گفتگو
ده روزی که تاریخ شد
خاطرات حجتالاسلام والمسلمین امام
جمارانی از روزهای پیروزی انقلاب اسلامی
دهۀ فجر از 12 تا 22 بهمن ماه است که به نام دهه فجر نامگذاری شده و بهترین اسمی است که از قرآن گرفته شده است. ریشۀ نامگذاری این دهه مربوط است به قصهای که قرآن نقل میکند و به دلیل این فجر و شکافتهشدگی، حقایقی از اسلام، قرآن و انقلاب عظیم اسلامی نمایان گشت. نامگذاری روی این دهه بسیار مبارک و بجاست. خاطرات بسیار شیرینی به این دهه تعلق دارد که بهترین و شیرینترین آنها مربوط به ورود حضرت امام بعد از حدود پانزده سال تبعید و دوری از وطن است؛ در حالی که همۀ دلها شیفته دیدار ایشان بود. بعد از پانزده سال امام با حشمت و هیمنه بیسابقهای وارد خاک ایران شدند. دهه فجر – که ابتدایش تشریف فرمایی امام و انتهای آن پیروزی معجزه آسای انقلاب اسلامی بود. همۀ لحظاتش خاطرهانگیز
است. بخصوص آن روزهایی که در نهایت فشار و سختیها، یک مرتبه این انفجار نور پدیدار شد. شاه در 26 / 10 / 57 از ایران فرار کرد. در حالی که همه دوست و دشمن معتقد بودند که موقعیت، بسیار خطرناک است.
چون که ملت ایران بدون هیچ سلاحی در حالی که قرار بود امام از پاریس به تهران تشریف بیاورند، با حکومت و تا بن دندان مسلح مواجه بود اما در شرایطی که دست مردم از اسلحه خالی است، چگونه امام به ایران وارد بشوند. لذا همه زمینه را خطرناک میدیدند. حتی دوستان نزدیک امام. من یادم است آن ایام، مرحوم آقای بهشتی و سران قوم، همه معتقد بودند مصلحت نیست که امام تشریف بیاورند. حتی از ایران تلفنهایی به پاریس میشد که امام تشریف نیاوردند. چون هیچ زمینهای برای حفظ امام از نظر سلاح و وسایل در دست نبود. لذا همه برای وجود امام احساس خطر میکردند. در پاریس هم آنطوری که خود حضرت امام بیان فرمودند، بعد از رفتن شاه از ایران همه قدرتهای شیطانی مستقیم و غیر مستقیم به امام توصیه میکردند که به ایران نیایند یا اگر میآیند سفرشان را به تأخیر بیندازند. امام فرمودند: چون همه بدخواهانم به من میگفتند نرو من فهمیدم که باید بروم. امام تصمیم خودشان را گرفتند. دولت بختیار - که دولت قاهرۀ آن روز بود – احساس میکرد که با آمدن امام، انفجار عظیمی در جامعه به وجود میآید که سلاحها از کار میافتد و هیچ قدرتی نیست که جلو مردم را بگیرد لذا آنها مصمم بودند که کاری بکنند که امام به ایران تشریف نیاورند. و این هدف را دنبال کردند. تنها راهی که برای آنها مانده بود بستن فرودگاههای ایران بود. یک هفته این کار را کردند و امام مرتباً تأکید میکردند که لحظهای که فرودگاه باز بشود من به ایران باز خواهم گشت. امام این تصمیم را داشتند تا شب 12 بهمن فرا رسید. دوستان نزدیک امام نقل میکنند که در پاریس همه مسابقه گذاشته بودند تا در پرواز انقلاب با امام به تهران بیایند. و کسانی که برای آمدن آمادگی داشتند، کسانی بودند که وصیتهایشان را کرده بودند و تمام خطرات را هم برای خودشان پیشبینی کرده بودند که اگر حادثهای پیش آمد دست از امام برندارند و در خدمت امام باشند. شرایط چنین بود که امام با پرواز مخصوص انقلاب حرکت کردند از پاریس به ایران. ما همه شاهد بودیم و همه میدانند که قبل از آمدن امام چه غوغا و بلوایی در ایران بود. فریاد جمعیتهای میلیونی بلند بود که: «وای به حالت بختیار، اگر امام فردا نیاید، اسلحهها بیرون میآید.» در مقابل فریادهایی که میزدند و شعارهایی که مردم میدادند هیچ سلاح و توپ و تانکی نبود که بتواند مقاومت کند. مردم همه منتظر بودند و سیل آسا به سوی مراکزی میرفتند که جای
وسیعی برای تجمع مردم داشته باشد به میدان آزادی یا بهشت زهرا یا جاهایی که میتوانست جمعیت زیادی را جا بدهد.
