شرح ماجرای تکاندهندۀ نجات
امریکاییان در شب بیست و دوّم
بهمن توسط لیبرالها
خط نجات
□ حمید انصاری
بیست و دوم بهمن ماه 1357 بود. روزی که طاغوت سرنگون شد. سراسر تهران شاهد غریو پیروزی ملّت بود. رگبار مسلسلها و غرش تانکها و نفربرهای نظامیانی که تا ساعاتی پیش هنوز مقاومت میکردند، متوقف شده بود. مقاومت بیفایده بود. صدای انقلاب طی پیامهای مکرّری همراه با سرودهای انقلابی مردم را به هوشیاری و جلوگیری از حمله افراد ناشناس به مراکز حساس فرا میخواند. سیل جوانان و زنان و مردانی که پس از پنجاه سال دیکتاتوری حاکم بر کشورشان، سرنوشت خود را به دست گرفته بودند در اطراف مراکز نظامی و حساس رژیم موج میزد، تقریباً تمامی پایگاههای اصلی فتح شده بود. به همراه جمعی از دوستان به سمت لویزان و نیاوران در حرکت بودیم. ساعت حدود یازده شب (22 بهمن) بود. برای جلوگیری از هجوم افراد به محوطه ستاد مشترک واقع در چهارراه قصر (شهید قدوسی) و ممانعت از تخلیه مهمات و وسایل انبارهای زیرزمینی پشت ساختمان ستاد (پادگان عباس آباد) از ما کمک خواسته شد. به آنجا رفتیم و با تلاش فراوان نیروهای مردمی موفق به بستن درهای ورودی و تخلیه افراد از محوطه شدند. قرار گذاشته شد که به هیچ وجه کسی را داخل محوطه راه ندهند. خبر دادند دو نفر که خود را دکتر ابراهیم یزدی و سرهنگ توکلی معرفی میکنند با همراهان خود قصد ورود به ساختمان ستاد را
دارند. آقای دکتر یزدی را دیدم که بر سکوی جلوی نردههای ستاد مشرف به خیابان دکتر شریعتی ایستاده با بلندگوی دستی که به همراه داشتند، خطاب به جوانان مستقر در ستاد و جمعیتی که در خیابان گرد آنان جمع شده بودند خود را معرفی کرد و گفت که برای دستگیری و بردن عدهای از سران رژیم که هنوز در اتاقهای کار خود و در طبقات ستاد مخفی شدهاند مأموریت دارند. پس از مدتی بحث و گفتگو در گشوده شد. من نیز به همراه همان روحانی که قبلاً اشاره کردم وارد شدیم. در محوطه هلالی جلو ستاد ابتدا سرهنگ توکلی و سپس دکتر یزدی با بلندگوی دستی تعدادی از اسامی سران نظامی رژیم شاه را بر زبان رانده و از آنان و نظامیان موجود در ساختمان خواستند که تسلیم شوند. جملاتی به این مضمون تکرار میکردند که «انقلاب پیروز شده است، شما در محاصرهاید، ما برای نجات شما آمدهایم، تسلیم شوید». پس از بازگویی وقایع بعدی شاید شما نیز موافق باشید که احتمال بدهیم این جملات کلمات رمزی بوده است برای اعلام اینکه «خط نجات» دست به کار شده است تا امریکاییان مستقر در آنجا اقدام به درگیری و مقاومت نکنند! - به هر حال کسی جواب نداد – با راهنمایی سرهنگ، آقای دکتر یزدی از پلههای ضلع جنوبی ساختمان ستاد راهی طبقات فوقانی شدند. روی پلهها و پاگردها پر از لباس نظامی، درجات و کفش و پوتینهای افرادی بود که ساعاتی پیش همزمان با هجوم مردم به محوطه فرار کرده بودند. بعضی از لباسها خونآلود بودند، در طبقه سوم و چهارم بود که آقای دکتر یزدی به چند نفر از همراهان خود گفت که به سایر قسمتها بوند و افراد