شکوه استقبال
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

زمان (شمسی) : 1370

شکوه استقبال

شکوه استقبال حجت‌الاسلام والمسلمین ناطق نوری از خاطره‌ها می‌گوید

‎ ‎

‏ حجت‌الاسلام ناطق نوری نماینده مردم تهران در مجلس شورای اسلامی در روز بازگشت امام نقش مهمی در تنظیم برنامۀ استقبال به عهده داشت. خاطرات او ما را به روزهای اول انقلاب دعوت می‌کند: ‏

‏کمیتۀ استقبال از امام در مدرسه رفاه تشکیل شده بود، ما در خدمت استاد شهید مطهری در قسمت اخبار و تماسها فعالیت داشتیم. در این واحد آقای انواری، شهید مفتح و دوستان دیگر نیز فعالیت داشتند. من به مقدار کمی هم با قسمت تدارکات کار می‌کردم. تا زمان آمدن امام که به علت بازیهای رژیم طاغوت چند روزی تأخیر افتاد و همین سبب تحصن روحانیت در دانشگاه تهران شد. ‏

‏در همین ارتباط در خدمت شهید مطهری، جامعه روحانیت، آقای دکتر بهشتی و حضرت آیت‌الله خامنه‌ای به دانشگاه رفتیم و هفته تحصن را در آنجا آغاز کردیم و بنده تبلیغات تحصن را به عهده گرفتم. طرح این تحصن به صورت جالبی ریخته شده بود و گروههای زیادی ظرف مدتی کوتاه پشتیبانی خود را اعلام کردند. مثلاً گروههایی از ارتشیان و پرسنل نیروی هوایی به ما پیوستند، برای استقبال از امام کارتهای مخصوصی صادر شد و از اقشار و گروههای مختلف دعوت به عمل آمده بود. مثلاً برای نمایندگان اقلیتهای مذهبی جایگاه مخصوصی در فرودگاه وجود داشت و این کارتها براساس ‏


‏ظرفیت فرودگاه بین کارگران، کارمندان، دانشجویان و... تقسیم شده بود. ‏

‏صبح آن روز ماشینها در انتهای بلوار کشاورز به طور خیلی منظم مستقر شده بود و مستقبلین به وسیلۀ اتومبیلهای مذکور به فرودگاه می‌رفتند. بالاخره در حالی که سراپای همه از شوق دیدار امام می‌سوخت هواپیما به زمین نشست و امام تشریف آوردند. آن روز بنابر این شد من با گروهی که قبل از ماشین امام (گروهی که با جیپهای بی‌سیم‌دار وزارت نیرو حرکت می‌کردند) بودند، حرکت کنم و این به خاطر کنترل بیشتر بود. فاصلۀ بین ماشینی که امام در آن بودند و ما، تنها ماشین تلویزیون بود. ما ماشین امام را تحت نظر داشتیم و وضعیت جلو را به عقب و بالعکس اطلاع می‌دادیم. جالب این بود که از آشیانۀ فرودگاه تا بهشت زهرا مردم ایستاده و برای عبور امام تنها راه باریکی باز کرده بودند. در تمام مسیر روی خطوط سفید وسط خیابان گلهایی چیده شده بود و تا بهشت زهرا ادامه داشت. امام اصرار زیادی داشتند از جلوی دانشگاه عبور کنند. روبروی دانشگاه با آنکه بسیار منظم بود ولی به علت کثرت جمعیت اتومبیل حامل امام متوقف شد. راه که باز شد دیدم گلها وسط خیابان چیده شده، از آنجا به خیابان ولی عصر آمدیم. آن روز ما حدود پنجاه هزار مامور انتظامات (به طور داوطلب داشتیم)، از اول تا بهشت زهرا جمعیت به هم متصل بود. نزدیک بهشت زهرا خبر دادند وضعیت خوب است و منظم است. از در بهشت زهرا که وارد شدیم، چند متری جلوتر نرفته بودیم که متوجه شدیم که ماشین امام مطلقاً حرکت نمی‌کند. از ماشین پیاده شدیم و رفتیم جلو، دیدیم اتومبیلی که امام در آن هستند اصلاً معلوم نیست و فقط مردم بودند و مردم و آن چیزی که دیده می‌شد تپه‌ای بود از انسانها. نیروهای انتظامی نیز به علت فشار جمعیت تحت‌الشعاع قرار گرفته بودند. تنها چیزی که مشخص بود کمی از شیشه جلوی ماشین بود. رفتم جلوی ماشین امام آقای محسن رفیق دوست (سرپرست فعلی بنیاد مستضعفان) که رانندگی اتومبیل را به عهده داشت دیدم. بعداً گفت: ‏