همه هم مهیا بودند برای آمدن امام. آن وقت در چنین شرایطی امام در پرواز انقلابیشان قرار گرفتند. در آن هنگام دو حالت از امام مشاهده میشد که هر دو بسیار جالب بود. اول حالت شبانه امام بود. یکی از اصحاب امام - که در آن هواپیما نیز بود - نقل میکند که به احترام امام طبقه بالای هواپیما را اختصاص به امام داده بودند تا امام در آنجا استراحت بکنند و کسی مزاحم ایشان نباشد بقیهء مسافران طبقۀ پایین هواپیما نشسته بودند. و هر کدامشان به کاری مشغول بودند. و آن شخصی که همراه امام بود نقل میکند که من جسارت کردم گفتم که بروم ببینم امام در چه حالی است. پلههای هواپیما را گرفتم و رفتم طبقه بالا. وقتی رفتم دیدم امام نشستهاند و مشغول نمازند. مثل سایر اوقات. اما به پهنای صورت اشک میریزند و در حال نماز شب هستند. میگوید این حالت امام برای من بسیار جالب بود. حتی در شب پرواز - از پاریس به ایران – آن هم در چنین شرایطی امام نماز شب و حالت نیمه شب را ترک نکرد و حالت دیگر امام که بسیار نیز جالب بود - آن هنگام بود که آن خبرنگار باز امام پرسید شما چه احساسی دارید؟ در چنین وضعیت خطرناکی که هر لحظه احتمال حادثهای میرفت، امام فرمودند: هیچ احساسی ندارم. و آن خبرنگار منظورش این بود که الان شرایط خطرناکی است و میخواست ببیند که امام اضطرابی، ناراحتی چیزی دارد یا خیر. امام فرمودند هیچ احساسی ندارم. امام در نهایت وضع عادی و با یک حال طبیعی به ایران آمدند و وارد فرودگاه شدند. لحظه فرود امام از هواپیما به زمین یکی از اصحاب امام نقل میکنند که من وقتی نگاهم افتاد به محوطهای که پرواز انقلاب نشسته و نبایست امام پیاده بشوند. یک مرتبه دیدم که افسرها حمله آوردند به اطراف هواپیما و من یقین پیدا کردم که امام دستگیر میشوند همه چیز تمام میشود. اما برخلاف انتظاری که داشتیم دیدیم که آقای پسندیده برادر بزرگ امام از پایین وارد هواپیما شدند. فهمیدم که وضع آنچنان نیست که ما خیال میکردیم وضع، وضع دیگری است. و بعد امام به حسب روحیهای که داشتند نسبت به برادر بزرگترشان فرمودند: آقای پسندیده جلو بیفتد. چون هیچگاه امام از ایشان سبقت نمیگرفتند. آقای پسندیده هم نمیتوانستند جلوتر از امام راه بیفتند. امام فرمودند: پس شما جلوتر از ما از هواپیما بروید بیرون و الا من جلوتر از شما نخواهم رفت. و آقای پسندیده قبل از امام پایین تشریف آوردند. آنگاه امام حرکت کردند، حاج احمد آقا از هواپیما پائین آمدند. لحظهای که امام پلههای هواپیما را میپیمودند درست مثل نزول بزرگترین فرشته
رحمت الهی، تمام برکات الهی! با خودش نازل کرد و از آن صعود بزرگ عرفانی و شخصیت معنوی خودشان به حالت نزول درآمدند. به قول آن عارف که میگفت: امام بسیار پایین آمدند و نزول کردند تا رهبری انقلاب را عهدهدار شدند و به این وظیفه اشتغال پیدا کردند. امام در عالم عرفان - که موقعیتش بالاتر از این حرفهاست که به مسائل حکومت بپردازند بسیار بلند پرواز بودند. در بحبوحه کسب قدرت که موقعیتی است که همه آرزو میکنند به آنجا برسند هنگامی که امام به آنجا رسید شبها و روزها اشک میریختند و از خدا میخواستند که به لقاءالله بپیوندند. به هر حال امام با این وضع به سرزمین ایران، انقلاب و مرکز صدور انقلاب برای آیندۀ اسلام و مسلمین وارد شدند. موقعی که از پله پایین آمدند آن آقا که میگفت: من خیال کردم این افسرها آمدند برای دستگیری امام، یکمرتبه متوجه شدیم که همۀ اینها عاشقان و شیفتگان امام هستند. افسران نیروی هوایی، که حفاظت امام را برعهده گرفتند آمدند امام را در آغوش گرفتند و به وسیلۀ ماشین سواری منتقل شدند به محوطه فرودگاه. تجمع عظیمی آنجا شده بود