سراب میگذرد
گمان خرمی جان خود نمیبردم
بر این کویر مگر روح آب میگذرد؟
□ سیاوش دیهیمی