‏اصلاً ماشین معلوم نبود در چه وضعی است. بالاخره بر اثر فشار جمعیت موتور اتومبیل عیب کرد و خاموش شد و ماشین هم که از جلو عقب در میان کوهی از مردم فرو رفته بود به جلو و عقب کشیده می‌شد. ناگهان خلبان هلیکوپتر که از بالا مراقب اوضاع بود با تبحر خاصی در وسط جمعیت فرود آمد و با زحمت زیاد و فشار و تقاضا از مردم خواستیم ماشین را به طرف هلیکوپتر هل بدهند. جالب آن بود که در تمام مدت امام آرامش عجیبی داشتند در حالی که لبخند می‌زدند برای مردم دست تکان می‌دادند و آقای رفیق دوست می‌گفت: هر بار که من نگران می‌شدم، امام می‌گفتند: «نگران نباش چیزی نمی‌شود» نزدیک هلیکوپتر شدم و امام ‏


‏را ناگزیر از در طرف راننده به هلیکوپتر منتقل کردیم و سپس من و حاج احمد آقا و برادر دیگری سوار شدیم. خلبان می‌گفت چون هلیکوپتر متصل به مردم است اگر بخواهیم پرواز کنیم، هلیکوپتر آتش می‌گیرد، ولی با یک ریسک ناگهان از جا بلند شد و حرکت کرد. بالای بهشت زهرا که رسیدیم گفت مقتضی نیست امام را اینجا پیاده کنیم بهتر است برویم «رفاه». ما گفتیم اصلاً امام برای این آمده‌اند که به بهشت زهرا و قطعه 17 به زیارت شهدا بیایند، به هر قیمتی است که باید عملی شود. خلاصه در قطعه 17 پیاده شدیم و من ابتدا از امام خواستم که پیاده نشوند. چون کنترل احساسات مردم مشکل و محال بود بالاخره امام پیاده شدند، و به جایگاه رفتند. قبل از سخنان امام، فرزند شهید صادق امانی مقاله‌ای خواند و سپس امام به ایراد بیانات تاریخی خود پرداختند (لازم به یادآوری است که در تمام مدتی که امام در بهشت زهرا حضور داشتند، شدیدترین و زیباترین ابراز احساسات از جانب مردم دیده می‌شد. آن روز به هر چشمی که خیره می‌شدی زلالی اشک را در آن می‌دیدی، امت سراپا انتظار پس از سالها به وصال امام خود نایل شده بود. یادم می‌آید هنگامی که از بلندگوهای بهشت زهرا شعار «شهید! بپا خیز خمینی‌ات آمده» پخش می‌شد تنها صدایی که می‌شنیدی صدای گریه بود،‌ گریه پیر و جوان. وقتی امام صحبتشان تمام شد هلیکوپتر نزدیک نشست ‏