باقیمانده نظامی را جمعآوری و به پایین هدایت کنند. ایشان به همراه سرهنگ سراغ درِ سالنی نسبتاً بزرگ واقع در همان ضلع جنوبی رفت. سرود الله الله و پیامهای انقلابی که در آن ساعات از رادیوهای باز داخل ساختمان و رادیوی دستی همراهم شنیده میشد، بر هیجان غیرقابل توصیفمان میافزود، کنجکاوانه به دنبال دکتر یزدی وارد سالن شدم. شیشههای مشروب خالی روی میزها و زیرسیگاریهای پُر و فضای غلیظ و دودآلود و نگاهها حکایت از آن داشت که ساعتهای زیادی امریکاییان مستقر در مرکز ستاد مشترک ارتش ایران، انتظار چنین لحظهای را میکشیدند. تعدادی ایستاده و جمعی نشسته بودند. همه چیز حاکی از آن بود که آنان تا ساعاتی پیش نبض عملیات سرکوب انقلاب را برعهده داشتهاند. اکثر آنان یونیفورم نظامی (لباسهای خالداری که بعداً در 13 آبان 58 بر تن تعدادی از نظامیان جاسوسخانه امریکا دیدم) بر تن داشتند. چندین زن نیز در میان آنان بود. به محض ورود آقای یزدی چند نفر که گویا از مسئولین امریکاییان بودند دور وی حلقه زدند و صحبتهایی به زبان انگلیسی بین
آنان رد و بدل شد. ای کاش آنچه را که بعداً با شگفتی و تلخی دریافتم همان لحظه میدانستم و رگبار مسلسل را بر روی پلیدانی که تا این حد گستاخانه استقلال یک کشور را به بازی گرفتهاند، میگشودم – پس از مذاکره شتابزده دکتر یزدی با آنان، همگی آماده حرکت شدند، تعدادشان دقیقاً یادم نیست ولی از قراین و اتوبوسهایی که بعداً به راه افتاد حدس میزنم که بیش از هفتاد نفر بودند. از پلهها پایین رفتند. حدود 8 - 9 نفر نظامی ایرانی نیز که قبلاً جمعآوری شده بودند در محوطه منتظر بودند. دکتر یزدی به همراهانش گفت که چند دستگاه اتوبوس آبی رنگ نظامی موجود در محوطه را راه بیندازند، به هر ترتیبی که بود پس از مدتی اتوبوسها راهاندازی شده و نظامیان و امریکاییان را سوار کردند. نزدیکیهای سحر بود. با آقای روحانی با ماشین سواری «بنز» ایشان راه افتادیم، آن وقت شب پیش از یک ساعت طول کشید تا از بازرسیهای متعددی که مردم و جوانان انقلابی در هر گذرگاهی دایر کرده بودند عبور کنیم. میدان بهارستان پشت مدرسه مطهری روبروی خیابان ایران ماشینها توقف کردند. نظامیان ایرانی را به داخل کوچه و ظاهراً به بازداشتگاه موقت منتقل کردند. شاید یک ربع بیشتر طول نکشید که آقای دکتر یزدی با خودروهای حامل امریکاییان دوباره حرکت کردند ما نیز کنجکاوانه به راه افتادیم، با خودم فکر
میکردم موضوع بسیار حساسی است و لابد مستشاران نظامی امریکا که در مرکز فرماندهی عملیات طاغوت دستگیر شدهاند به جرم دخالت در عمق سرنوشت یک ملت و به جرم جنایتهای پنهان و آشکارشان به اوین یا زندان قصر و یا بازداشتگاه مطمئن دیگری که احتمالاً در کنترل نیروهای انقلاب قرار گرفته، منتقل میشوند. اما اینها همه خیالات خوش بود. مقصد سفارت سابق امریکا و یا بهتر بگویم مرکز توطئه و جاسوسی کشوری بود که بیش از ربع قرن مستقیماً در تمام شئون ایران دخالت کرده و سیاهترین – دوران اختناق و سرکوب و کشتار به