برای ملاقات امام. امام آنجا مختصر صحبتی کردند. بنا این بود که امام تشریف بیاورند جلو دانشگاه و قرار بود که علما در آنجا مجتمع باشند و امام با ایشان صحبت کنند و بعد بروند به بهشت زهرا. جمعیت بسیاری جلو دانشگاه متراکم بودند. فشار جمعیت زیاد بود. من خودم جلو دانشگاه بودم و دیدم به هیچ وجه امکان ندارد که امام بتوانند اینجا پیاده بشوند و صحبت کنند. با اینکه محوطه بسیار وسیع بود اما آنقدر اجتماع فشرده بود که هنگامی که امام آمدند و از آنجا گذشتند – بعد از مدتها انتظار کشیدن وقتی ماشین رد شد فهمیدم که این ماشین حامل امام بود که از جلو ما گذشت. و بعد جمعیت بینظیری که تاریخ نشان نمیدهد چنین جمعیتی تاکنون از کسی استقبال کرده باشد. امام به بهشت زهرا تشریف بردند. آن روز همه چشمها باز و همه انتظار داشتند که امام چه مسائلی را در بهشت زهرا مطرح میکنند. آنچه که مهم بود و در رأس مسائل نیز بود دقیقاً همان چیزی بود که امام در سخنرانی خودشان بیان کردند: اول غیرقانونی بودن سلطنت بود. پادشاهی میمیرد و پادشاه دیگری را به جای خودش انتخاب میکند در تمام حکومتها اعم از حکومتهای الهی و حکومتهای دموکراسی دنیا انتخاب حکومت بر مبنای رأی مردم است. ولایت فقیه هم که امام میگوید وقتی است که یک مجتهدی به انتخاب مردم بیعت مردم و قبول مردم، امام و پیشوای مردم میشود. اما سلطنت چیزی است ارثی. سلطان هم اگر رأی داشته باشد رأی به خودش دادهاند. به بچه و نوه و نتیجه او که ندادهاند بنابراین، این چیزی بود که امام آن روز بیان کردند.
غیرقانونی بودن شاهنشاهی پهلوی و خانوادۀ پهلوی به کنار زیرا آنکه در زمان ورود امام تهران را در دست گرفته بود بختیار بود. این دیگر به تمام معنا غیرقانونی است. بعد امام اشاره میکنند و میگویند: دو تا حکومت نمیشود. اما حکومت غیرقانونی باید کنار برود و تو، بختیار غیرقانونی هستی و ما به اتکای تأیید مردم، حکومت ایران را تعیین میکنیم و من دولت تشکیل میدهم. این جملات امام – که مواجه با آن سیل احساسات عجیب مردم در بهشت زهرا بود - به تمام معنا تاریخی است.
س- شما خاطرۀ اولین لحظاتی که امام را در آن روز از نزدیک دیدید برایمان بگویید.
ج- اولین باری که امام را زیارت کردیم، روزی بود که امام بعد از دو روز که وارد تهران شده بودند آقای حاج احمد آقا به من اشاره کردند که نمیخواهی امام را ببینی، گفتم چرا. ظهر روز سوم بود. ظاهراً گفتند که بیا برویم و امام را ببین. به ما محبت و لطف کردند و بردند به آن اتاقی که امام تشریف داشتند در مدرسه علوی. من وقتی آمدم دیدم در اتاق، دیدم امام ناهار میخوردند. آقای حاج احمدآقا گفتند: تأمل کنید که امام غذایشان تمام بشود. من وقتی وارد شدم امام دست مبارکشان را شسته بودند و نشسته بودند. من وارد شدم و سلام کردم و دست امام را بوسیدم و نشستم. به چهرۀ امام که نگاه کردم، احساس کردم که امام خیلی
خستهاند. آن یکی دو روزی که تشریف آورده بودند خیلی خسته شده بودند. ملاقاتها و جمعیت. من عرض کردم: امام شما خیلی خسته هستید. امام فرمودند: بلی من احساس میکنم که تمام وجودم خسته است. ما در سنین بالا هستیم و شما جوان. از این رو احساس خستگی نمیکنید. من عرض کردم: انشاءالله با تشکیل حکومت اسلامی رفع خستگی هم از خودتان و هم از امت اسلامی خواهد شد. امام یک تبسم خاصی کردند و خیلی خوششان آمد از این مورد. بعد من نخواستم مزاحمت کنم. بیرون آمدم شب آن روز در سالن بزرگ مدرسه علوی، سخنرانی داشتند برای علمای تهران. ورود امام در آن سالن جالب و جاذب بود بطوری که حالت معنوی خاصی از چهره منور امام که برای صحبت با علمای تهران آمده بودند، احساس میشد.