‏تا امام را سوار کند. امام را به طرف هلیکوپتر حرکت دادیم اما فشار جمعیت به حدی بود که کنترل از دست ماموران انتظامی خارج شد و آقای انواری را انداختند و ایشان بیهوش شد. شهید مفتح نیز افتادند، تنها کسی که توانست مقاومت کند، من بودم. البته مقاومت که نه؛ تنها حضور داشتم. و در این گیر و دار هلیکوپتر احساس خطر کرد و به پرواز درآمد، البته بدون امام. امام در میان مردم و احساسات اوج گرفته بود. هر کس سعی داشت افراد دیگر را دور کند، اما خود سبب فشار بیشتری می‌شد. لازم به توضیح است که قدرتمندترین نیروها از هر گوشه به آن قسمت آمده بودند و کار به آنجا کشید که کنترل از دست ما هم خارج شد. عمامه از سر امام افتاد و مدت زیادی ایشان از این طرف به آن طرف کشیده می‌شدند و در نتیجه بیحال شدند. من بسیار نگران شدم، از صحنه کمی خودم را عقب کشیدم و فریاد زدم، اما صدا هم به جایی نمی‌رسید، اما به لطف خدا بدون اینکه از مأمورین یا مسئولین کسی در آنجا باشد، امام روی دست همان مردم به جایگاه برگردانده شدند. امام حدود بیست دقیقه بیحال بودند و عبای ایشان را روی سرشان کشیدیم. دوباره هم هلیکوپتر نشست، نشد، آمبولانم شد از شرکت نفت بوده جلو آمد و امام را از در عقب به زحمت داخل آمبولانس قرار دادند و من و احمد آقا و شخص دیگری با زحمت بسیار سوار شدیم و آژیرکشان در حالی که من با بلندگو به مردم اخطار می‌کردم که وضع فوق‌العاده است کنار می‌رفتند. از بهشت زهرا آمدیم بیرون، یک خیابان فرعی پیدا کردیم، هلیکوپتر که از بالا نظارت داشت و ما هم او را می‌دیدیم، خیلی ماهرانه و سریع روی گل فرود آمد و امام را از آمبولانس به داخل آن منتقل کردیم. البته همانجا هم مردم ازدحام کردند ولی بخیر گذشت، اما حال امام خیلی بد بود. رفتیم بالای سر مدرسه رفاه، ولی به علت کثرت جمعیت خلبان پیشنهاد کرد که برویم نیروی هوایی اما به علت وضع سیاسی آن روز که رژیم معدوم گذشته (بختیار خائن) سر کار بود و مصلحت نبود، گفتیم اگر می‌توانی برو به بیمارستان امام (آن موقع هزار تختخوابی بود) خلبان با یک شوخی گفت هر کجای تهران و در هر خیابان بگویید می‌نشینم. با هلیکوپتر وارد بیمارستان شدیم. ما پیاده شدیم اطبا و کارکنان و سایر حضار با آنکه نشناختند، صف‌بندی کردند. ما هم گفتیم یک بیمار داریم و یک آمبولانس لازم داریم. ماشین گیر نیامد، یک دکتری ماشین «پژو» خود را آماده کرد و نزدیک هلیکوپتر آورد. در هلیکوپتر را باز کردیم، امام با آن بی‌حالی لبخندی زدند و شروع کردند دست تکان دادن، که به مردم حالت شوکی دست داد، و ناگهان حمله‌ور شدند که امام را زیارت کنند. به ماشین گفتیم حرکت کند و من خودم را با زحمت زیاد به ‏


‏سقف ماشین آویزان کردم و آمدیم بیرون و رفتیم انتهای بلوار کشاورز (جایی که طبق اشاره قبلی صبح آن روز ماشینها را پارک کرده بودیم) ماشین من هم (که پیکان قراضه‌ای بود) آنجا پارک شده بود. رفتیم و امام و حاج احمد آقا و من سوار شدیم (و پیکان ما تبرک شد) و در خیابانهای تهران می‌رفتیم و ملت هم در بهشت زهرا و رفاه منتظر امام بودند. (چون آن روز همه به استقبال رفته بودند و شهر خلوت بود) نمی‌دانستند که امام در ماشین قراضه ماست و در خیابانهای تهران. در خدمت ایشان رفتیم به خیابان دکتر شریعتی به منزل یکی از بستگان امام. فقط احمد آقا آدرس را می‌دانست (چون امام بعد از گذشت پانزده سال فراموش کرده بودند) و احمد آقا در خیابان بدون عبا پیاده می‌شد و آدرس را می‌پرسید، کسی هم نمی‌دانست امام در ماشین است و این هم پسر اوست. وقتی به منزل بستگان امام رسیدیم مردهای خانه برای استقبال به مدرسه رفاه رفته بودند، فقط زنهای خانه در منزل بودند، وقتی در را باز کردند تا امام را دیدند، نزدیک بود از خوشحالی بیهوش شوند، امام که هفده سال بود آنان را ندیده بود آرام وارد شدند. به آشپزخانه رفتند و حال همگی را پرسیدند. ناهار ساده‌ای ترتیب دادند و خوردیم. لازم به توضیح است که نه امام عبا داشتند، نه احمد آقا و نه من. بعداز ظهر رفتند شمیران چند عبا آوردند و تا ساعت ده شب ماندیم و در این ساعت ایشان را به کمیتۀ استقبال و ‏


‏ مدرسه رفاه منتقل کردیم. بعد هم (شب) آمدند به کمیته استقبال، آن شب را آنجا تشریف داشتند. صبح آن روز شهید مطهری و آیت‌الله منتظری مرا صدا کردند و گفتند جای امام در مدرسه رفاه (برای استقبال) کم است، دبستان پسرانه شمارۀ یک را (که شهید عراقی) آماده کرده بود، در نظر گرفتیم ولی باز به علت کمبود جا در حالتی که مردم در علوی شماره یک منتظر زیارت امام بودند، ایشان را به علوی شماره 2 منتقل کردیم. ‏

‎ ‎