وسیله آنان در تاریخ این ملت مظلوم رقم خورده است. خودروها در انتهای دیواره سرخ رنگ خیابان فرعی (ظلع غربی) جاسوسخانه متوقف شدند. ظاهراً این در ویژه تردد کارکنان رسمی سفارت بود، در باز شد. سالها از آن واقعه میگذرد و دقیقاً یادم نیست که لیست دست آقای دکتر یزدی بود یا از انتظامات مستقر در مدخل در ورودی آوردند و شاید هم هر دو. نظامیان امریکایی یکی پس از دیگری سالم و مسرور از اینکه در آن غوغای خون و آتش 22 بهمن اینچنین جان سالم به در بردهاند، بر طبق لیست تحویل داده شدند. تعارفات معمول به علامت رضایت طرفین رد و بدل شد و هر کس سراغ کار خویش رفت. مات و شگفتزده به مقرمان بازگشتیم. این واقعه معمای بغرنجی شده بود که مدتها آزارم
میداد. روزی جلوی مجلس شورای اسلامی رفتم. آن روزها هنوز منافقین و گروههای سیلی خورده از انقلاب، فاز عملیات کشتار بیرحمانه مردمیترین چهرههای نظام نوپای اسلامی را آغاز نکرده بودند و لذا خلق الله در داخل کریدورهای مجلس شورای اسلامی به راحتی رفت و آمد میکردند. مدتی به انتظار ایستادم، جلسه تمام شد. آقای دکتر ابراهیم یزدی نماینده تهران بیرون آمد. گفتم مسئله مهمی دارم که باید بگویم و جواب توجیه کنندهای بشنوم وگرنه مسئله را به روزنامهها خواهم کشاند. ماجرا را که خود شاهد آن بودم به اجمال بازگو کردم. ایشان با عنوان اینکه عجله دارند و با بیان چند جمله ابهامانگیز و در عین حال بازدارنده، قضیه را به اجمال برگزار کرده و گفتند: موضوع چیزی نیست که در اینجا و برای شما قابل توضیح باشد، نیازی به توضیح نیست. با مسئولین وقت هماهنگی شده بود گفتند و رفتند، لابد منظور آقای دکتر از هماهنگی با مسئولین هماهنگی با همان کسانی است که به گفته مردم «مرغ توفان شاه» از طریق آنان از چنگال عدالت اسلامی گریخت و به دیار غرب فرار کرد. همانها که مسند دولت موقت انقلاب را تنها یک روز پس از اشغال لانه جاسوسی امریکا و در اعتراض به این حرکت شجاعانه رها کردند. اکنون که سیزده سال از آن واقعه میگذرد بیش از پیش به این بیان دردمندانه امام خمینی، سلامالله علیه، در پیامشان به
حوزههای علمیه پی میبریم که فرمودند «من امروز بعد از ده سال از پیروزی انقلاب اسلامی همچون گذشته اعتراف میکنم که بعضی تصمیمات اول انقلاب در سپردن پستها و امور مهمه کشور به گروهی که عقیدۀ خالص و واقعی به اسلام ناب محمدی(ص) نداشتهاند، اشتباهی بوده است که تلخی آثار آن به راحتی از میان نمیرود گرچه در آن موقع هم من شخصاً مایل به روی کار آمدن آنان نبودم ولی با صلاحدید و تأیید دوستان قبول نمودم و الان هم سخت معتقدم که آنان به چیزی کمتر از انحراف انقلاب از تمامی اصولش در حرکت به سوی امریکای جهانخوار قناعت نمیکنند. در حالی که در کارهای دیگر نیز جز حرف و ادعا، هنری ندارند. امروز هیچ تأسفی نمیخوریم که آنان در کنار ما نیستند، چرا که از اول هم نبودهاند.
انقلاب به هیچ گروهی بدهکاری ندارد و ما هنوز هم چوب اعتمادهای فراوان خود را به گروهها و لیبرالها میخوریم.»