س- در همان روزهایی که حضرت امام در مدرسه علوی تشریف داشتند، شما خاطرات خاصی ندارید؟
ج- من اجمالاً در کنار قضایا بودم. در ظاهر چیزی که دیده میشد این بود که مردم به صورت متراکم و فشرده برای ملاقات با امام به طور سیلآسا میآمدند. این ملاقاتها بسیار مهم بود. دولت تمام همتش بر این بود که بگوید ارتش با ماست و هیچ ارتباطی با امام ندارد. اما آمدن همافرها و افسران نیروی هوایی برای ملاقات با امام نشان دهندۀ بطلان همۀ حرفهای حکومت زمان بود. لذا این ملاقاتها خیلی حساس بودند: ملاقاتی که سران جمعیتهای مختلف و مردم با امام داشتند. اصلاً کیفیت و نحوۀ ملاقات هم خیلی مهم بود. من یک روز در جایگاه امام در خدمت امام بودم که جمعیت وارد محوطه بزرگ مدرسه علوی شدند. وقتی محوطه از جمعیت پر میشد درها را میبستند که دیگر جمعیت از بیرون وارد نشود تا همین جمعیتی که به طور فشرده در محوطه هستند، امام را ببینند. اینها که از در دیگر رفتند بیرون، جمعیت بعدی بیاید. بعد از پر شدن محوطه و بسته شدن درها امام به جایگاه آمدند. به محض اینکه چشم مردم به امام افتاد، سر از پا نشناخته شعار دادند جمعیت مردها و زنها به طور جداگانه وارد محوطه میشدند مثلاً وقتی که جمعیت مردان وارد محوطه شدند و با امام ملاقات کردند بیرون رفتند و بعد جمعیت زنها وارد شدند. همین جور بتدریج صبح تا غروب جمعیت میآمد و هنگامی که مردم امام را میدیدند هیجان عجیبی بین آنان پدید آمد. من نگاه میکردم به جمعیت. چون همه رو به امام بودند. ما هم در آن جایگاه بودیم. در آن لحظات احساس میکردم کمتر آدمی هست که اشک از چشمانش سرازیر نشود. همۀ مردم اشک شوق میریختند با دیدن امام. بعد همینطور که شعار میدادند. شعارشان نیز در آن روزها همانند شعارهایی که بعد به صورت طبیعی
پیش آمده بود، نبود. فقط درود بر خمینی میگفتند. درود بر خمینی درود بر خمینی. و امام هم با دست اشاره میکردند و جواب احساسات مردم را میدادند. دستمالهایشان را برای تبرک میانداختند به طرف امام.. همین جور که ما به جمعیت فشرده نگاه میکردیم میدیدیم که وسط جمعیت مردم میافتند. افرادی در اطراف بودند و شاید پنجاه تا برانکارد داشتند آنها بسرعت میرفتند و آنها را از لای جمعیت به صورت جنازهء بیروحی بیرون میکشیدند. اصلاً غوغایی بود از سیل احساسات مردم با امام. خود اینها به موقعیت حکومت و انقلاب تحکیم میبخشید تا اینکه آن روز موعود امام برای تعیین دولت و نخست وزیر موقت آمدند داخل سالن. آن روز روز بسیار باشکوهی بود.
س- از روز 22 بهمن یا روز پیروزی انقلاب چه خاطرهای دارید و فرمانی که حضرت امام برای شکستن حکومت نظامی صادر کردند.
ج- در تمام ایام حکومت نظامی شبها جلو رفت و آمدها گرفته میشد. شبها فقط صدای تیراندازیها شنیده میشد و مردمی که بر بامها شعار میدادند به عناوین مختلف دولت میخواست جلو رفت و آمدها و تجمعات را بگیرد. ملت هم اعتنا به این مسائل نداشتند تا روزی که اعلام شد از چهار بعد از ظهر حکومت نظامی است و هیچ کس
حق ندارد رفت و آمد کند. اینکه تک تک بروند و بیایند هیچ نوع تجمعی نباید باشد. همه مردم در تردید بودند نمیدانستند بروند منزل و دیگر بیرون نیایند یا بیرون بیایند. مردم مردد بودند. نمیدانستند تکلیفشان چیست. ما خبری را پیگیری میکردیم که ظاهراً از ناحیۀ آقای طالقانی رسید و محتوی آن این بود که احتمال دارد کشتار عظیمی پیش بیاید. ما منزل بودیم. روزهای نزدیک 22 بهمن در مدرسۀ علوی توانسته بودیم یک تلویزیون مداربسته که شعاع شهر تهران را احاطه میکرد و زیر پوشش میگرفت، نصب کنیم ما منزل بودیم و تلویزیون روشن بود. یک مرتبه دیدیم که تلویزیون با یک وضع فوقالعادهای خبر داد توجه توجه الان دستور کتبی حضرت امام راجع به حکومت نظامی دولت بختیار به نظر مردم میرسد. یک مرتبه خط مبارک امام را دیدیم که دستور صادر کردند: همه به خیابانها بریزند و هیج اعتنایی به حکومت نظامی نکنند. مردم آمادگی عجیبی داشتند. به محض اینکه این خط را دیدیم، احساس کردیم که دیگر نشستن در خانه حرام است و باید بریزیم به کوچه و خیابان. من وقتی آمدم، دیدم قبل از من مردم به کوچهها و خیابانها ریختند جمعیت دنبال آخوند میگشتند که جلو بیفتد و تظاهرات را راه بیندازد. ما رفتیم و جمعیت را جمعآوری کردیم و مردم شروع کردند به شعار دادن در خیابان. دستور امام صددرصد معجزهآسا بود. آن روز ما خیلی نمیفهمیدیم قضیه چیست. بعدها متوجه شدیم که آن روز توطئهای شده بود تا مردم را به خانهها بکشند و بعد همان شب ترتیبی داده بودند که به اقامتگاه امام حمله کنند و آنجا را بمباران کنند. بعد مراکز حساس دیگر را نیز مورد حمله قرار دهند. بنا بود که همان شب حدود ششصد نفر از سران قوم را بگیرند و اعدام کنند و اگر حقاً دستور امام نبود قضیه عوض میشد به نفع خواستههای حکومت. بعد هم امام خودشان فرمودند: این چیزی بود که خدا به ذهن ما انداخت.
س- اگر صحبت خاص دیگری هست بفرمایید.
ج- هیچ انتظاری قبل از این ماجراها نبود که یک روز مثلاً بدین صورت این انقلاب به پیروزی برسد. چون خفقان به حدی بود و شرایط به قدری سخت بود که برای ما یک چیز افسانهای بود که بگویند مثلاً یک روزی این انقلاب به پیروزی میرسد.
یادم هست درسال 50 یا 51 که آن جشنهای دو هزار و پانصد ساله شاهنشاهی را راه انداخته بودند. در نهایت یأس و ناامیدی همه فکر میکردیم که اوضاع چه خواهد شد. آن شب بسیار عجیب بود. کسی از دوستان به ما گفت: تفألی به قرآن بزنم و تفأل زد به قرآن که سرنوشت امام چه خواهد شد. در آن تفألی که این آیه آمد که «یا بنی اذهبو فتجسسوا من یوسف و اخیه و لاتیسوا من روحالله». دقیقاً
این آیه حکایت دارد از اینکه آینده حکومت ایران دست امام است و امام دقیقاً حاکم ایران خواهد شد. آیه مربوط به یوسف و حکومت یوسف مصر بود که این حکومت را بشارت میداد. ما فکر میکردیم واقعاً شرایط طوری هست که این چنین بشود. من صبح روز 22 بهمن در منزل نشسته بودم، فکر میکردم؛ خدایا با این اوضاع و احوال چه پیش میآید. از یک طرف حکومت در شدیدترین وضع دارد میتازد. و از طرف دیگر امام دولت موقت را تشکیل داده. چه خواهد شد با این دو تا حکومت این چنینی. نگرانی بسیار بود. یک مرتبه من دیدم که پرده پنجره منزل ما کنار رفت و اسلحه است که میریزند توی منزل ما. من خیلی نگران شدم که قضیه چیست. آمدم بیرون. بعد فهمیدم که بچهها اینها را از دست ارتشیها یا ساواک گرفتهاند. گفتم این اسلحه را چه میکنید؟ اینها ها را از کجا میآورید؟ گفتند: کلانتری را گرفتیم. همه کلانتریها یکی پس از دیگری سقوط میکردند و انقلاب پیروز شد. من یاد آن ایام خفقانی افتادم که ما فکر میکردیم که آیا میشود یک چنین روزی پیش بیاید یا نه. یاد این بشارت قرآن افتادم، که بشارت این حکومت و این پیروزی را به ما داد.